به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، میدوید، با تمام قدرت حتی صدای طپش قلب خودش را مثل صدای ضربات پتک میشنید! پدر از خشم و ناراحتی به خود میپیچید! کجای تربیت پسرش اشتباه کرده بود؟ وقتی هم به سرای آخرت میرفت، نگران همین فرزند سرکش خود بود.
وقتی در زندان شنید پدرش را به خاک سپرده اند، میخواست در و دیوار زندان یک باره بر سرش فرو بریزد و او قرنها زیر آن خاکها مدفون شود.
این بار دیگر صدای قلبش نبود، صدای وجدانش بودکه چرا کاری کردتا پدرش با غصه و غم چند سال زودتر چشم از جهان فرو ببندد!؟
علیرضا جوانی 24 ساله است که به جرم قتل شبه عمد 5 سال در زندان مانده و چند روز بعد از سالگرد پدرش آزاد خواهد شد.
از شدت خوشحالی، روی صندلیش بند نمیشود. لرزش را میتوان حتی در صدایش احساس کرد. باور نمیکند تا غروب آزاد خواهد شد. به بارش زیبای باران از پشت پنجره زندان نگاهی میکند.
علیرضا که به جرم قتل شبه عمد سالهای پایان نوجوانی و آغاز جوانی را در زندان گذرانده، درباره زندگی و خانواده اش میگوید: پدر و مادرم با هم اختلاف داشتند. چند سال بعد، به دلیل فقر مالی، مادرم مجبور شد من و برادرم را که 2 فرزندش بودیم، به خانه پدر و کنار زن بابا بفرستد. این زندگی مدت کوتاهی بیشتر دوام نیاورد و مادرم از دنیا رفت.
وضع مالی پدرت خوب بود؟
نه، ما همیشه فقیر بودیم. تا قبل از رفتن به خانه پدر در خانه مادربزرگ زندگی میکردیم و ای کاش هرگز به خانه پدرم نمیرفتیم. بعد از آن در خانه پدرم، کنار زن بابا و دو فرزند جدیدشان، زندگی سخت بود. ما مجبور به تحمل این زندگی بودیم. پدرم هم وضع مالی خوبی نداشت. در خزانه تهران، اجاره نشین بودیم. برای ارزان تر بودن خانه، از خزانه به اسلامشهر رفتیم. آنجا جوانان شرور زیاد داشت.
چه طور مرتکب قتل شدی؟
تازه به محل جدیدمان در اسلامشهر رفته بودیم که چند بار چشم در چشم پسر همسایه درآمدم. کیانوش یک سال از من بزرگتر بود و 20 سال داشت. همین کری خواندن و چشم در چشم شدن، باعث شد یک روز دست به یقه شویم. آن روز نمیدانم چرا آن اشتباه بزرگ را کردم. هر دو قصد قدرت نمایی علیه دیگری را داشتیم. من با چاقوی جیبی کوچکم، یک ضربه به گردنش زدم.
او با آن ضربه فوت کرد؟
نه، هشت ماه بعد فوت کرد!اهالی محل، کیانوش را به بیمارستان رساندند و خودم هم توسط پلیس دستگیر شدم. کیانوش با آن ضربه نمرد، گفتند ضربه به جای حساسی در ستون فقراتش خورده و او قطع نخاع شده است. حدود 8 ماه بعد، آن مرحوم بر اثر زخم بستر
فوت کرد. جرم من قتل شبه عمد شد مقتول مجرد بود و باید برایش دیه کامل یک مرد را میدادم.
یعنی دعوای مرگبار شما، فقط برای قدرت نمایی بود؟
علیرضا سر پایین میاندازد و حرفی نمیزند. واقعاً چرا نوجوانان و جوانانی پیدا میشوند که با فکری جاهلانه چنین همدیگر را به کام مرگ میکشانند!؟ او زیر لب میگوید: فقط یک کری خواندن به قیمت جان!
چرا میخواستی خودنمایی کنی؟
فکر میکردم در آن صورت در محل جدید همه از من میترسند و به من احترام خواهند گذاشت.
علیرضا تشنه احترامیبود که در خانه از آن محروم بود. او میخواست با یک چاقو برای خود احترام کسب کند!
در این مدت، پدرت به ملاقاتت آمده؟
فقط دو بار آن اوایل آمد ولی درست یک سال بعد از زندانی شدنم، سکته کرد و از دنیا رفت. چهارشنبه پیش مصادف با چهارمین سالگردش بود. زن بابا خیلی به خاطر من به او سرکوفت میزده و همیشه میگفته پسرت شرور و قاتل است. اگر آزاد شود، روز خوشی نخواهیم داشت.
چرا نظرش نسبت به تو بد بود؟
چون پدرم با زحمت زیاد توانسته بود یک خانه کوچک 60 متری بخرد. زن بابا میترسید پدرم برای جور کردن پول دیه، آن خانه را بفروشد! البته پدرم به خاطر اذیت های زن بابا مجبور شده بود کمیقبل از مرگش آن خانه را به نام او بزند تا زندگی را برایش جهنم نکند.
ملاقاتی دیگری نداشتی؟
فقط برادرم به دیدنم میآمد. میدانم که غروب به در زندان میآید تا با هم به خانه برویم.
برادرت چند سال دارد؟
مصطفی یک سال از خودم کوچکتر است.
او هنوز در خانه پدرت زندگی میکند؟
نه، بعد از زندانی شدنم، به خانه مادربزرگم برگشته و با او زندگی میکند.
بعد از این اتفاق، مشکلی برای خانواده پدرت ایجاد نشده بود؟
مجبور شدند فوری از آن محل بروند. نمیتوانستند در اسلامشهر زندگی کنند. پدرم در رباط کریم خانه خریده بود.
میدانی که بعد از 5 سال، امروز آزاد میشوی چه احساسی داری؟
احساسم را نمیتوانم بیان کنم. فکر میکنم خواب میبینم. وی به حمایت می گوید: امروز که مددکار مرا صدا کرد، فکر کردم میخواهد بگوید شاکی رضایت نمیدهد ولی یک دفعه شنیدم که گفت شاکی از طریق کمک یک خیر در دادگاه برگه رضایت را امضاکرده و آزاد میشوم!
میدانی که همیشه این اتفاق ها نمیافتد و اگر خدای ناکرده دوباره بر اثر شرارت و جرمیدیگر زندانی شوی، نمیتوانی درخواست کمک کنی!
بله، میدانم و امیدوارم خدا کمکم کند تا هیچ وقت جرمیمرتکب نشوم. به خصوص به خاطر برادرم که اگر سیل و طوفان و برف هم میآمد، امکان نداشت یک هفته به ملاقاتم نیاید و من چشم انتظار بمانم.
تحصیلاتت چه قدر است؟
تا کلاس دوم دبیرستان.
در زندان وقتت را چگونه میگذراندی؟
وقتی به زندان آمدم فقط تا دوم راهنمایی درس خوانده بودم. در این مدت در زندان تا دوم دبیرستان ادامه تحصیل دادم و اگر خدا بخواهد یک سال هم بیرون درس میخوانم تا دیپلم بگیرم. در زندان کلاس های هنری مختلف هم رفته ام... سنگ تراشی و جواهرسازی معرق، منبت و... .
رابطه ات با نماز چطور است؟
قبلاً به نصیحت های پدرم اهمیت نمیدادم و نماز نمیخواندم ولی وقتی در زندان خبر مرگ پدرم را شنیدم در تنهایی خودم، به نمازخانه رفتم و سجاده ای پهن کردم، آن روز گریه و نشستن سر سجاده چنان آرامم کرد که بعد از آن وقتی نماز میخواندم لذت صحبت با خدا را میچشیدم. حالا محال است نماز و روزه ام قضا شود!
در همین مورد به جوانان هم سن و سالت پیامیداری؟
بله، صحبت با خدا و یاد او واقعاً آرامش بخش است. در بدترین شرایط فقط خداست که ما را تنها نمیگذارد. شب عید فطر دو رکعت نماز خواندم و به خدا قول دادم اگر کمکم کند، من هم هرگز اشتباهات گذشته را تکرار نمیکنم، او هم کمکم کرد، بدون آن که مثل دیگران به قولم بی اعتماد باشد و ضامن بخواهد! یاد خداوند و نماز مرا نجات داد!
بعد از آزادی، چه برنامه ای داری؟
میخواهم همراه برادرم مصطفی در نجاری ای که سابقه کار دارم، مشغول شوم.
برای مادر کیانوش هم حرفی داری؟
جز پشیمانی و عذرخواهی حرفی ندارم و میدانم که هرگز نمیتوانم اشتباهم را جبران کنم. اواخر یکی دو بار به خانه شان زنگ زدم و با پدر و مادر کیانوش حرف زدم. پدرش از همان ابتدا که اولین دادگاهمان بعد از مرگ او برگزار شد، آرام بود و ناراحتیش را بروز نمیداد، ولی مادرش طاقت نمیآورد و نفرینم میکرد.
از مادر کیانوش بخشش میخواهم و امیدوارم مرا که در آن زمان، نادان بودم و کاری جبران ناپذیر انجام دادم، نفرین نکند. همیشه برای شادی روح مرحوم کیانوش، دعا میکنم و از خدا طلب عفو دارم.
امروز برای تو چه روزی است؟
بعد از 5 سال، تازه به دنیا آمده ام. وقتی مصاحبه تمام شد، به اندرزگاه میروم و با دوستانم خداحافظی میکنم. دقیقاً یادم هست که وقتی به زندان میآمدم، زمستان بود و هوا برفی و حالا هم که آزاد میشوم، هوا گرم است و تابستانی ولی باران میبارد.
امیدوارم این باران برایم نشانه ای باشد که یادم نرود خداوند رحمتش را از من دریغ نکرده و باید بعد از این مثل آدم زندگی کنم! فردا برای اولین بار سر خاک پدرم میروم و از او میخواهم مرا ببخشد.
میدانی وجود پدر در خانه چه نعمتی است؟
اشکهایش سرازیر میشوند. علیرضا صورتش را برمیگرداند تا سرسختانه از غرورش به عنوان یک مرد دفاع کند: وقتی زنده بود قدرش را ندانستم.
یاد مزار پدر، اشک به چشمانش میآورد: در دادگاه به من گفت: سعی کردم تو را خوب تربیت کنم ولی کجای کار اشتباه کردم؟برادرم میگفت در بیمارستان هنگام فوت و در آخرین لحظات اسم تو را بر زبان آورد ومن فهمیدم نگران تو است!
برداشت آخر:
علیرضا در خانواده فقیری به دنیا آمده و طعم تلخ اختلافات پدر و مادر و بعد طلاق و مرگ مادر را چشیده بود. رفتارهای تند زن بابا، او را از محیط خانه به خیابان کشاند. او نتوانسته بود در خانه درست تربیت شود.
والدین فقط او را به دنیا آورده بودند و پدر در لحظات مرگش هم نمیدانست کجا در تربیت فرزند مرتکب اشتباه شده است. چون از نظر او تربیت یعنی یک لقمه نان و فقط همین!
امروز علیرضا چند روز بعد از ماه رحمت الهی آزاد میشود. با دلی صاف و آرامش یافته با یاد خداوند... خداوندی که حتی کام های لرزان مخلوقاتش را هم قبول میکند و برای راه یابی به عرشش آشنا و ضامن و دوست نمیخواهد. تنها به قسم بنده اش دل میسپارد تا او راه نجات را در پیش بگیرد!
علیرضا به قول خودش به خاطر کری خواندن 5 سال از عمر خودش و نیز تمام عمر یک جوان را در بیست سالگی بر باد داده است.
ابراز قدرت، خودنمایی، سرکش بودن و روحیه ستیزه جو، اقتضای نوجوانی است ولی وقتی در این سن مهار نشده و به سنین بالاتر منتقل میشود، ممکن است موجب بروز حوادثی تلخ مانند ضرب و جرح و یا قتل شود. علیرضا در سنین نوجوانی یاد نگرفته بود چه طور میشود با احساسات درونی خود کنار بیاید؟
او میخواست با یک چاقوی جیبی از خود محافظت کند، چون در مقابل جوانی بزرگتر از خود و در محلی تازه، میتوانست ترس به دل همسن و سالانش بیندازد؟ او در زندان فهمید که این ترس انداختن، نتیجه ای جز تباهی زندگی خود و مقتول را در پی نداشته است!
برای مشاهده مجله شبانه
اینجا کلیک کنید