دست غم باز گلویم میفشرد،
نم نمک اشکی باریدن گرفت.
رد پای ماه پشت پنجره،
و صدای زوزه وحشی باد،
ناگهان موجی به دل چنگی زد،
نام تو روی دلم برقی زد،
کی توانم گم کنم آرامشم را؟ هرگز...
خدایا با تو آرامش را، خوب خوب می فهمم، آن هنگام که زمزمه میکنم:
(سبحانک لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجینا له من الغم و کذلک ننجی المومنین و صلی الله و علی سیدنا محمد و آله اجمعین و الحمد لله رب العالمین و حسبنا الله و نعم الوکیل و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم)
(پاکیزه ای تو نیست معبودی جز تو پاکیزه ای تو بدرستی من هستم از ستمکاران پس اجابت نمودیم او را و نجات دادیم او را از غم و همچنان نجات میدهیم ایمان آورندگان را و رحمت خدا بر سید ما محمد و آل او همه اش و حمد خدایی را که پروردگار جهانیان است و کافی است ما را خدا و بهتر وکیل است و نیست قدرت و نه قوت جز از خدای اعلی و بزرگ)
یا در آن هنگام که
رد پایت در تمام جاده های زندگی فانوس من شد
کی توانم گم کنم آرامشم را؟ هرگز
یا کافی... یا کافی... یا کافی...!