مشت زني از بخت بد خود و اين که کاري غير از مشت زدن ندارد مي ناليد و پريشان احوال بود که اين چه روزگاري است من با اين تن و سرپنجه قوي بايد مدام کار گل کنم در حالي که بعضي افراد نصف زور مرا ندارند ولي زندگي مرفهي دارند، چه مي شد اگر همين طور که مشغول لگد کردن گل هستم پايم به گنجي بخورد تا از اين فقر نجات پيدا کنم و اين چند صباح زندگي را در شادکامي سپري کنم.
روزي اين پهلوان در حال کندن زمين، جمجمه پوسيده انساني را يافت. دست از کار کشيد و جمجمه را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد. جمجمه بي زبان به زبان حال به او گفت: اين که تو مي بيني روزگار من نيست من بسي شيريني ها خوردم و کام ها راندم اما عاقبت اين است که مي بيني فرق من و تو در اين است که از دست من ديگر کاري ساخته نيست اما تو هنوز فرصت داري که کارهاي نيک انجام دهي.
غصه نداري را هم مخور که اين غصه پايدار نماند اما شادي کارهاي نيک پايدار است. جوان جمجمه را به کناري گذاشت و غم از خاطرش رخت بربست و با تفکري تازه به کارش ادامه داد.
غم و شادماني نماند و ليک جزاي عمل ماند و نام نيک
مکن تکيه بر ملک و جاه و حشم که پيش از تو بوده است و بعد از تو هم
زرافشان، چو دنيا بخواهي گذاشت که سعدي درافشاند، اگر زر نداشت
برگرفته از بوستان سعدي
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید