مگر می شود نزد آقایی که علی اکبر و علی اصغرش را آنگونه فدا کرد، به فکر فرزندت باشی؟! مگر می شود در پیشگاه عمویی که شرمنده طفلان اباعبدالله(ع) شد، فکر فرزندت باشی؟!
پدر شهید می گوید: ماه مبارک رمضان بود، یک ماه در روستای مان(سنگده سوادکوه)، ماندم و خادم مسجد شدم. در طول این یک ماه تنها حاجت و دعای من از خدا این بود که فرزندی پاک و مؤمن به من عطا کند.
چند ماهی سر در گم بودم.
محرم، ماه عزای سید و سالار شهیدان هم از راه رسید، همسرم پا به ماه بود، تصمیم گرفتم برای مستجاب شدن حاجتم، اربعین برای پابوسی به همراه حاج آقای وافی عازم کربلا شوم.
کاروان زیارتی سلطان عشق به راه افتاد. برای رسیدن به شهر عشق و ایثار، لحظه شماری می کردم. به آرزویم رسیدم، به کربلا شهر عطش و ناله های رقیه(س) رسیدم. دیدگانم نظاره گر گنبد دو خورشید آسمانی گشت و این اشک هایم بود که مرحم دل بیمارم شده بود. وقتی وارد حرم ارباب بی سر عالم حضرت سیدالشهداء(ع) شدم. همه ی خواسته هایی که داشتم را از یاد بردم. شرمنده می شدم اگر در پیشگاه ارباب، اسمی از فرزندم می بردم، چون ارباب، خود و همه ی هستی اش را فدای اسلام کرده بود.
مگر می شود نزد آقایی که علی اکبر و علی اصغرش را آنگونه فدا کرد، به فکر فرزندت باشی؟!
مگر می شود در پیشگاه عمویی که شرمنده طفلان اباعبدالله(ع) شد، فکر فرزندت باشی؟!
تنها خواسته ام از اباعبدالله و علمدارش این بود، فرزندی علی اکبری به من بدهند.
از کربلا حرکت کردیم به سوی نجف اشرف، دلم دیگر برای زیارت حرم مطهر شاه عالم، حضرت امیرالمؤمنین(ع) تب و تاب نداشت.
وقتی گنبد زیبای علوی را دیدم، دیگر روی پاهایم استوار نبودم، از مسرت و خوشحالی انگار بال در آورده بودم، شتابان وارد حرم شدم، مشبکه های ضریح مولی الموحدین را در آغوش کشیدم. با تمام وجود حضرت امیر(ع) را لمس می کردم. ولی باز هم ته دلم پیشِ فرزند و همسرم بود.
بعد از زیارت یکی از آشنایان که در نجف ساکن بود را دیدم، و چند روزی را از روی بی قراری در منزل آن ها سر کردم. چند روز بیشتر نمانده بود تا روز چهل و هشتم.
روز چهل و هشتم هم فرا رسید، نجف پر از دسته جات عزاداری شده بود؛ در میان دسته ها سرگردان و حیران برای فرزندم و همسرم دعا می کردم. در همین لحظه خبر دادند: از منزل شما تماس گرفتند، پسرتان به دنیا آمده. دو زانو رو به بارگاه امام مسکینان دستانم را به آسمان بردم و از عمق وجود، شکرگزار حضرت حق شدم و همان جا به حرمت و عزت مولا، نامش را (نادعلی) گذاشتم.
نادعلی یکم اردیبهشت 1332، روز چهل و هشتم متولد شد و عاقبت دعائی که کرده بودم مستجاب شد و نادعلی، در تاریخ 21تیرماه 1366 علی اکبری شد و به آسمان شتافت.
***
اصغرجانبازی(دوست و همکار شهید) می گوید: ما در ژاندارمری مشغول بودیم و اعزام ما به منطقه به قید قرعه بود . همه مشتاق بودیم که اسم مان بیفتد تا به منطقه برویم . نادعلی به من گفت:
- «نگران نیستم، اسم من می افتد و من به منطقه می روم و همان جا شهید می شوم. سلام مرا به بچه هایم برسان».
زیاد حرف های نادعلی را جدی نگرفته بودم. قرعه کشی انجام شد، با افتادن قرعه به اسم نادعلی، گوشه ای از حرف هایش به حقیقت پیوست و طولی نکشید که با شهادتش صداقت کلامش را به اثبات رساند.
روزی ، پسرش که الان پزشک شده را دیدم به او سلام کردم او هم جوابم را داد ولی مرا نشناخت. گفتم:
- «این سلام ، سلام پدرت بود که قبل از شهادت به من امانت داده بود و امروز قسمت شد که امانتش را تحویل شما دهم. من همکار پدرت بودم. آرزو داشت که فرزندانش به جایی برسند. امروز وقتی شما را می بینم، خوشحالم».
***
فرزند ارشد شهید می گوید: روزی در حال مطالعه کتاب درسی بودم. بعد از این که درسم تمام شد، کتابم را کنار گذاشتم، پدرم پرسید: چرا کتابت را کنار گذاشتی؟ گفتم: درسم تمام شد. گفت: درس هیچ وقت تمام نمی شود، علم مثل دریاست، خیلی وسیع است پس باید مطالعاتت را بیشتر کنی و فقط به خواندن کتب درسی اکتفا نکنی.
شهید نادعلی رجبی در قسمتی از وصیت نامه اش می گوید:
- «در درس و تحصیل فرزندانم غافل نشوید . فرزندانم را به راه راست هدایت کنید تا گمراه نشوند».
ناگفته نماند شهید نادعلی رجبی دارای 4 فرزند می باشد که همگی به وصیت پدر جامه عمل پوشانده اند و دارای تحصیلات عالیه می باشند. یک پزشک و سه فوق لیسانس.