به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ،به نقل از وبلاگ مصباح نام ديگر چشمان اسماني توست،محکم گره میکند؛ مشتش را. جوری که نزدیک است، بند بیاید؛ نفسم. ولی با این حال، از بین انگشنانش سر میخورد؛ خون.
چند لحظه به مشتش - که حالا، من کامل توی آن جا شدهام - خیره میماند. چقدر بدم میآید؛ از این مرد غریبه.
ناگهان به خودش میآید؛ انگار صدای کسی را شنیده باشد. چشمانش گرد میشود.
شروع میکند به دویدن؛ شاید میخواهد از این معرکه بگریزد، شاید هم میخواهد، با صاحب آن صدا روبرو نشود؛ نمیدانم.
میدود؛ مثل دیوانهها، دلم آشوب میشود...
و من به یاد آرامش چند ساعت قبل میافتم.
فقط چند ساعت قبل، سر ظهر، توی قنوت؛ صاحبم مرا توی انگشتش چرخاند؛ رو در روی هم که شدیم: رَبَّنَا وَ لا تُحَمِّلْنَا مَا لا طَاقَةَ لَنَا بِهِ...
و اکنون من در این اندیشهام، که آیا امری هست که صاحبم تحمل آن را نداشته باشد؟ او که تا اینجا همه چیز را تاب آورده بود...
□□□
ایستاد؛ انگار جای امنی پیدا کرده.
مشتش را آرام باز میکند و نگاهم میکند؛ هنوز گرد و خاک به هواست.
حالا مرا از انگشت صاحبم بیرون میآورد و به انگشت خود میکند.
همه چیز از خاطرم پاک میشود، جز نگاه نگران خواهری که به دور شدن من مینگریست.