باشگاه خبرنگاران-
میلاد جلیلزاده؛ رودرو قرار گرفتن علی مصفا و لیلا حاتمی همیشه جذاب است. البته این جذابیت فقط به خاطر آگاهی ما از نسبت واقعی این دو نفر در خارج از دنیای فیلمها نیست و حاتمی و مصفا هم خوب از خصوصیات و جنس بازی خودشان خبر دارند و خوب میدانند که کجاها و در چه جور قصههایی بهتر است مقابل هم بازی کنند.
مثلاً فکرش را بکنید که اگر در «جدایی نادر از سیمین» به جای پیمان معادی، علی مصفا نقش نادر را بازی کرده بود، ذهنیت فعلی مخاطب از این زوج هنری، چطور میتوانست مخدوش شود.
مصفا و حاتمی هر دو شخصیتهای آرامی هستند، بازیهای آرامی دارند و معمولاً صدای آنها از یک خط افقی بالاتر نمیرود، عصبانیت مصفا در بیشتر اوقات با ترک محل بروز پیدا میکند و حاتمی هم آرام اشک میریزد.
این دو نفر بیشتر در داستانهایی رو به روی هم بازی میکنند که زن و مرد لازم نیست به طرف مقابلشان حتی ابراز علاقهای بکند، چون انگار این قضیه از قبل معلوم است و همه آن را میدانند؛ اما جالب است که هر چند وقت یکبار، مصفا در فیلمی جدید، دوباره به دنبال لیلایش همان شوریدگی و خواهشمندی مخصوص به خود را بیرون میریزد که نوعی نجیب و محجوب اما صریح و پرحرارت دارد.
«در دنیای تو ساعت چند است؟» مثل یک پیادهروی در محیطی سرسبز و با طراوت و در نهایت نوشیدن یک لیوان آب خنک میماند.
در این فیلم بازی مصفا به لحاظ متریک خیلی بیشتر از حاتمی نیست اما مخاطب ناخودآگاه با او همراه میشود و دنیا را از زاویهی چشم او میبیند و اصلاً او را بیشتر میبیند و با زبان علی مصفا از لیلا حاتمی میپرسد که در دنیا تو ساعت چند است؟
نمیشود کتمان کرد که وقتی مصفا و حاتمی، گلی و فرهاد را عروسکگردانی میکنند، مخاطب از پس عروسکها، دست و چشم و پیکرهی خود عروسک گردانها را میبیند و این دو هنرپیشه به همراه واقعیت زندگیشان که با هم بودن است، در کاراکترهای دو نفر انسانِ از هم جدا افتاده حلول میکنند.
روی همین حساب، مواقعی که حاتمی و مصفا در یک فیلم روبه روی هم قرار میگیرند با وجود چالشی که داستان بین آنها ایجاد میکند، انگار مخاطب خیالش راحت است که ته قصه اتفاق بدی نخواهد افتاد و به جای رصد کردن ماجرا به سوی اینکه (آخرش چه میشود) بیشتر در خود آن چالش و در چرایی و چیستیاش خوض میکند.
ما به خاطر همین وقتی «در دنیای تو ساعت چند است؟» را تماشا میکنیم حس پیادهروی در محیطی سرسبز بهمان دست میدهد، نه احساس آدمی که در یک جنگل گم شده، خیال ما راحت است که ته قصه اتفاق بدی نخواهد افتاد همانطور که منتظر یک اتفاق خوب معجزهگونه هم نیستیم.
کافی بود که در این فیلم نام شخصیت زن را «شیرین» میگذاشتند تا شباهت کاراکتر مرد عاشقپیشه به فرهاد کوهکن، ذهن مخاطب را آمادهی یک پایانبندی تلخ کند، اما اگرچه شخصیت فرهادِ این قصه، به رقیب خسرو پرویز در داستان نظامی بی شباهت نیست و موقعیت معشوقهی او هم به معشوقهی فرهاد کوهکن میماند که به همسری مرد دیگری درآمده بود، اما انگار این فیلم میخواهد بگوید که می شده برخلاف قصهی نظامی، بدون نشان دادن یک تلخی بیپایان، عشقی حماسی و بیهمتا را تصویر کرد.
فرهاد این فیلم مثل فرهاد کوهکن صبر میکند اما برخلاف شخصیت داستان نظامی، در انتها اجر صبرش را میگیرد و از این جا میشود فهمید پایان دردناک شاعر گنجوی در داستانش، از یأس فراگیری آمده که ایران شکست خورده بر اثر جنگ برابر عرب و مغول و ترک را در خلسهای منفعلانه فرو برده بود و شخصیتپردازی عاشقی پاکباخته که هیچ جوره از خواستهاش دست بردار نیست، لزوماً احتیاج به یک درام تلخ ندارد، یعنی لازم نیست که حتماً آن کاراکتر را در انتهای قصه بکشیم تا عاشقیاش معلوم شود.
لطافت این فیلم در همان پتویی است که در آخر قصه گلی روی فرهاد میکشد و لیوان آبی که آن عاشق از دست معشوقهاش مینوشد و جملهی تمام کنندهاش که بعد از نوشیدن آب میگوید؛ بهش میارزید! یعنی به تمام تقلاها و تلاشهایش، به تمام صبر و دیوانه واریش و عشق ناتمام و بی توقع و پاکبازانه و نجیبش.
عشق این فیلم، عشق جماعت روشنفکر است نه عشق قیصری و لات مآبانه.
اتفاقاً جریان روشنفکری هم در دوره مدرن از عشق و یگانهخواهی فاصله گرفته بود و دو سر آن یا به مارکسیسم میرسید که اندیشهای اشتراکی بود و مالکیت فردی را قبول نداشت و به خاطر همین اینکه یک نفر مال کسی دیگر باشد را بر نمیتافت؛ و یا در سوی دیگر آن ایندیویدوآلیسم قرار میگرفت که از فرط بها دادن به مالیکت فردی، هر کسی را متعلق به خودش قلمداد میکرد و اجازه نمیداد مال دیگری باشد!
اما این فیلم یک مدل نمونهای و پارادایم گونه است که برخلاف لات و لوتهای فیلمفارسی، عشقش پر از ادعا نیست و از جماعت روشنفکران منفعل هم سری سوا دارد و برای خواستهاش میکوشد.
فرهاد همان کهن الگویی است که تیشهی کوهکنیاش حالا تبدیل به درفش تابلوسازی شده و ملقمهی عجیبی از عقل و عشق را برای رسیدن به هدفش به کارگرفته و این بار اوست که نقاشی میکند نه شیرین.
رودرویی علی مصفا و لیلا حاتمی این بار هم جذاب بود و با وجود تمام شیداییهای فرهاد و گسلِ بزرگ بین او و معشوقهاش، این فیلم بازهم کاملاً فضایی آرام و خنک و بارانی داشت.
«در دنیای تو ساعت چند است؟» یک پیشنهاد جدید میدهد برای چگونه نگاه کردن به دنیای متفاوت آدمها و برای چطور عاشق شدن و چطور عاشق ماندن و زندگی کردن.
این فیلم پیشنهاد شورمندانهای به روشنفکران دورهی مدرن و آن مُنفعلها که قبلهی تمامیشان هم سوسیالیسم چپ گرای فرانسوی است و این پرسش خطاب به آنهاست که در دنیای شما ساعت چند است؟
در دنیای ما ساعت هنوز در لحظهای متوقف مانده که شور شیرین در سر فرهاد غوغا میکند و این لحظهی سوزان، به جای حرکت در عرض تاریخ، در عمق قلبها تا ابد ادامه دارد.
انتهای پیام/