به گزارش خبرنگار
حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ خلسه با طعم باروت عنوان کتابی است که خسرو باباخانی آن را گرداوری کرده و در فروردین ماه سال 1395 توسط انتشارات سوره مهر با قیمت هشت هزار تومان منتشر شده است.
این کتاب دربردارنده هفده داستان کوتاه انقلابی است، که توسط نویسندگان جوان نوشته شده است و برگزیده ای از داستان هایی است که در پنجمین جشنواره انقلاب حضور داشته اند.
همه ی این هفده داستان کوتاه به تاثیر انقلاب اسلامی بر حال و روز مردم عادی می پردازند.
بخش هایی از کتاب:
- بی زحمت همین جلو نگه دارین! ممنون.
- میدونم آقا! دفعه اولم که نیست...
نگاهی به آینه راننده می اندازم. قیافه راننده برایم آشنا است. حتما چند باری سوار ماشینش شدم. از سال ۸۲ که موزه افتتاح شده، هر هفته به اینجا آمدهام. جلوی تابلو «موزه عبرت ایران» میایستم. چه اسم پاستوریزهای ! کاش همان تابلو «کمیته مشترک ضد خراب کاری» را نگه میداشتند.
بدجوری ترسیده بودم. فکر نمی کردم به این راحتی گیر بیفتم. هنوز نمیدانستم چه کسی مرا لو داده بود که آن قدر راحت آمدند و دستگیرم کردند... .
- یحیی، این آسیه خانوم هم مورد تاییده و هم خیلی با دل و جرئت. قرار شد فقط تو رابط بین ما و اون باشی. اعلامیههای آقا را بهش برسونی و هر خبر و حرفی هم داشت میگیری و بهم میرسونی... حله؟
. پنج روز بود که به خاطر آسیه شکنجه را تحمل می کردم. لعنت به آدم فروش !
- باز هم همه چی انکار می کنی؟! اون دختره هرزه همه چی رو گفته ! اینکه چند بار ازت اعلامیه گرفته، کجاها قرار میذاشتین، حتی اینکه توی خر عاشقش شده بودی...
نمی توانستم باور کنم آسیه مرا لو داده باشد. آخرین بار صبح همان شبی که دستگیرم کردند، همدیگر را دیدیم. محل قرار قبرستان بود. قاطی یکی از تشیع جنازهها شدیم که کسی شک نکند.
- شما چه جور انقلابیها هستین؟ این مادمازل به خاطر همکاری جانانه با ما، همین امروز آزاد شد.
مرا برای دیدن آزاد شدنش بردن. همان چادر مشکی سرش بود و داشت از زندان آزاد میشد. وقتی مقابلم رسید، بیتفاوت نگاهم کرد. توی چشمهایش خالی از هر حرفی بود. مقاومت و انکارم دیگر فایدهای نداشت. آسیه سیر تا پیاز من را برایشان گفته بود.
اعتراف کردم. دیگر کاری باهام نداشتند و فقط انداختنم توی انفرادی. اما عذاب بدتری نصیبم شد. هر شب صدا ناله سوزناکی میآمد که شبیه به نالههای یک زن بود. بعد از مدتی که هر شب صدا را میشنیدم، حس کردم این باید صدای آسیه باشد. سرم را میکوبیدم به دیوار تا شاید فکر کردنم تمام شود. فکر اینکه چرا صدای ناله آسیه باید بعد از آزادشدنش، داخل زندان بپیچد؟
بعد از انقلاب خیلی از جاها را دنبال آسیه گشتم ولی پیدایش نکردم. هیچکس از او خبری نداشت. اصلا شاید آسیه اسم واقعیاش نبود.
اما بعد از مدتی یکی از ساواکیها قدیمی رو تو همین موضوع عبرت در حین بازدید از موزه شناسایی و دستگیر کردند. اون پیرمرد اعترافات عجیبی داشت.
تشیع جنازه یکی از فامیلهایم بود که در قبرستان به یک زوج جوان مشکوک شدم. بعد از تعقیب و پیدا کردن آدرسشان، همان شب هر دو را دستگیر کردیم. در بازجویی اولیه هر دو منکر هرگونه فعالیت انقلابی شدند. دختر اسمش هانیه یا آسیه بود، میگفت پسره ازش خواستگاری کرده و قراره با هم عروسی کنند! فقط همین....
انتهای پیام/