شنیدم که نابالغی روزه داشت
به صد محنت آورد روزی به چاشت...
پدر دیده بوسید و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز
فتاد اندرو ز آتش معده سوز
به دل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر غیب یا مادرم
چون روی پسر در پدرم بود و قوم نهان
خورد و پیدا به سر برد صوم که داند
چون در بند حق نیستی
اگر بی وضو در نماز ایستی
(بوستان ص 273)
و در موردی دیگر تهمت و غیبت را از مبطلات روزه دانسته، میگوید:
به طفلی درم رغبت روزه خاست
ندانستی چپ کدام است و راست
یکی عابد از پارسایان کوی
همی شستن آموختم دست و روی
که بسم الله اول به سنتبگوی
دوم نیت آور سوم کف بشوی
پس آنگه دهن شوی و بینی سه بار
مناخر به انگشت کوچک بخار
به سبابه دندان پیشین بمال
که نهی است در روزه بعد از زوال
وزان پس سه مشبت آب بر روی زن
ز رستنگه موی سر تا ذقن
در دستها تا به مرفق بشوی
ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی
دگر مسح سر بعد از آن غسل پای
همین است و ختمش به نام خدا
کس از من نداند در این شیوه به
نبینی که فرتوت شد پیر ده
شنید این سخن دهخدای قدیم
بشورید و گفت ای خبیث رجیم
نه مسواک در روزه گفتی خطاست
بنی آدم مرده خوردن رواست
دهن گو ز ناگفتنیها نخست
بشوی، آنکه از خور دنیا بهشت
(بوستان ص 292)
و در جای دیگر میگوید:
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
که خیز ای مبارک در رزق زن
برو تاز خوانت نصیبی دهند
که فرزند کانت نظر بررهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد
که سلطان به شب نیت روزه کرد
زن از ناامیدی سرانداخت پیش
همی گفت با خود دل از فاقه ریش
که سلطان از این روزه گویی چه خواست
که افطار و عید طفلان ماست
خورنده که خیرش بر آید زدست
به از صائم الدهر دنیا پرست
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درماندهای را دهد نان چاشت
و گرنه چه لازم که سعیی بری
ز خود باز گیری و هم خوری
شعر سید پوریا هاشمی
در طریقت با ادا بودن نمى آید بکار
از عبودیت جدا بودن نمى آید بکار
تا زمانى که نگاه ما بدست مردم است
روز و شب گرمِ دعا بودن نمى آید کار
سعى کن جبران کنى هر اشتباهى کرده اى
شرمسار از هر خطا بودن نمى آید بکار
چند وقتى غافلیم و چند وقتى زاهدیم
کافرِ زاهد نما بودن نمى آید بکار
وقتى از دریاى علم و فضلشان بى بهره ایم
در جوارِ اولیاء بودن نمى آید بکار
هرچه هستى بازهم رو برنگردان از درش
عهد کردن، بى وفا بودن نمى آید بکار
با حسین و با ابالفضلش رفاقت کن فقط
با اَجانِب آشنا بودن نمى آید بکار
وقت دفن پیکرى که زیر سم ها مانده است
جز به فکرِ بوریا بودن نمى آید بکار
شعر آرمان صائمی
بازهم نیمه ى شب گریه و آه آوردم
به در خانه ى تو باز پناه آوردم
روسیاهم که نشد توبه ى من مقبولت
واى بر من که فقط بار گناه آوردم
مهربانِ دل من..رد مکنم از درِ خویش
من پشیمان شده ام..روى سیاه آوردم
اشک هاى منِ بیچاره سراب است،ولى
دل خوش از اینکه به درگاهِ تو چاه آوردم
جان زهرا کمکم کن آبرویم را بخر
به درِ خانه ى تو باز پناه آوردم
شعر سید محمد میرهاشمی
روزه را فلسفه و حکمت و روحی باشد
قانع از روزه به جسمید و ز جان بی خبرید
تا کی از اشک شبانگاه یتیمان غافل
تا کی از درد و غم بیوه زنان بی خبرید
گاه افطار که بر سفره ی رنگارنگید
آری از سفره ی محتاج به نان بی خبرید
سحر از ماه شب عشق نشانی هرگز
وقت افطار هم از صاحب اذان بی خبرید
ای کسانی که در آئینه ی خود پیر شدید
تا کی از سوز دل نسل جوان بی خبرید
تا کی از یاد شهیدان خدا رو گردان
گویی از همت ایثارگران بی خبرید
دوره ی جنگ مگر جبهه نرفتید شما
که از آن شور و خلوص و هیجان بی خبرید
قامت شیعه دو تا گشت و نیامد دلبر
تا کی از سختی این بار گران بی خبرید
روزی آید که به میزان الهی آئیم
روزِ پاسخ به خدایی که از آن بی خبرید
اسم اعظم ببرید و همه گویید حسین
ز چه از معجزه اشک روان بی خبرید
شعر میلاد عرفان پور
ما آیههای عصر خسرانیم
معجونی از تردید و ایمانیم
عهد الست از یادمان رفتهست
ما اهل نسیانیم، انسانیم
تبعیدمان کردهست اقیانوس
امواج سرگردان طغیانیم
عالم همه آیات توحید است
با اینهمه، ما بندۀ نانیم
هم همچنان دلتنگ فردوسیم
هم در صف گندم، فراوانیم
ما آتشیم و عمر ما هیزم
از خاطرات خود گریزانیم
ای آه! اگر سوی خدا رفتی
با او بگو که ما پشیمانیم
شعر یوسف رحیمی
نومید نمیشویم یک آن از تو
دیدیم مگر به غیرِ احسان از تو؟
جرم و گنه و خطا و عصیان از ما
جود و کرم و عطا و غفران از تو
شعر غلامرضا سازگار
کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی
نه من آنم که زلطف و کرمت چشم بپوشم
نه تو آنی که کنی منع گدا را زنگاهی
در اگر باز نگردد نروم باز بجائی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
تو کریمی و دو صد کوه به یک کاه ببخشی
من بیچاره چه سازم که ندارم پر کاهی
سوز دوزخ به از این کز شرر عشق نسوزم
به بهشتم ندهم گر بدهی شعلۀ آهی
سوز ده تا که بسوزد زغمت سخت درونی
اشک ده تا که بگرید زغمت نامه سیاهی
چو بدوزخ زدهان شعله صفت سر بدر آرد
این زبانی که دل شب به تو گفته است الهی
چون پسندی که فرود آوری اش در دل آتش
این جبینی که به خاک تو فرود آمده گاهی
سخن از وسعت عفوت نتوان گفت که فردا
جرم کونین به پیش کرمت نیست گناهی
دست «میثم» تو بگیر از کرم خویش که باشد
همچو کوری که نشسته است به غفلت سر چاهی
شعر محمد کیخسروی
کوله باری مملو از بار گناه آورده ام
باز هم در محضرت روی سیاه آورده ام
از همه جا رانده و سویت پناه آورده ام
هستی ام را با امید یک نگاه آورده ام
ای اله دردمندان ، دردمندی آمده
یا غیاث المستغیثین مستمندی آمده
خانه ی دل را به خشت بی وفایی ساختم
غرق در بازی و صاحبخانه را نشناختم
پای عصیانم صفای نیمه شب را باختم
من به هر کس که رسیدم جز تورو انداختم
گوشه ی چشمی به احوال پریشانم بکن
ای خدایا رحم بر چشمان گریانم بکن
بین عشاق هر کسی دلداده باشد بهتر است
مستی ام وقتی که کوثر باده باشد بهتر است
سر به زیریم سر سجاده باشد بهتر است
چون شجر هر قدر که افتاده باشد بهتر است
قامتم را حیف شد که معصیت خم کرده است
اشکهایم را نگاه مبتلا کم کرده است
کاسه های خالیم را میشود که پر کنی؟
عبد عاصی را حفاظت از بلا و ضر کنی؟
قلب سنگی و سیاهم را شبیه در کنی؟
من پشیمان آمدم شاید مرا هم حر کنی
سفره ی دل را اجازه میدهی تا وا کنم؟
شرم دارم که سرم را محضرت بالا کنم
مرغ بسمل را مهیای شبی پرواز کن
امشب آخر لطف کن در را به رویم باز کن
کار احیا کردن این مرده را آغاز کن
پای من را به نجف یکبار دیگر باز کن
حتم دارم مرتضی پشت وپناهم میشود
سور و سات بخششم فورا فراهم میشود
هر کجا خوردم زمین زینب مرا امداد داد
گریه کردن را به من با گریه هایش یاد داد
آنچه میشد یا که میباید به ما میداد داد
قلب ویرانه خرید و در عوض آباد داد
درد ها بسیار و درمان با دوای زینب است
آبرویی هم اگر هست از دعای زینب است
حرف زینب چون وسط آمد پریشانش شدم
بی قرار صوت محزون حسین جانش شدم
بارها در خلوتم بودم که گریانش شدم
خواب دیدم سوریه از جان نثارانش شدم
گریه بر اومثل گریه بر حسین است و حسن
عالمی گریه کنش ، او اشکبار بی کفن
پیش چشمان عقیله روی سینه جا گرفت
با وقاهت پنجه ای انداخت گیسو را گرفت
با کمکاز گیسویش سر را کمی بالا گرفت
خنجر کند خودش را روی حنجر تا گرفت
مادری فریاد زد که دست بردار از سرش
جای پایت مانده روی صحن پاک پیکرش
شعر سید محمد میرهاشمی
گفت دیباچه ی غم، گفتمش ای دوست منم
گفت رانده ز حرم، گفتمش ای دوست منم
گفت آن عبد فراری که سراپا گنه است
زده با نفس، قدم گفتمش ای دوست منم
گفت آن بنده ی شیطان که دل ما سوزاند
خصم ما شد همه دم، گفتمش ای دوست منم
گفت آن پشت به درگاه ربوبی کرده
آن به خود کرده ستم، گفتمش ای دوست منم
گفت آن غرق به گرداب معاصی به کجاست؟
با گناهان چو یم*، گفتمش ای دوست منم
گفت آن کیست که با این همه نافرمانی
نوشد از جام کرم؟ گفتمش ای دوست منم
گفت کو تشنه لبِ آب بقای کرمم
تا کشد پا ز عدم؟ گفتمش ای دوست منم
گفت آن کیست که سینه زن مولا گردد؟
تا خورد شیعه رقم، گفتمش ای دوست منم
گفت در جمعِ مناجات کنانِ سحری
کیست مهدیش، صنم؟ گفتمش ای دوست منم
شعر غلامرضا سازگار
هر چند نگاهم همه بر این در خانه است
ای صاحب خانه نگهی خانه بهانه است
باز آمده ام تا که نشان از تو بجویم
وین کعبه به پیش نظرم سنگ نشانه است
تا آب وصالی دهی از زمزم غیبم
چون سیل روان از مژه ام اشک روانه است
بر من که به کوی تو یکی مرغ اسیرم
نام تو بود دانه و ذکر تو ترانه است
لالی به از آن است که بی ذکر تو باشم
زیرا که به جز ذکر تو هر ذکر فسانه است
رفتم به حجر بوسه زنم گفت به گوشم
هشدار که دل بیت خداوند یگانه است
بی شرمی من بین که گنه کردم و دیدم
هم پیش توام هم دو مَلَک بر سرشانه است
تو بر من مسکین در این خانه گشودی
من هر چه که دارم همه از این در خانه است
"میثم" به دلت مهر علی، در گرانیست
این دُر گران هستی این کهنه خزانه است
انتهای پیام/