به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، 15صفحه کاغذ که پشت و رو از نوشته هايم پر شده را روي ميز ريخته ام، صداي ضبط شده، چيزي حدود 3 ساعت گفت و گو را در دلش جا داده، چهره آن بانو، دو دختر پزشک و يکي از دامادهايش که همگي به گرمي و صميمانه مرا پذيرفته بودند، از ذهنم محو نمي شود. نمي دانم بايد از کدام نقطه شروع کنم. روز ازدواج پيامبر(ص) با خديجه کبري(س) به خانه اي رفتم که سايه بانان مهر و صلابت آن هم نام آن دو بزرگوار بودند، محمد خدادادي و خديجه عبدالهي. محمدآقا و خديجه خانم پسردايي و دختر عمه بودند و هنوز چندسالي به انقلاب مانده بود که به عقد هم درآمدند.
اما اي کاش محمد خدادادي هنوز بار سفر
نبسته بود و ديروز در اين نشست صميمانه حضور داشت تا از او مي پرسيدم وقتي
خديجه خانم در جواني، خانواده را به مقصد خانه او که هنوز ديوارهايش را
نچيده بودند، ترک کرد، چه احساسي داشت.
دکتر نجمه خدادادي فرزند او تعريف مي کند که پدر و مادر با دست هاي خودشان و دوش به دوش هم خانه بختشان را ساخته اند. آن ها 5 فرزندشان را تر و خشک مي کردند که انقلاب شد، خديجه خانم دلش هوايي شده بود، هوايي که هيچ کدام از افراد خانواده در خود نمي شناختند، هواييِ انقلاب بود و با داشتن بچههاي کوچک در راهپيمايي ها فرياد مي زد، جنگ هم که شروع شد آرزويش اين بود که کاش پسرش بزرگ بود و يا همسرش شرايط شرکت در جنگ را داشت.
تا آن شب به ياد ماندني سال 61 آرزويش به حقيقت تبديل شد. محمد 7 فرزند قد و نيم قد که بزرگ ترينشان دختر 16 ساله اش و کوچک ترين شان 2 ساله بود را به خدا سپرد و براي 2 سال و 8 ماه عازم جبهه شد و سرانجام به همرزمان شهيدش چون چراغچي و برونسي پيوست.
حالا يک مادر با 7 فرزند کوچک، با قلبي آکنده از صلابت و ايمان پايههاي مديريتي را نهاد که تا امروز برکتش در زندگي همه فرزندان که به تحصيلاتشان ادامه دادند و زندگي مشترک مستقل شان را شکل داده اند، خير و اميد مي دهد. اصولي که خديجه خانم جوان در تدبير امور خانه، تربيت فرزندان، فعاليتهاي اجتماعي و ... تعيين کرد، راز موفقيت او را برملا مي کند:
1- ايمان، خداباوري و انس با نماز و قرآن.
2- نان از بازوي خود خوردن. در حالي که همسرش در حال نبرد با دشمن بود، خديجه خانم حقوق سپاه را هم قبول نکرد و براي کمک به جبهه فرستاد، چرخ خياطي را به پا کرد و شروع کرد به سوزن زدن، بافتن و گلدوزي.
3- نگاه داشتن اسرار خانواده در چارچوب خانه. هيچ کسي از مشکلات احتمالي مالي، بهانه هاي بچه ها و .... نبايد خبردار شود، حتي برادر خديجه خانم.
4- پذيرفتن مسئوليت انتخاب. از خديجه خانم مي پرسم مگر تحصيلاتش زمان ازدواجش چقدر بوده است که اين قدر آگاهانه و مدبرانه همه چيز را تنظيم کرده است و پاسخ او براي چندمين بار محاسبات ذهني ام را به هم مي ريزد، سواد خديجه خانم، قرآني بوده.
5- شکيبايي. همه چيز در سايه صبر و تحمل شکوفا ميشود، نارسيده ها ميرسند، نيامده ها، مي آيند، افتاده ها برميخيزند و ... سخن که به اين جا ميرسد، خديجه خانم آهي مي کشد، آهي نه غم آلود و پرسوز، آهي که حکايت از فراز و نشيبهاي زيادي در زندگي او دارد که طي شده و حالا به گوشه اين خانهاي که من بر فرش پاکش نشسته ام، رسيده است.
6- نه گفتن به آن چه بايد نه گفت. فرزندان اين خانواده با وجود انبوه سختيهايي که پشت سر گذاشته اند، اعتماد به نفس و عزت نفس را از مادر آموخته اند. آن ها محکم و با اراده اند. مادر با رفتارهاي عيني به آن ها نشان داده است که روي پاي خودشان بايستند و در برابر حرف زور سر خم نکنند و هر جا لازم شد بگويند نه. ذهنيتم با خاطره اي که برايم تعريف مي کنند، تأييد ميشود: مشکلي براي لوله آب پيش آمده بود و بايد قسمتي از جلوي در خانه در کوچه را مي کنديم و قطعه اي را به لوله آب اضافه مي کرديم. يکي از همسايه ها شغلش لوله کشي بود، از او خواستم بيايد و با توجه به حرفه اش اين کار را انجام دهد و حق الزحمهاش را بگيرد، سخن درشتي حواله کرد و دلم را شکست و نيامد. به خودم گفتم وقتي شوهرت را به جبهه مي فرستي و مسئوليت همه چيز را به عهده مي گيري، خودت هم بايد کارهايت را سامان بدهي و از ديگران کمک نخواهي! چادرم را محکم گره زدم و کلنگ و بيل را برداشتم، البته تعدادي از مردان همسايه ناراحت شدند و خواستند کمک کنند، ولي به همه گفتم نه!
7- حفظ شادي و طراوت و شادابي خانه و بچه ها. مادر با همه خستگي هايي که از کار خانه، خياطي، فعاليت هاي اجتماعي فراوان و ... داشت باز هم پر انرژي و با هيجان آماده بود تا هر روز و هر شب با بچه ها بازي کند، اکرم خانم که حالا خودش دندانپزشک است و مادر شده ميگويد: ما هيچ گاه در آن دوران نفهميديم سختي چيست؟ گاهي دلتنگ بابا مي شديم اما اين قدر مادر با انرژي بود و با ما بازي مي کرد که هميشه او را فردي بانشاط و انرژي مي ديديم. اين همراهي هاي مادر حتي در شب هايي که تا صبح براي کنکور درس مي خواندم و در زيرزمين تنها بيدار مي ماندم هم ادامه داشت، او با همه خستگي با يک ليوان چاي مي آمد و همراه من بيدار ميماند و از اين جا بود که خودش هم کم کم درس خواند و ديپلم گرفت و حتي در کنکور هم شرکت کرد.
8- آميختگي صلابت و مهرباني. خديجه خانم مي گويد هر گاه لازم بود بچه ها را به اندازه تنبيه مي کردم ولي در کنارش صميميت و دوستي ام را با آن ها حفظ ميکردم. به اين جاي صحبت که مي رسيم مي پرسم روحيه مادر خيلي حماسي و انقلابي است، من از هر چيز مي پرسم پاسخ هاي شورانگيز ميشنوم چطور شما همگي اين قدر از لطافت و مهرباني ايشان مي گوييد. ميگويند:«مادر باور کرد که بايد دو نقش را ايفا کند و هر دو نقشش را خوب بازي کرد؛ هم صلابت پدرانه و هم لطافت مادرانه.»
9- بيکاري ممنوع. همه بايد در خانه کار کنند. با شروع تابستان هر کسي هر کاري که دوست داشت بايد انجام مي داد، از آشپزي گرفته تا قالي بافي، خياطي، گلدوزي، بافتني و ...
10- همبستگي. شعار مادر براي بچه ها که در لالايي هاي شبانه در گوششان خوانده، همين بوده است. همه با هم باشيد يک مشت؛ نه انگشت هاي جدا از هم. حامي هم باشيد.
11- برنامه ريزي و رعايت نظم و ترتيب. در خانواده خدادادي همه اعضا با همه گرفتاري هايشان دعاي توسل، کميل و ندبه هفتگي شان را ترک نميکنند.
هر چه مي نويسم هنوز تمام نمي شود و کلمات از لا به لاي کاغذهايي که روي ميزم پراکنده ام فرياد تمنا دارند تا آن ها را روي اين صفحه روشن رو به رو تايپ کنم، اما افسوس حصار کادرها و محدوديت کاغذها دست و پايم را بسته است. هنوز متعجبم مادري که تمام فرزندان را در زيرزمين خانه جاي داده باز هم دست به ابتکار مي زند و به حکم امام (ره) براي ريشهکني بي سوادي، طبقه بالاي خانه اش را به کلاس هاي نهضت سوادآموزي اختصاص مي دهد.
بلندمي شوم، دوست دارم پيشاني اين مادر پراستقامت را ببوسم. مي خواهم سر در بياورم با چه انگيزه اي در وجودش چنين مديريتي را به اجرا گذاشته است، سؤال را هر طور که مي پرسم، دستم را مي خواند و مي گويد: "من هيچ کاره ام. همه چيز را خدا تدبير مي کند.
" دارم وسايلم را جمع مي کنم تا کم کم خداحافظي کنم که يکي از خانم دکترها
مي گويد: مادر! نمي خواهي از عهدت با بابا بگويي؟ و خديجه خانم لحظهاي
پلکهايش را مي بندد، به عکس شهيد محمد خدادادي نگاه مي کند و با لبخندي
يادي از آخرين گفت و گوي خصوصي اش با او مي کند و شروع ميکند: وقتي جنازه
اش را ديدم همه را دور کردم و آرام کنار او نشستم و گفتم: "محمد جان! نمي
گذارم کسي اشکم را ببيند، قول مي دهم با کمک خدا تا جايي که در توان دارم
از بچه هايت پرستاري کنم ولي تو هم کمک کن، تنهايي نمي شود. "
منبع:روزنامه خراسان