هنوز هم همه به یادش هستند؛ هر گوشه‌ای از شهر و پشت شیشه هر مغازه‌ تصویرش را می‌بینی؛ با گذشت 15 سال نه تنها بر تصویرش گرد فراموشی ننشسته بلکه هنوز هم مردم با خاطراتش زندگی می‌کنند.


به گزارش گروه وبگردي باشگاه خبرنگاران ،‌ غروب همیشه دلگیر است اما گاهی همه چیز دست به دست هم می‌دهد تا خداحافظی موقت خورشید با زمین برایت غروبی ابدی شود. آن زمان دیگر امیدی به طلوع دوباره‌اش نداری. همان زمانی که با خداحافظی خورشید آسمان، خورشید عشقت هم غروب می‌کند و تا ابد این اشک ستارگان‌ است که با سوسوی خود خانه دلت را روشن می‌کنند. آری، اگر در این غم غریب غروب؛  یک فرزند، یک شوهر و یا مردی دست و دلباز و خیّر را از دست بدهی و همچنین اگر قرار باشد با شهره‌ای که لباس اسطوره بر تنش کرده‌اند خداحافظی کنی؛ دیگر این غروب برایت ابدی می‌شود. اگر آن روز یک روز سرسبز بهاری  باشد و زمین از میان شکوفه‌های سفید شمالی منتظر سلام خورشید، باز هم زمینه دلت آفتابی نمی‌شود.



 
صحبت یکی از روزهای بهار است که غروبش بس دلگیر شده بود. از همان روزهایی که دیگر سبزه‌ها به آب افتاده‌‌ و در آغوش مادرشان، طبیعت جا خوش کرده بودند. صحبت از روزی است که ساکنان دیاری غریب پس از گذراندن زمانی در زمین پدری در راه رجوع به همان خاک غریب بودند. حرف از همان روزی است که کودک اول دبستانی در راه بازگشت شادمان از اتمام پیک شادی‌اش روی صندلی عقب اتومبیل پدر نشسته و یا شاید در اضطراب این بود که برای تحویل پیک ناقصش به خانم معلم چه بهانه‌ای باید بتراشد و چه عاقبتی انتظارش را می‌کشد.

 
داستان، داستان غروب مردی از دیار قایقرانان و شب بیداران کنار ساحل است؛ از دیار دریا و موج شکن. دیاری که در سال 1340 در یکی از محله‌های اطرافش (کلیور) پس از گذشت چند دقیقه از پنهان شدن آفتاب اولین روز بهمن، پشت کوه‌ها و همزمان با طنین نوای اذان در کوچه و خیابان‌هایش، پسری چشم به دنیا گشود که بعدها به واسطه هنرش در دل مردم جا باز کرد و این مردم با او هیجان، شادی و غرور زیادی را تجربه کردند. داستان مربوط به غروب 18 فروردین سال 1377 است.

 


تعطیلات نوروزی پایان یافته بود و او هم که دیگر چاره‌ای جز رفتن نداشت وسایلش را بار رنوی کوچکش کرد، پشت فرمان نشست. قبلا یک «بی ام و» داشت اما آن را فروخته بود. همسرش کنار دست او و فرزندش هم پشت سرش نشستند. دایی کودک 8 ساله هم در طرف دیگر صندلی عقب نشست. بعدازظهر بود. پس از اینکه چند کیلومتری از انزلی دور شدند و  در جاده به سمت تهران حرکت کردند فرزندش گفت که تشنه است. پدر که همیشه ناز پسر پیشش خریدار داشت خواست که از دکه‌های بیرون از شهر رشت برای پسرش نوشابه بخرد اما مادر که فرزندش را خوب می‌شناخت می‌دانست او آب می خواهد و با این چیزها راضی نمی‌شود و از همسرش خواست فعلا بروند و وقتی که در مسیر تهران به امامزاده هاشم که فاصله چندانی با رشت ندارد رسیدند؛ هم برای بچه آب بخرند و هم در صندوق صدقاتی که پایین تر از بقعه امامزاده، درکنار مغازه‌ها تعبیه شده بود پول بیندازند. پسر هم برخلاف همیشه لجبازی نکرد و حرف مادرش تایید کرد.

 
به امامزاده رسیدند و ماشین رنو را در گوشه‌ای که نزدیک به آب خوری و صندوق صدقات بود، پارک کردند. «راستین» که تشنه بود از ماشین پیاده شد و رفت تا هم آب بخورد و هم پولی که پدرش به او داده بود را در صندوق صدقات و نذورات سبز رنگ بیندازد. غیر از راستین کسی قصد نداشت از ماشین پیاده شود اما در نهایت همه آمدند تا آبی به سر و روی خودشان بزنند، پس از اینکه همه سوار ماشین شدند اولین جمله‌ای که راستین به زبان آورد این بود: «بابا چقدر خنک شدم.» جمله‌ای که شاید آخرین جمله‌اش بود. هنوز خیلی از مغاز‌ه‌های پایین امامزاده دور نشده بودند اما مادر، جلو خوابش برده بود و درحالی که پدر به مسیر ادامه می‌داد یک خاور از رو به رو آمد و با رنوی مرد دوست داشتنی مردم گیلان و به خصوص انزلی برخورد کرد و به بهار عمر «سیروس آبای»* و  پسرش پایان داد. مرگ نگذاشت دغدغه‌های راستین از پیک شادی‌اش فراتر برود و پدرش هم موفقیت‌های فوتبالی‌اش را ادامه دهد.

 
حالا 15 سال از غروب «سیروس قایقران» و «راستین» 8 ساله‌اش می‌گذرد اما بعد از گذشت این سال‌ها مردم هنوز هم به یاد قایقران هستند و در بیشتر جاهای استان گیلان و به خصوص انزلی عکس سیروس قایقران و پسرش پشت شیشه مغازه‌ها و شیشه عقب بسیاری از ماشین‌ها دیده می‌شود. اغلب هم همان عکسی است که سیروس در وسط قرار دارد و تصویر راستین در بالا و سمت راست او مونتاژ شده است.

 


در فوتبال امروز که آنقدر در مرداب حاشیه فرو رفته و هر کسی یک روزه اسطوره می‌شود و به عرش می‌رود و روز دیگر به زمین می‌کشدندش و در فوتبالی که خیلی‌ها شعار برای مردم بودن را سر می‌دهند؛ شاید حرف زدن از بازیکنی در دهه 60 و 70 فوتبال ایران و ستودن صفات اخلاقی و رفتاری او کمی عجیب به نظر برسد اما قایقران مردی بود که در یاد‌ها جاودانه شد.

 
تکنیک کم نظیر او که آوازه‌اش به آن سوی مرزها هم رسیده بود و در آنجا هم خاطرخواه داشت و تعصبش به پیراهن سفید ملوان و تاثیرش در قهرمانی‌های ملوان در جام حذفی، زدن دو گل به پرسپولیس، دعوت شدن به تیم ملی و و بستن بازوبند کاپیتانی در 26 سالگی که برای اولین بار برای یک بازیکن شهرستانی در تیم ملی ایران اتفاق می‌افتاد، گلزنی در نیمه نهایی رقابت‌های آسیایی 1990 پکن برابر کره‌جنوبی که ایران را به فینال و در نهایت قهرمانی رساند و ... دلایل ماندگاری شماره 9 قوهای سپید است. فقط اما اینها دلایل محبوبیت قایقران نیستند چرا که قبل و بعد از او بودند کسانی که چشم نواز بازی کردند اما پس از اینکه مدتی از فوتبال دور شدند از چشم‌ها افتادند و اگر اکنون فراموش نشده باشند، هم شاید جایی بهتر از گوشه خاک گرفته یادهای مردم ندارند.

 
دلایل اصلی محبوبیت قایقران را باید در میان حرف‌های مردم و اطرافیانش جستجو کرد. اگر پای حرف‌های اطرافیانش بنشینی، همه از صداقت و سادگی او می‌گویند؛ صداقتی که گاهی از پی آن ضربه‌هایی هم خورده بود. در میان این حرف‌ها اما نکته‌ای وجود دارد و آن هم اینکه به گفته برخی همبازیانش سیروس قایقران چندان کارها را جدی نمی‌گرفت و اگر حرف‌های بهمن صالح نیا نبود او با عدم اصلاح این رفتار خود نمی‌توانست در تیمی که معلم اخلاق، پرویز دهداری هدایتش را به عهده داشت کاپیتان شود.

 
در صحبت‌های دوستانش زیاد از دستگیری نیازمندان و کمک‌های قایقران می‌شنوی. داستان مردی را  برایت نقل می‌کنند که از پولدارهای علاقه‌مند به فوتبال انزلی بود و روزی که سیروس قایقران در سال 58 نخستین گلش را برای ملوان می‌زند آن مرد یک اسکناس صد تومانی به این جوان 18 ساله می‌دهد اما چرخ گردون با این مرد سر ناسازگاری می‌گذارد و کار به جایی می‌رسد که این شخص پولدار از عرش به فرش می‌آید و آخر عمری مجبور می‌شود گاری به دست در خیابان بچرخد و با روزی‌ یک قران و دو زارش روزگار خود را بگذراند. آن مرد برای اینکه زیاد شناخته نشود از انزلی به رشت می‌رود. قایقران هم هر وقت می‌خواست از تهران به سمت انزلی برود به جای کمربندی، راهش را به داخل شهر رشت کج می‌کرد تا در اطراف پمپ بنزین نزدیک به میدان فرهنگ آن مرد را ببیند و به او کمک کند.

 
مجتبی محرمی که دوستی نزدیکی با قایقران داشت می‌گوید که یک شب وقتی با او همسفر بود و با «بی ام و» قایقران به گیلان می‌رفت سیروس صد هزار تومان به آن مرد داده است. چه بسا اگر این روحیه، منش و اخلاق، مکمل تکنیک او نبود امروز تنها به پاس تکنیکش به او بها نمی‌دادیم اما روحیه بزرگ این مرد سبب شده تا حالا هم در پانزدهمین درگذشتش دست  به قلم ببریم و از او بنویسیم و فردا هم ببینیم که همچون سال‌های قبل افراد زیادی قبر قایقران و پسرش یاد مردی را زنده نگه دارند که به قول خودش زیباترین تیتری که درباره‌اش زده‌اند این بود که «عجب قایقرانی دارد( بخوانید داشت) این ملوان.»

 

منبع: تسنیم
برچسب ها: قایقران ، ملوان ، سیروس
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار