روز عرفه است در این روز خداوند بر زمین نظری دیگر میافکند و او به امید آن روز لبخندی بر لب داشت و گوشه چشمانش به قطره اشکی مزین شد.
به یاد آورد ماجرای پدر و عمویش را در بیتالمال؛ همین شهر بود که عمویش علی(ع) دستان پدرش عقیل را به لهیبی از آتش آشنا کرده بود، از دور مناره مسجد کوفه را نظارهگر شده بود گوشهایش و قلبش چه قدر برای اذان عمویش علی تنگ شده بود، آه حسین- حسین جان پسر عمویت از کرده خویش پشیمان است مولای من به کوفه نیا .....
کوفه همان شهر هزار رنگ، هزار حیله است، کوفه هنوز با علی و فرزندانش سر وفا ندارد. نسیمی چهرهاش را نوازش کرد عطر مولایش به مشامش میرسید.
به یادش آمد گویی همین چند روز قبل بود که فریاد "يامنصور" از کوچههای کوفه به سمت قصر پسر زیاد رهسپار شدند، آری اینان چون سیلاب بهاری بودند که در مقابل سنگی از حرکت باز ایستادند در همین شهر بود که هزاران تن با او بیعت کرده بودند و اکنون او یک تنه و تنها چون سرداری فاتح بر بلندای قصری ایستاده که قرار است او را به معراج ببرد.
آثار سنگها و لباس خاک آلودش نشان از جنگی سخت میداد میان این شیر مرد هاشمی و آن روبه صفتان پیمان شکن و تزوير که به او امان داده بودند و او اکنون در بالای بام به آسمان چشم دوخته بود.
اشک از گوشه چمشش بر محاسنش افتاد و بر زمین نشست مردی فریاد زد ازمروي به شجاعت تو گریه بعید است، که او نگاهی به او انداخت و گفت: به خدا قسم گریه من بر حسین(ع) است زیرا به نامههای شما اعتماد کرده و به سوی شما رهسپار است.
در این هنگام مردی که بكير بن حمران صدایش میکردند او را بر زمین انداخت در حالی که شکوه لبخندش برای همیشه تاریخ باقی ماند.
از تو ای می زده در میکده نامی نشنیدم
نزد عشاق شدم قامت سرو تو ندیدم
گفتم از خود برهم تا رخ ماه تو ببینم
چه کنم من که از این قید منیت نرهیدم
لطفی ای دوست که پروانه شوم در بر رویت
رحمی ای یار که از دور رسانند نویدم
ای که روح منی از رنج فراغت چه نبردم
ای که در جان منی از غم هجرت چه کشیدم
يادداشت از عماد اصلاني
انتهاي پيام/پ3