باشگاه خبرنگاران- محسن چاووشی زیاد اهل حرف زدن و گفتگو نیست و همین شاید باعث شده هر خبر کوتاهی از او در رسانه ها، بسیار مورد توجه قرار بگیرد. وقتی در مورد این پرونده و کلیات آن هم به او گفتیم، خواست که بیشتر بداند.
همه جزئیات را گفتیم؛ کمی سکوت کرد و پس از دقایقی گفت:« بهتر است از فضای مصاحبه بیرون بیاییم و واقعی تر به این اتفاق بپردازیم. تصویرسازی های من درباره این اتفاق خیلی دقیق نیست و لحظه های محوی در ذهنم مانده. بیا بازی را جور دیگری شروع کنیم. انگار که قرار است جزء به جزء یک اتفاق را شرح بدهیم...»
*تهران، تقاطع خیابانهای خوش و هاشمی، خانه
هنوز مجوز نداشتم و کم و بیش آثار و قطعاتم را می شنیدم که در مکانهای مختلف و سیستم پخش ماشین، شنیده می شود. اوضاع مالی خیلی بدی داشتم و شهرداری دستور تخریب استودیویی را که در حیاط ساخته بودیم و در آن قطعاتم را ضبط می کردم داده بود. بنابر قوانی شهری، داشتن محیط مسقف در حیاط، مجاز نیست.
استودیو را که خراب کردند، دیگر فاصله ای تا آخر دنیا برایم باقی نمانده بود. هیچ انگیزه ای نداشتم و اوضاع مالی و زندگی ام هم خیلی بد بود. در اوج این شرایط بود که تلفنم زنگ خورد. جواب دادم و آقایی از آن طرف خط گفت:«سلام... من شریفی نیا هستم!» تعجب کردم و قبل از این که بیشتر بپرسم، ادامه داد: «حامد شریفی نیا، برادرزاده محمدرضا شریفی نیای معروف!» همان روز و همان لحظه ایشان به من گفت که آقای داریوش مهرجویی برای فیلم جدیدشان می خواهند که بخوانی و چند قطعه بسازی. توضیح های لازم را داد و قرار شد در خانه آقای مهرجویی برای یک جلسه مشترک حاضر شویم و صحبتهای لازم را انجام دهیم.
*ازگل، خانه داریوش مهرجویی
شرایط مالی من جوری بود که حتی پول نداشتم تا بالای شهر بروم. نشانی ای که این دوست به من داده بود و قرار بود در آنجا آقای مهرجویی را ملاقات کنیم حوالی محله ازگل تهران بود و با محله ما فاصله زیادی داشت. چاره ای نداشتم و از یکی از دوستانم که من را با ماشینش به آنجا برساند. چاره ای نداشتم و از یکی از دوستانم خواستم که من را با ماشینش به آنجا برساند. مرور این خاطرات حالم را بد می کند...خلاصه رفتیم و نشستیم و آقای مهرجویی گفت:«بعضی از کارهایت را شندیها م و لحن و صدایت خیلی به فضای فیلم جدید من نزدیک است.»
خیلی با احترام گفتم:«آقای مهرجویی،من تا به حال کار موسیقی فیلم نکرده ام و هیچ شناختی هم در این باره ندارم.» ولی توضیح داد که قرار نیست موسیقی فیلم را بسازم و از من چند قطعه برای این فیلم می خواهد که بسازم و بخوانم.
بعد فیلمنامه ای را به من داد و گفت: «برو این را بخوان و شروع کن.»
فیلمنامه را خواندم و بعد دو نسخه از آن تهیه کردم و دادم به حسین صفا و امیر ارجینی. خواستم که آنها برای آن و با موضوع و محورش ، ترانه بنویسد. ترانه سروده شد و تنها چیزی که از حذفیات این ترانه یادم مانده، مصرع:«علی بینوای سنتوری» بود که من خیلی هم دوستش داشتم. آقای مهرجویی به شدت درگیر تلفیق سنتور در این قطعه بود و خیلی سفارش کرده بود. من هم زمانی که موسیقی آن قطعه ها را می ساختم فقط به این فکر می کردم که خدایا سنتور را چه طور وارد کنیم؟
از طریق یکی از دوستانم با کسی آشنا شدم که نوازنده سنتور است و خیلی ها هم تعریفش را می کردند. اما خانه اش در قم بود و این دوری راه کار را برای من خیلی سخت می کرد. از همان دوستی که با ماشینش من را به خانه آقای مهرجویی رسانده بود، خواستم که به قم برویم. قبول کرد و بی هیچ درخواستی من را پیش این آقای نوازنده برد.
همان روز با مشکلات زیاد روی ملودی "سنگ صبور" سنتور زدیم و با برخی وسایل دم دستی ضبطش کردیم. کارها را پیش آقای مهرجویی بردیم و گفت:«نه اینها اصلا خوب نیست. همه بخش هایی که سنتور زده شد را حذف کنید. با آقای اردوان کامکار صحبت کرده ایم و ایشان قرار است برایمان سنتور بزنند.ـ دوباره باید ملودی ها را از اول و بدون سنتور می زدیم و ضبط می کردیم.
هیچ امکاناتی هم نداشتیم و دیگر نمی دانستم چه کار باید بکنم. دوباره مجبور شدم زنگ بزنم به یکی از دوستان و از او بخواهم که کیبوردش را برای یک شب به من قرض بدهد.
آن دوستم با کیبوردش کار می کرد و این در واقع منبع درآمدش بود. بزرگواری زیادی کرد و درخواستم را پذیرفت. یکی میکروفن قدیمی هم از همان استودیویی ک مجبور شده بودیم خرابش کنیم، بیرون کشیدم و مشغول شدم. در آن زمان کامپیوتر من، از آن سیستم هایی بود که کارت صدایش on board بود. حالا داستان داشتیم سر محل ضبط کارها. نه استودیویی بود و نه مکان مناسبی که در آن بشود وکال (صدای خواننده) را در آن ضبط کنم.
*تهران، تقاطع خیابان های خوش و هاشمی، خانه
چاره ای جز این نداشتم که در خانه و در یکی از اتاق هایمان کار ضبط را انجام بدهم. به کمک مادرم یک پتو را با میخ به جلوی پنجره زدیم و دیوارها را هم با پتو پوشانیدم تا صدا نپیچد. مادرم از اتاق بیرون رفت و با یک پتو از بیرون، در اتاق را پوشاند. خودم هم از این طرف در یک پتو آویزان کردم تا بتوانم در نهایت فضایی را در اختیار داشته باشم که در آن بشود وکال گرفت. پس از همه این ماجرا، پتو را کشیدم روی سرم و در همان شرایط خواندم و همه وکال را ضبط کردم از زیر پتو که بیرون آمدم " علی سنتوری" به دنیا آمده بود همان نسخه هم نهایی شد و پخش شد.
*ازگل ، خانه مهرجویی
در قرار بعدی آقای مهرجویی بود و من و آقای کامکار. قطعه " زخم زبون" فقط پذیرفته نشد و قرار شد تنظیم آن را خود آقای کامکار بر عهده بگیرد همان روز آقای کامکار قرا استودیو گذاشت و با هم رفتیم برای ضبط مجدد " زخم زبون" یک پژوه ی 206 دنده اتومات داشتند و با هم به استودیویی در میدان جمهوری رفتیم کار را خواندم و دوباره ضبط شد در آن دوره خیلی ها سعی داشتند آقای مهرجویی را از تصمیمش منصرف کنند تا من در این پروژه قرار نگیرم خیلی ها مستقیم این اتفاق ها را به من می رساندد اما آقای مهرجویی با قدرت روی تصمیمش ایستاد و تا آخر هم کم نیاورد بعد در اولین اکران این فیلم در سعد آباد وقتی همه مردم سرپا ایستادند و دست زدند ظاهراً خود آقای مهرجویی به همه مخالفات حضور من نگاه پرمعنایی انداخت و دست زدند ظاهراً خود آقای مهرجویی به همه مخالفان حضور من نگاه پرمعنایی انداخت و خیلی ها درباره آن نگاه آقای مهرجویی به من گفته اند.
*من، بهرام رادان، و بقیه ماجرا...
دوران توقیف فیلم از راه رسید و آن اتفاق ها و لحظه های بد، در یکی از رستوران های بالای شهر به همراه زنده یاد آقای فرازمند و بهرام رادان جلسه ای داشتیم با این موضوع که بهرام رادان به جای من روی این قطعه ها بخواند از قبل هم می دانستم که این اتفاق افتاده و چیزی به من نگفته اند اما ظاهراً صدای آقای رادان روی این قطعه ها ننشسته بود و آقای مهرجویی راضی نشده بود راستش از این که فیلم به خاطر صدای من توقیف شده بود حس خیلی بدی داشتم باور کنید حتی راضی بودم صدای من هم از فیلم حذف شود ولی کار همه راه بیفتد و فیلم اکران شود در آن جلسه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم یعنی نمی شد هم به نتیجه ای رسید بعد به گوشم رسید که آقای مهرجویی هم چنان روی مواضع خود ایستاده و اصرار دارد که فیلم با صدای من نمایش داده شود بعد هم آن جمله معروفش در رسانه ها منتشر شد تا یک جورهایی حرف آخر را زده باشند" بیشتر خانواده های ایرانی اگر نان هم سر سفره شان نباشد، یک سی دی محسن چاوشی دارند..."
*سینما فلسطین، روز اولین نمایش " سنتوری" در جشنواره فجر
با همسرم به سینما فلسطین رفتیم که فیلم را ببینیم من جزو آخرین کسانی بودم که وارد سالن شدم اصلاً جا نبود و خیلی سخت توانستیم بنشینیم آقای فرازمند و آقای شایسته هم بودند فیلم که تمام شد و هم در حال ترک سالن بودند من هنوز سرجایم نشسته بودم فقط می خواستم ببینم اسمم در تیتراژ هست یا نه... اسمم مجوز گرفته بود یا نه؟ تیتراژ که تمام شد و اسمم نبود ننوشته بودند و دلیلش را هم هیچ وقت نفهمیدم...
هفت هشت ماه گذشت و داستان فیلم هر روز وارد مرحله جدیدی می شد خودم هم خسته شده بودم، بعد یکی از دوستانم زنگ زد و خیلی راحت گفت: " فیلم لو رفت بیا من سی دی اش را هم دارم..." گفتم " باورم نمی شه، غیر ممکنه..." رفتم و سی دی را ازش گرفتم زنگ زدم به بهرام و فرازمند گفتند از روسیه یا کانادا لو رفته و خلاصه، داستان سنتوری با همان تماس برای من تمام شد./ي2
منبع ماهنامه فيلم.