از بغداد یک وقت رئیس اَمْن آمد. او آدم ملایمی بود، و صحبت هایش هم همه تعارف بود و اینکه شما هر کاری بخواهید بکنید مانعی ندارد و هر عملی انجام بدهید مانعی ندارد و فلان، و ایشان رفت. بعد از چند روز یک نفر دیگری آمد ـ که گفتند این مقدّم است بر آن رئیس امن ـ ایشان به طور رسمی به ما گفت که ما چون یک معاهداتی، تعهداتی، با دولت ایران داریم، از این جهت، نمی توانیم تحمل کنیم که شما اینجا فعالیت بکنید. و شاید امروز همین مقدار گفت.
و روز بعدش باز آمد و بیشتر و گفت که نباید شما چیزی بنویسید، یا در منبر صحبتی بکنید، یا نواری پر کنید و بفرستید؛ برای اینکه این مخالف تعهدات ماست. من به او گفتم که این یک تکلیف شرعی است که به من متوجه است. من هم اعلامیه می نویسم، و هم در موقعش در منبر صحبت می کنم، و هم نوار پر میکنم و به ایران می فرستم. این تکلیف شرعی من است.
شما هم هر تکلیفی دارید عمل کنید. بعد صحبت هایی کرد و چه و بالاخره منتهی شد به اینکه من همچو علاقه ای به یک محلی ندارم. من هر جایی که بتوانم خدمت بکنم آنجا خواهم رفت و نجف پیش من مطرح نیست که من اینجا بمانم. گفت: خوب، شما هر جا بروید همین مسائل هست؛ یعنی جلوگیری می شود. گفتم که من ـ در صورتی که هیچ در ذهن من این نبود، تا آن وقت هم نبود ـ که من می روم خارج. من می روم پاریس که مملکتی است که آن دیگر وابسته به ایران و مستعمرۀ ایران نیست. البته ناراحت شد اما حرفی نزد.
انتهای پیام/