به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، خانه آنها، دیوار به دیوار خانه پدرومادر شقایق دهقان است و رفتوآمدشان به
آنجا از پلههایی است كه حیاط 2خانه را به هم وصل میكند. درست عین قدیما!
شقایق در آلمان به دنیا آمده؛ زمانیكه پدرش برای ادامه تحصیل آنجا بوده و
بعد هم بازیگری مثل یك اتفاق سر راهش سبز شده؛ از كلاسهای عروسكگردانی
برای پركردن اوقات فراغتش در یكی از تابستانها تا معرفی شدنش به گروه كودك
و تا امروز!
بچه بیدردسری بوده، مادرش میگوید: «ما نفهمیدیم شقایق چطور
بزرگ شد» و حالا كه خودش مادر نویان است، بیشتر از هر زمان دیگری به سلامت
خانوادهاش اهمیت میدهد و آن را در سالم بودن غذایی كه میخورند، محیطی كه
در آن نفس میكشند و روابطی كه با هم دارند، تعریف میكند.
محراب
قاسمخانی هم قبل از آنكه نویسنده باشد، نقاش است و مدرك فوقلیسانس نقاشی
دارد. میخواهد یك روز كارگردان شود و عجلهای هم برای این كار ندارد؛ چون
معتقد به تحصیلات آكادمیك است و میگوید هنوز زمانش نرسیده!
محراب برادر
كوچكتر پیمان قاسمخانی است كه خلقوخویشان بیاندازه به هم شبیه است و
همیشه در زندگی، بیشتر از یك برادر برای هم مایه گذاشتهاند.
حرف های آنها،
كه در كنار نیروانا، (دختر محراب از ازدواج اولش) و نویان، پسر 5 ساله شان
یك خانواده خوب و دوست داشتنی را تشكیل داده اند، برای ما كه بیشتر از هر
زمان دیگری مفهوم «خانواده» را در خطر می بینیم، غنیمت است.
سختی های زن خانه
شقایق: اوایل
كارهایی میكردم كه نشانه ناشیگری و نابلدیام بود. بیشتر وقتها موقع
آشپزی یا دستم را میبریدم یا دستم میسوخت. نمیدانستم رفتوآمدها باید
چهجوری باشد یا چه كارهایی وظیفه من است كه باید انجام بدهم. نمیدانستم
زن خانه شدن چه مسئولیتهایی بر گردنم میگذارد یا چطور باید خانه را اداره
كنم؟ ولی چون خودم به این كارها علاقه داشتم و خیلی دلم میخواست همه
كارها را به نحو احسن انجام بدهم، خیلی زود یاد گرفتم.
تعادل بین کار در خانه و بیرون
هیچ
منافاتی با هم ندارند. من خانمهای شاغل زیادی دیدهام كه به تربیت بچهها
یا اداره امور خانه هم خوب رسیدگی میكنند. زنان خانهداری را هم دیدهام
كه نمیتوانند حتی از پس كارهای روزمرهشان بربیایند؛ اما یك معادله ساده
است. اینكه وقتی بیرونم، فكر و ذكرم كار بیرون باشد و زمانی كه در خانهام،
فقط به خانهام فكركنم. البته این روش با نویسندگی خیلی جور درنمیآید!
بخش عمدهای از نویسندگی در خانه اتفاق میافتد. من باید همینطور كه
مینویسم، به ماكارونیام كه سرگاز است هم سر بزنم. سكانس بعدی را بنویسم و
بچه را بخوابانم، سكانس بعدی را بنویسم و بعد گردگیری كنم... اما خیلی
برایم سخت نیست. انگار این تداخل شغلم و خانهداریام در من درونی شده است.
با آشپزی رفیقم!
همیشه
آشپزی را دوست داشتم. الان هم از آشپزیكردن لذت میبرم. اصلا بهعنوان یك
وظیفه به آن نگاه نمیكنم. یك جور زنگ تفریح است. هر وقت مهمان داشته
باشم، به شرطی كه وقت کنم و سر برنامه خاصی نباشم، ترجیح میدهم خودم برای
مهمانانم آشپزی كنم تا اینكه از بیرون غذا بگیرم. تنها موردی هم كه
دربارهاش نقدپذیر نیستم، همین آشپزی است. مثلا اگر از نویسندگیام یا
بازیگریام ایراد بگیرند، ناراحت نمیشوم؛ اما در مورد آشپزی همه باید از
من تعریف كنند. البته نوع آشپزیام بستگی به این دارد محراب در رژیم باشد
یا نه؟! اوایل ازدواج مدام پلوخورش میپختم؛ اما الان بیشتر نان جو یا نان
سبوسدار میخوریم، البته حساب غذاهایی كه برای نویان درست میكنم؛ چون
باید بدون ادویه باشد، جداست.
سالم بودن خیلی برایم مهم است
همیشه
به پیشگیری معتقدم تا به معالجه. سعی میكنم غذاهایی كه در این خانه خورده
میشود، غذاهایی سالم باشد. سبزیجات و نانهای سالم را ترجیح میدهم. از
برنج، روغن یا شیرینی و نمك، كم استفاده میكنم. نسبت به هوای خانه حساسم
كه درجه حرارت از یك حدی بیشتر یا كمتر نباشد و به پاكیزگی خانه و
لباسهایمان خیلی اهمیت میدهم.
دوران بارداری
یكبار
پریا دختر بهاره و پیمان از من پرسید: بارداری سخت است؟ و من گفتم: نه!
بهترین دوره زندگیام بود. هرچه میخواستم میخوردم، همیشه در حال استراحت
بودم و همه به من میرسیدند.
دلواپسی های مادرانه
البته
من نگرانیهای خاص خودم را داشتم كه اگر بچهام سالم نباشد یا اینكه چه
شكلی باشد، برایم خیلی هول و هراس داشت؛ البته حالا آنقدر سونوگرافیها
پیشرفته شده كه دكتر حتی انگشتهای دست و پای نویان را به من نشان داد.
حتی شنیدم بچه یكی از آشنایانمان در 4 ماهگی سقط شد. بهخودم میگفتم خیلی
هم امیدوار نباشم و تا وقتی بچهام به دنیا نیامده، خیلی بهش دل نبندم.
فكر میكنم این نگرانیها، بخش ذاتی بارداری است و نمیشود كاریش كرد.
تغذیه دروان بارداری
من
در آن دوران، غذا را مثل دارو میخوردم و اگر مثلا در یك روز بیشتر میوه
مصرف میكردم، حواسم بود كه روز بعد پروتئین بیشتر بخورم. میدانستم به جز
قرصهای آهن و اسیدفولیك، از آن دسته از موادغذایی باید مصرف كنم كه آهن
بیشتری دارند، مثل جگر یا توتفرنگی.
زندگی آرمانی یعنی...
هیچ
زندگی مشتركی مطلقا خوب نیست. تعریف من از زندگی خوب و ایدهآل، این است
كه روزهای خوب و دوستداشتنیاش خیلی بیشتر از روزهای بیرنگ و كمرنگش باشد.
نقش استرس در دروان بارداری
استرس،
بخشی از زندگی است و هرقدر بخواهی از آنها پرهیز كنی، باز در مدت 9 ماه
اتفاقهایی میافتد كه خواه ناخواه به تو فشار عصبی وارد میكند. مثلا 3- 2
هفته به تولد نویان مانده بود كه خواهر من با دو نفر از دوستانش در یك
ماشین تصادف كردند و فقط خواهرم زنده ماند. خبر را كه شنیدیم، محراب گفت:
«به خواهرت زنگ بزن، حالش را بپرسیم» و من زنگ نمیزدم، میترسیدم زنگ بزنم
و بفهمم اتفاق بدی برایش افتاده. بعد از چند ساعت زنگ زدم و همین كه صدای
خواهرم را شنیدم، خیالم راحت شد كه سالم است. بعد هم در مراسم عزاداری
دوستانش سعی میكردم، خیلی خودم را اذیت نكنم و به هدف بزرگتری فكر كنم،
یعنی به بچهای كه در شكم داشتم. با خودم فكر میكردم حالا كه این اتفاق
برای خواهرم افتاده و دوستان نزدیكش را از دست داده، قرار است تا چند هفته
دیگر بچه من به دنیا بیاید و شاید بهواسطه تولد بچه بتواند این اتفاق را
فراموش كند. یعنی در دل همان استرسها سعی میكردم از اتفاقات فاصله بگیرم و
به جنبههای خوب آن فكركنم و حس مادری که برایم پر از لذت كشف است.
ازدواج برای من...
من
تا قبل از اینكه ازدواج كنم، همیشه میگفتم من هرگز ازدواج نمیكنم؛ اما
در زندگی به نقطهای میرسی كه احساس میكنی پیرامون تو یك خلأهایی بهوجود
آمده كه دیگر به تنهایی نمیتوانی آنها را پر كنی و باید یك آدم دیگر
كنارت باشد تا بتواند كمكت كند و در آن نقطه كه مستاصل ایستادهای، یك نفر
باید باشد تا زندگیات را با او تقسیم كنی. شرط مهمش هم این است كه آدمی را
پیدا كنی كه تا حدودی ویژگیهای شخصیتیاش مثل تو باشد و دغدغههای مشتركی
با هم داشته باشید. یكجور پختگی كه باید زمانش فرا برسد و بهخودت بگویی
من تا این لحظه مجرد بودم و حالا وقتش رسیده كه زندگیام را با یك نفر دیگر
قسمت كنم.
من و محراب از 10 سال قبل همدیگر را میشناختیم. تا
مدتها همكار بودیم و سر سریال پاورچین بود كه قضیه جدی شد. خیلی هم برای
هردویمان انتخاب سختی نبود؛ چون همدیگر را از قبل میشناختیم. چیزی
نداشتیم كه از هم پنهان كنیم و بعد توی زندگی دستمان برای هم رو شود. وقتی
ازدواج كردم، میگفتم امكان ندارد بچهدار شوم. فكر میكردم تا وقتی من و
محراب و البته نیروانا میتوانیم راحت با هم زندگی كنیم، چرا باید وقت و
انرژی و هزینهمان را برای یك نفر چهارم تقسیم كنیم. وقتی زندگی ما كامل
است، دیگر نیازی به یك نفر نیست؛ ولی زمانی فرا رسید كه احساس كردیم چقدر
به حضور یك بچه نیاز داریم. خیلی گفتنی نیست. یكجور حس پنهان است كه باید
وقتش برسد.
رابطه نیروانا با نویان چطور است؟
با
تولد نویان رابطه من و نیروانا یك پله بالاتر رفت. شاید تا قبل از تولد
نویان با هم دوست بودیم، بازی میكردم و توی سر و كله هم میزدیم و شوخی
میكردیم؛ ولی حالا از اینكه من، مادر برادرش هستم، حس بهتری داریم و با
بزرگتر شدن نویان، این رابطه مدام نزدیكتر میشود.
وقتی نیروانا
به خانه میآید، من تقریبا با نویان كاری ندارم. با اینكه نوجوان است؛ اما
هرچه میگویم، سریع یاد میگیرد و دفعه بعد خودش انجام میدهد. پوشكش را
عوض میكند، غذایش را میدهد و ساعتها سرگرمش میكند، حتی من به این قسمت
قضیه نگاه نمیكنم و دورتر را میبینم. به محراب میگویم، ممكن است زمانی
من و تو نباشیم و این دو تا بچه باشند؛ چون خواهر و برادرند. حتی زمانی كه
میخواستم برای نویان اسم انتخاب كنم، به نیروانا گفتم اسمی انتخاب میكنم
كه اولش با اول اسم تو یكی باشد تا هركس برای بار اول میشنود، بفهمد كه
نویان قاسمخانی برادر نیروانا قاسمخانی است.
با نویسندگی میانهای ندارم
محراب: میانهام
با نویسندگی خوب نیست؛ شاید چون كاملا اتفاقی نویسنده شدم. علاقه اصلی من
فیلم و كتاب است كه هیچوقت فكر نمیكردم در آینده برای شغل یا كاری كه در
پیش میگیرم، به دردم بخورد؛ اما برنامه ثابتم بوده و هست. همانطور كه
مدتها برای سرگرمی نقاشی میكشیدم و بعد دیدم نقاش شدم و بعد هم تحصیلات
دانشگاهیام گره خورد به نقاشی! بهنظرم یكسری اتفاقات هستند كه میخواهی
از كنارشان بگذری و بعد میبینی كه با آنها گره خوردهای. اسمش تقدیر است؟
نمیدانم. نویسنده شدنم هم اتفاقی بود. یكبار چیزی به ذهنم رسید كه به
بچههای نویسنده پیشنهاد دادم و آنها سرشان شلوغ بود. فشار آوردند كه خودت
بنویس و من هم بدون هیچ اعتمادبهنفسی نوشتم و شد یك قسمت از سریال پاورچین
و بعد ادامه پیدا كرد.
زندگی مشترك با شقایق
شقایق
میگذارد من زندگی خودم را داشته باشم و در زندگی مشترك خودم باشم. زمانی
هست كه طرف مقابل را میپذیرید و سعی نمیكنید او را شبیه خودتان كنید و
این شرایط ایدهآلی برای یك زندگی مشترك است. من كارهایی انجام میدهم كه
مطابق سلیقه شقایق نیست؛ ولی مخالفت نمیكند و میگذارد انجامش بدهم. مثلا
فوتبال دوست ندارد؛ ولی از فوتبال دیدن من هم ناراحت نمیشود.
سلامت؟!
من
اصلا دكتر نمیروم. سرما هم كه میخورم، صبر میكنم تا خودش خوب شود.
دندانهایم مشكل دارد و 2 سال است که به دندانپزشكی نمیروم درستش كنم و
حالا چند تا دندان نصفه و نیمه در دهانم دارم.البته این قضیه در مورد
خانوادهام كاملا فرق میكند و یك جورایی هم نسبت به شرایط خانه مطمئنم؛
چون میدانم شقایق حواسش به سلامت اهل خانه هست.
تفاوتهایمان؟!
سلیقهمان
در مورد فیلم متفاوت است. همیشه وقتی میخواهم فیلم بگیرم 2 دسته را جدا
میكنم: فیلمهای شقایقی و فیلمهای محرابی. یا ساعت خوابمان خیلی متفاوت
است. شقایق 01 شب میخوابد و من 6 صبح تازه خوابم میگیرد. خیلی سال است كه
اینطوری هستیم و تا به حال مشكلی بر سر این اختلاف سلیقهها نداشتهایم.
كاملا با هم كنار میآییم. من این شرایط را دوست دارم. اینكه یك رابطه
بتواند آنقدر دوستانه باشد كه آدم بتواند كنار یك نفر دیگر احساس آسایش و
آرامش داشته باشد. اینكه احساس نكنیم باید در خودمان تغییرات اساسی ایجاد
كنیم تا مطلوب دل طرف دیگر باشیم و از ترس تنش، خودمان را قایم نكنیم.
نیروانا با همه فرق دارد
نیروانا
برایم بهطور كلی با همهچیز فرق دارد. بیشتر از آنكه در موردش احساس
پدربودن داشته باشم، برایش یك دوست هستم و نیروانا هم یكی از صمیمیترین
دوستان من است. هیچوقت با هم مشكلی نداشتیم؛ چون آدم پرتحملی در مقابل بچه
نیستم و اگر نیروانا طور دیگری بود، شاید من هم پدر دیگری میشدم.
از
موقعی كه به دنیا آمده، یادم نیست بیخودی لج كرده باشد، بهانه گرفته باشد
یا برایمان دردسری درست كرده باشد. خیلی منطقی است و درعین حال حس طنزی
دارد كه میتوانیم خیلی راحت با هم شوخی كنیم.
زندگی سالم
محراب:
بهنظرم یك زندگی كه روابطش، فضای دوروبرش و اتمسفری كه در آن زندگی
میكنند، سالم باشد، رفتوآمدهایی كه به یك خانه میشود، باید الك شده و
خالص باشد. این قضیه خیلی برایم مهم است. شاید دوستان زیادی در محیط كار یا
بیرون از زندگیام باشند؛ ولی من معتقدم همان چند نفری كه بیشتر از 6- 5
نفر هم نیستند، برای رفتوآمد كافیاند و دلیلی ندارد با هر آدمی كه
سلامعلیكی دارم یا با هر همكارم روابط گستردهای داشته باشم. زندگی سالم
بهنظرم در روابطی كه با دیگران تعریف میكنیم، میتواند پا بگیرد و پایدار
بماند.
دوستداشتن در فرمهای مختلف را دوست دارم
شقایق:
محراب برای زندگیاش كلی تعریف دارد. زندگی او بدون نقاشی، فیلم یا كتاب
تعریف نشده؛ ولی هیچكدام از اینها مانع نشدهاند محراب پدر نمونهای
نباشد. نمونه نه بهدلیل فداكاریهای بزرگ یا كارهای خارقالعادهای كه هیچ
پدری برای فرزندانش نكرده؛ نمونه به دلیل همین روابط ساده و سالمی كه با
نویان یك سالهاش و البته نیروانای 11سالهاش دارد. به این دلیل كه
میتواند سربه سر دخترش بگذارد و او را بخنداند. به این دلیل كه وقتی
نیروانا غمگین است، میتواند با او حرف بزند. به این دلیل كه در زندگی
جدیدش با شقایق، جای نیروانا تنگ نشده و هركسی سرجای خودش است. با محراب از
حس و حال پدرانهاش حرف زدیم.
نگران رابطهام با نیروانا بودم
محراب:
بیاندازه نگران بودم و میدانستم با این نگرانیها و تنشهایی كه برایم
ایجاد شده، ممكن است غیرمنطقی فكر كنم یا عمل كنم؛ ولی در واقع نیروانا بود
كه به نگرانیهایم پایان داد و مسیر این ازدواج و زندگی را مشخص كرد. از
وقتی فهمید، تا حالا منطقی و عاقلانه رفتار كرد و مسیر كوتاه و مطمئنی را
برای سرگرفتن رابطه من و شقایق برگزید و میتوانم بگویم تمام اتفاقات را
كارگردانی كرد.
نویان هم كه فلسفهاش كاملا فرق میكند!
هیچوقت
از نیروانا صدایی نشنیده بودم، حتی نوزاد كه بود، گریه نمیكرد. با آمدن
نویان حضور یك بچه را در خانه متوجه شدم. كاملا پسر است و من این تجربه
جدید را دوست دارم. اینكه زندگی به آدم فرصت میدهد تا دوستداشتن را در
مدلهای مختلفی تجربه كند. پدر، مادر، همسر، دختر و حالا هم پسر.
منبع:برترین ها
فوق العادس فوق العاده
فوق العادس فوق العاده
آرزوی خوشبختی براتون دارم در کنار فرزندانتون
برای ما مجردام دعا کنن شاید یکی به ما بله رو بگه....