به گزارش گروه وبگردي باشگاه خبرنگاران به نقل از وادي ؛شاید یک ماه پیش بود؛ میخواستم سوار مترو بشم که دیدم مرد گلفروش مثل اکثر شبهایی که از کنار مترو رد شدم، بساطش را جلوی درب مترو پهن کرده؛ دفعه قبل بنساهای کوچیک و قشنگی داشت، من هم یکیشان را انتخاب کردم که بخرم ولی وقتی دست توی کیفم کردم که پولش را بدم، دیدم فقط دو هزار تومن تو کیفم دارم و کارتم هم همراهم نبود! اینبار نگاه کردم تا اگه باز هم بنسای داشت، بخرم ولی نداشت و آقای فروشنده گفت این دفعه اگه بیارم گرونتره، چون دلار رفته بالا!! گل رز داشت و نرگس؛ نرگس گلِ زمستونی قشنگ … شاخهای هزار و پانصد میداد، دو شاخه خریدم و به فروشنده دیگهای فکر کردم که آن هم دمِ یه ایستگاه مترو دیگه گل میفروخت و دستههای نرگسش را دو هزار تومن میداد!
وقتی رسیدم خونه یکی از لیوان آبیهایی که خاله داده بودن را آب کردم و گلها را گذاشتم تو آب … تا شب، بوی گلها توی خونه پیچیده بود و تا چند روز گلهای نازنین مهمان ما بودند؛ بعد از یه هفته که گلها خشک شدند، همه شان را از ساقه جدا کردم و چسبوندم به بالای سردر ورودی اشپزخونهام … ولی نصفِ سمت چپ را فقط پوشوند؛ با خودم گفتم یادم باشه دو تا دسته دیگه بخرم تا سمت دیگه را هم نرگس بزنم؛ ولی دقیقا از همان روز یا از خونه نرفتم بیرون یا هیچ گلفروشی به پست م نخورد تا ازش گل بخرم … و هنوز سمت راستِ دالبری ورودی آشپزخونه خالیه و میترسم از اینکه نرگسها تموم بشند و من هنوز … بی حوصله بمانم …