سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

زدودن گرد و غبار حرم سيد‌الشهداء با لباس اسارت؛

ماجراي اولين گروه از اسراي ايراني كه به زيارت امام حسين(ع) رفتند

سرانجام زمان موعود فرا رسید؛ صبح یکی از روزها که برای راحت‌باش به محوطه اردوگاه رفته بودیم، تعدادی اتوبوس توجه‌مان را به خود جلب کرد، هنوز چند دقیقه‌ای از ورودمان به محوطه نگذشته بود که به دستور فرمانده اردگاه، همگی به خط شدیم و فرمانده اردوگاه شروع به صحبت کرد ...

به گزارش گروه ويژه‌نامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران؛ در دوران اسارت آن چه که بیش از همه روح بچه‌ها را آزار می‌داد، غروب غم‌انگیز آفتاب بود. وقتی که خورشید یا پرتو نورانی‌اش، رنگ سرخی به افق می‌بخشید، اندوه غریبی بر دل همه اسرا سایه می‌افکند.

آن روز غروب هم مثل روزهای گذشته در آسایشگاه نشسته بودیم. هر کس سرگرم انجام کاری بود که ناگهان یکی از بچه‌ها سراسیمه وارد آسایشگاه شد و در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، بی‌مقدمه فریاد زد:

«بچه ها خداوند یک عیدی به ما داده که حتی تصورش را هم نمی‌توانید بکنید!»

بچه ها که کنجکاوانه او را زیر نظر داشتند یک صدا گفتند:

«مگر چی شده؟!»

و او در حالی که برق شادی در چشمانش می درخشید گفت: «مثل اینکه آقا اباعبدالله الحسین(ع) ما را طلبیده و تا چند روز دیگه همگی به پابوسش می‌رویم.»

بچه‌ها که تا آن لحظه با بی‌حوصلگی به صحبت‌های او گوش می‌دادند با شنیدن این حرف، دورش حلقه زدند تا موضوع را کاملاً جویا شوند. او که خود را در محاصره بچه‌ها دید فریاد زد و گفت: «به خدا من هیچ چیز نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم که زمزمه‌اش در بین عراقی‌هاست!»

شوق وصال آقا اباعبدالله الحسین(ع) خواب را از دیدگان همه ربوده بود. فکر این که بالاخره بعد از چند سال به آرزوی دیرینه ی خود می رسیم و خواهیم توانست در کنار ضریح مطهرش، مظلومانه بگرییم، تحمل شداید و سختی های اسارت را برایمان آسان می کرد.

چند روز از آن قضیه گذشت. در طول این مدت بچه ها حتی برای لحظه ای آرام و قرار نداشتند. همه ی صحبت ها پیرامون زیارت بارگاه منور امام حسین(ع) بود. تعدادی از بچه ها هم زیارت نامه ی امام حسین(ع) و حضرت علی (ع) را حفظ نمودند، آن را به دیگران می آموختند.

سرانجام زمان موعود فرا رسید. صبح یکی از روزها که برای راحت باش به محوطه ی اردوگاه رفته بودیم، تعدادی اتوبوس توجه مان را به خود جلب کرد. هنوز چند دقیقه ای از ورودمان به محوطه نگذشته بود که به دستور فرمانده اردگاه، همگی به خط شدیم و فرمانده شروع به صحبت کرد و مژده داد که همه ی اسرا به زیارت خواهند رفت. اسرا به دو گروه تقسیم شده بودند. یک گروه در همان روز و گروه بعدی تا چند روز دیگر باید به زیارت می رفتند. او در پایان صحبت هایش به یکی از سربازان دستور داد تا اسامی گروه اول را قرائت کند.

اسامی گروه اول قرائت شد. آن عده از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند و فریاد شادی شان، فضای اردوگاه را فراگرفته بود در حالی که تعدادی دیگر از این که قرعه ی فال، آن روز به نام شان نیفتاده است ناراحت و غمگین بودند. نام من هم جزو گروه دوم بود اما چاره ای نداشتم و می بایست تا چند روز دیگر صبر می کردم.

بچه های گروه اول به سرعت خود را آماده کردند و سوار اتوبوس ها شدند. بعد هم در حالی که پی در پی برای ما دست تکان می دادند، اردوگاه را ترک کردند. ما که نمی توانستیم با آنها برویم تنها با نگاه هایمان آنها را بدرقه می کردیم...

دقایق به کندی سپری می شد و اسرا بی صبرانه منتظر ورود زوار آقا اباعبدالله الحسین(ع) بودند. یک روز موقعی که در آسایشگاه نشسته و با یکدیگر سرگرم صحبت بودیم، یکی از اسرا که از بچه ها مومن اردوگاه بود رو به بقیه کرد و گفت:

«بچه ها ناراحت نباشید. ما هم تا چند روز دیگر به پابوس آقا می رویم اما زیارت ما دو حُسن بزرگ دارد. اول اینکه ما امروز به استقبال زائرین آقا اباعبدالله الحسین(ع) می رویم و آنها را در آغوش می گیریم و دوم این که آنها هر آنچه دیده اند برایمان تعریف می کنند و ما از تجربیات شان استفاده خواهیم کرد.»

عصر آن روز، کاروان زائرین آقا اباعبدالله الحسین(ع) وارد اردوگاه شد. با ورود بچه ها، فضای اردوگاه رنگ و بوی دیگری به خود گرفت و فضای آسایشگاه ها از بوی خوش زائرین آقا اباعبدالله الحسین(ع) عطرآگین شد.

بچه ها مشتاقانه به وی زوار دویدند. من هم به استقبال یکی از دوستانم رفتم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: «فقط بگو کجا رفتی و چه دیدی؟»

او که بغض راه گلویش را گرفته بود، آه سردی کشید و گفت: «آقای ما خیلی مظلومه!»
و دیگر گریه امانش نداد و با صدای بلند شروع به گریستن کرد.

اردوگاه در آن شب، حال و هوای دیگری داشت. اسرایی که توفیق یافته بودند تا حرم مطهر ائمه معصومین(ع) را زیارت کنند، هر چه دیده بودند برایمان تعریف کردند. بچه ها در غم مظلومیت امامان معصوم شیعه، بی وقفه می گریستند.

چند روز دیگر سپری شد تا این که بالاخره نوبت به گروه دوم رسید. وقتی که می خواستیم اردوگاه را ترک کنیم، انهایی که چند روز قبل با پابوس رفته بودند، ناراحت و غمگین کنار پنجره ی اتوبوس آمده و از ما می خواستند تا برایشان دعا کنیم. وقتی که آنها را با آن حال و روز دیدم به خود می گفتم چگونه است که آنها همین چند روزقبل به زیارت رفته اند اما شور و اشتیاق شان از ما که هنوز توفیق زیارت نیافته ایم بیشتر است؟

از اردوگاه مستقیماً به طرف نجف اشرف رفتیم. مشاهده ی نخلستان های اطراف و کاروان شترهایی که در حرکت بودند مرا به یاد کاروان اسیران کربلا در شب عاشورا می انداخت. ورود به شهر نجف، دنیای دیگری را در برابر دیدگان ام مجسم نمود. آداب و رسوم و طرز رفتار مردم این شهر به کلی با سایر شهرهای عراق تفاوت داشت و این موضوع مایه ی مباهات ما شیعیان است.

اتوبوس ها در فاصله کوتاهی از مرقد مطهر حضرت علی (ع) توقف کردند. سربازان عراقی با سلاح های سرد و گرم، سخت مراقب اسرا بودند اما بچه ها بدون توجه به حضور آنها به دلی شکسته و دیدگانی اشک بار و تنی رنجور به طرف صحن مطهر به راه افتادند.

آنان مثل برگ خزان بر روی زمین ریخته بودند و سینه خیز و با ناله و شیون فراوان به دیدار معشوق می رفتند. سربازان بعثی با دیدن این صحنه سعی داشتند تا هر طور شده است مانع این حرکت بچه ها بشوند اما وقتی با مقاومت بیش از حد عاشقان دل سوخته ی مولا علی (ع) روبرو شدند، آنها را به حال خود رها کردند.

من هم مات و مبهوت ایستاده و با تعجب به بارگاه ملکوتی امیرمومنان حضرت علی(ع) خیره شده بودم. تا آن لحظه هنوز باور نداشتم که در مقابل گنبد طلایی مولایمان ایستاده ام. در این میان، آن چه که بیش از همه روح اسرا را می آزرد، مشاهده ی ویرانه های اطراف حرم مطهر بود که هنوز بوی مظلومیت از آن به مشام می رسید.

سرانجام به داخل حرم رفتم. کنار ضریح، غوغایی به پا بود. صدای ضجه و ناله ی اسرا، فضای آستانه ی مبارک را فرا گرفته بود. عده ای از اسرا همچون فرزندان ستمدیده ای که شکایت ظالمان را نزد پدرشان می برند، دیوانه وار بر ضریح مطهر چنگ انداخته و با مولای مظلوم شان در دل می گفتند. تعدادی دیگر هم عاشقانه در و دیوار را بوسه می زدند و با دست هایشان، گرد و غبار غربت و مظلومیت را از روی آنها پاک می کردند و به سر و روی خود می مالیدند.

بعد از زیارت و اقامه ی نماز در خلوت خود فرو رفته بودیم که ناگهان صدای نفرت انگیزی، سکوت آن فضای روحانی را در هم شکست. سرم را بلند کردم. یکی از سربازان عراقی با لحن تندی به بچه ها دستر می داد تا هر چه سریع تر، صحن مطهر را ترک کنند.

لحظات سخت وداع فرا رسید. جسم مان به ناچار آهنگ جدایی داشت اما روح مان خیال پریدن از آن آستان را نداشت. چاره ای جز رفتن نبود. سرانجام با دلی مجروح و شکسته از محضر امیرالمومنین(ع) مرخص شدیم و ساعتی بعد به خدمت آقا اباعبدالله الحسین(ع) رسیدیم.

وقتی که وارد صحن مطهر شدیم یکی از خادمان حرم آقا که تا حدودی به زبان فارسی مسلط بود جلو آمد و گفت:خوشا به سعادت تان ! بالاخره به آرزوی تان رسیدید و با همه ی رنج ها و سختی ها، مولایتان را زیارت کردید.

با چشم گریان به داخل حرم مطهر رفتم اما دیدگانم تحمل مشاهده آن چه را که می دیدم نداشت. گرد و غبار غلیظی بر روی ضریح، آینه کاری ها و سنگفرش های داخل حرم نشسته بود. گویی سال هاست که کسی برای زیارت به آنجا نیامده است. اسرا با دیدن این صحنه، خون‌شان به جوش آمده بود اما جز ضجه و ناله هیچ کاری از دست شان برنمی‌آمد.

تعدادی از بچه‌ها به بهانه تبرک، لباس‌های زرد رنگ خود را به در و دیوار می‌کشیدند تا به این وسیله، گرد و غبارهای روی ضریح مطهر و دیوارهای حرم را پاک کنند.

بعد از اقامه نماز و خواندن زیارت نامه آقا اباعبدالله الحسین(ع) به طرف مرقد حضرت ابوالفضل العباس(ع) حرکت کردیم.  مرقد این بزرگوار حدود 500 متر با مرقد امام حسین(ع) فاصله داشت و از شکوه و جلال خاصی برخوردار بود و نسبت به قبور سایر ائمه، بیشتر مورد توجه قرار داشت. در آنجا هم زیارت مفصلی کردیم و بعد از اقامه نماز، سوار اتوبوس‌ها شدیم و به طرف اردوگاه به راه افتادیم.

وقتی به اردوگاه رسیدیم یکی از دوستانم که به استقبالم آمده بود مرا در آغوش گرفت و گفت:
زیارت قبول، بالاخره شما هم به پابوس آقا رفتید...

در حالی که دیدگانم از اشک پر شده بود تبسمی کردم و سرم را به علامت رضایت تکان دادم و گفتم: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

بر اساس خاطرات سرگرد آزاده "محمود نجف‌پور"

اتهاي پيام/
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.