به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، فرزند یکی از 48 زائر ایرانی ربوده شده در سوریه، از خاطرات خود در روز های سخت اسارت پدرش می گوید:
هوس کرده بودیم،ماه رمضان را در سوریه بگذرانیم، همگی باهم! تقریبا داشتیم وسایل و اسباب سفر رو آماده میکردیم که بابا از بیرون اومد! از قیافش معلوم بود که حال خوشی نداره! باورمون نمی شد،ب ابا خبر عجیبی بهمون داد! انگاری رفتن ما جور نشده بود و قرار شده بود بابا تنها بره. اول نمی خواست بره اما ما بهش اصرار کردیم که نه، برو قسمت شده! خانم زینب (س) طلبیده!
از ته دل ناراحت بودم اما به خاطر بابا به روی خودمون نیاوردم. قرار شد چند روز دیگه بابا بره تهران و از اونجا با هواپیما برن سوریه!
پنج شنبه شب بود! بابا فردا می رفت. شب اومد پیش ما و بهمون گفت:م ن صبح زود باید برم الان باهاتون خداحافظی میکنم تا صبح بیدارتون نکنم. رو بوسی کردیم و خوابیدیم.
صبح که بیدار شدم، بابا رفته بود. جمعه شب ما برای افطاری دعوت بودیم که تلفن مامانم زنگ خورد...! دیدم مامانم پشت تلفن حالش بد شد ولی به من چیزی نگفت وقتی تو راه داشتیم برمیگشتیم خونه دیدم مامانم پشت تلفن تندتند با تلفن حرف میزنه ومیگه مطمئنی؟ خودشونن؟ من چیزی نفهمیدم ازمامانم پرسیدم چی شده؟ گفت: فک کنم بابا اینارو تو فرودگاه گرفتن.
داشتیم دیونه میشدیم کلی گریه کردیم ولی اصلا فک نمیکردم اینا باشند.
اومدیم خونه دیدم تلویزیون اخبار هم گفت 48زائرایرانی در مسیر زینبیه ربوده شدند! وای خدای من؛ چی می شنوم، نه امکان نداره! بابای من نیست!
فردای اون روز دوباره زنگ زدن و مامانم تلفن رو جواب داد: شوهر شما جزء اسرا هست! حال مامانم خراب شد!
دوست و آشنا همه میومدن خونمون زنگ میزدن تا باهامون همدردی کنن اون موقع فهمیدم که چند تا از اشنا هامون هم تو اون هواپیما بودند!
بعد از چند روز، تروریست ها عکسی منتشر کردند، خدا خدا میکردم که بابام بین اون ها نباشه ،اما اولین چیزی که تو اون عکس دیدم عکس بابام بود! کلی مهمون داشتیم ولی هیچ کدوم جای خالی بابامو پر نمیکرد.
دو ماه گذشت هیچ خبری نبود، غم از در و دیوار خونه می بارید. دوس داشتم اولین روزی که میام مدرسه بابام رو سرم قرآن بگیره و بگه مواظب خودت باش ولی .... اون روز هم گذشت.....
درس خوندم برام سخت شده بود نمیتونستم گریه کنم چون وقتی مامانم می دید که گریه میکنم ونمیتونه جای خالی بابامو پر کنه ناراحت میشد .همیشه جلوی مامان خودمو خوشحال نشون میدادم تا احساس تنهایی نکنه خیلی بیشتر از قبل باهم مهربون شده بودیم.
بعد 4 ماه دیگه واسه هیچکس صبر نمونده بود منم بهونه بابامو می کردم خاطره ها شو تعریف میکردم وگریه میکردم. یه روز داداشم اومد وگفت تو اینترنت نوشتن که امروز آزاد میشن ولی طول 159 روز خیلی از این خبرا شنیده بودیم وهیچی نشده بود.
باور نکردیم...
داشتم برا امتحان بعدی اماده میشدم که تلفن خونه زنگ خورد اومدم جواب دادم یکی از دوستای قدیمی بابام بود گفت فاطمه جان بابات اومد؟منم چون سوال خیلی مبهمی بود جواب شو ندادم خودش فهمید و خداحافظی کرد.
تلوزیون روشن بود؛ یهو که چشم به زیر نویس شبکه خبر افتاد دیدم نوشته 48 زائر ربوده شده در سوریه آزاد شدند.
وقتی خبر دیدم انگار که بهم شوک وارد شده بود همینطوری که داشتم تلویزیون نگاه میکردم تلفن زنگ خورد یکی از آشناهامون بود.گفت فاطمه بهت تبریک میگم بابات آزاد شد. من که هنوز تو شک بودم هنوز باورم نشده بود گفتم مرسی و قطع کردم.
پشت سر هم تلفن زنگ میخورد حتی وقت نمیشد تلفن بذارم زمین! مامانم که بیرون بود اومد خونه داشت گریه میکرد گفت: فاطمه دیدی خوابت تعبیر شد(خواب دیده بودم بابام نون تازه خریده بود)
چهارشنبه شب همون روز تلفن زنگ خورد وای چه حالی بود وقتی مامانم تلفن رو برداشت بابام بود داشت گریه میکرد خیلی خوشحال بود.
مامانم داشت گریه میکرد من که خواستم صحبت کنم گریه امونم نمیداد که بتونم یک کلمه حرف بزنم. حال همدیگرو پرسیدیم و چند دقیقه ای باهم حرف زدیم.
فردای اون روز، ما داشتیم لحظه شماری میکردیم که بابامون رو بعد از 159 روز ببینیم! همه فامیل خونه ما جمع بودند.
پنج شنبه شب ؛با یه حال وصف ناپذیری رفتیم فرودگاه،همه اومده بودن، همه ؛خوشحال و گل به دست!طوری که جای سوزن انداختن هم نبود.
هواپیما به زمین نشست! وای که چه حال و هوایی بود!خودمون رو رسوندیم پای هواپیما! تنها چیزی که یادم میاد گریه و سستی پاهام بود.
چشمم به بابا افتاد؛ پیر شده بود. دیدن بابا بعد از 5 ماه حس غریبی داشت! بابام با یه دست من و بایه دست دیگه داداشمو بغل کرده بود. حس میکردم خدا دنیا رو بهم داده بودند.
این روز ها،که از دور به چند ماه طوفانی زندگی خود می نگرم،تمامی اتفاقات را امتحان الهی، چه برای خود و چه برای پدرم میدانم.
منبع:ندای ارومیه