به گزارش مجله شبانه
باشگاه خبرنگاران، حمید داود آبادی در وبلاگش "خاطرات جبهه" به مناسبت "سالروز تولد شهید مصطفی کاظم زاده" اینگونه
نوشته است؛
دم دمای ظهر سهشنبه نهم شهریور ماه 1344 در محلهی شاهپور (وحدت اسلامی) در جنوب تهران، پیرزن قابله همهی بچهها را از اتاق بیرون کرد. محمدکاظم، پهلوی پدرش آقامجتبی نشسته بود؛ ولی مریم و ملکه، مشتاقانه منتظر بودند تا ببینند مامان برایشان خواهر میآورد یا برادری دیگر.
ساعتی بعد صدای گریهای زیبا و دلنشین در خانه پیچید که بچهها را بهطرف اتاق کشاند.
آقامجتبی که بهخانه آمد، درهمان کوچه از همسایهها شنید که اقدس خانم پسری کاکلزری برایش آورده است. همانجا دست شکر بهدرگاه خداوند بلند کرد؛ گلپسر را که درآغوش گرفت، در گوشش اذان گفت و نامش را مصطفی گذاشت.
بعدها آقامجتبی - که کامیوندار بود - وضع مالیشان بهتر شد و خانهای در محلهی جدید تهراننو - در شرق تهران - خرید و به آنجا نقلمکان کردند.
مصطفی دوست داشت همچون دیگر بچه محلهایش، در کوچه و خیابان بازی کند ولی حساسیتهای اخلاقی خانواده، مانع از آن میشد.
امام خمینی که ملت ایران را به انقلاب اسلامی هدایت و رهبری کرد، مصطفی نیز همراه خانواده در تظاهرات شرکت کرد. آنزمان، تهراننو بهلحاظ وجود پادگان نیروی هوایی ارتش (پادگان دوشانتپه معروف به چکّش) و درگیریهای پیرامون آن در آخرین روزهای داغ بهمن 1357 مهمترین سنگر پیروزی انقلابیون شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی، دشمنان داخلی و خارجی از پای ننشستند و هریک بهنوعی درپی ضربهزدن برای شکست نهال نوپای نهضت اسلامی تلاش کردند. گروهکهای سیاسی کمونیستها و منافقین، دانشگاهها و بهخصوص دانشگاه تهران و منطقهی مقابل آن را، مرکز فعالیتها و توطئههای خود کرده بودند.
"چادر وحدت" محلی بود درست جلوی درِ اصلی دانشگاه تهران که در آن کتابهای دینی، اخلاقی و سیاسی ارائه میشد. جوانان و نوجوانان حزباللهی که برای مقابله با تحرکات منافقین به آنجا میآمدند، در آن چادر جمع میشدند.
مصطفی هم بهواسطهی حمید داودآبادی و حامد قاسمی، پایش به آنجا باز و یکی از فعالان پرتلاش در مقابله با گروهکهای ضدانقلاب شد.
آخرین روز شهریور 1359 که هواپیماهای عراق شهرهای ایران از جمله تهران را بمباران کردند، مصطفی نیز خونش بهجوش آمد و رگ غیرتش جنبید؛ ولی همواره با پاسخ هایی مشابه و یکسان روبهرو بود:
- هنوز بچهای ...
- سنّت کمه ...
- بذار بزرگتر بشی ...
- الحمدلله اونقدر جوون با غیرت داریم که دیگه نوبت بهشما بچهها نمیرسه ...
برادر بزرگش کاظم و آقامهدی - شوهر خواهرش مریم - هم راهی جبهه شدند که آتش دل مصطفی را شعلهورتر ساخت.
از اینجا بهبعد را در کتاب آماده انتشار "دیدم که جانم می رود" بخوانید و ببینید چی شد!
تصاویر شهید "مصطفی کاظم زاده"
بیست و نهمین سالگرد پرواز شهید "مصطفی کاظم زاده"
برای آخرین بار ...
بمباران سومار
برای دل تنگىهای این روزها ...
پیر مرد ناکام ...