کافري غلامي مسلمان داشت.
روزي از مقابل مسجدي رد مي شد. غلام گفت: به من اجازه بده تا به مسجد بروم و نماز بخوانم.
مرد کافر به او اجازه داد، غلام به مسجد رفت و مدتي طول کشيد و نيامد. کافر صدا زد
و او را طلبيد، اما غلام گفت: او نمي گذارد که بيرون بيايم.
مرد نزديک در ورودي رفت
و به درون نگاه کرد اما غير از غلام کسي را نديد سپس گفت: چه کسي نمي گذارد که بيرون
بيايي؟ غلام گفت: همان کسي که نمي گذارد توبه اندرون آيي.
«فيه مافيه»