به گزارش
گروه ويژهنامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران؛ صبح یکی از روزهای زمستان 1356، مست خواب بودم که صدای مادر به گوشم رسید، به سختی از زیر لحاف گرم بیرون آمدم.
سفره خالی را نشانم داد و چند ریالی روی قالی انداخت. بیرمق از اتاق بیرون رفتم و آبی به صورتم پاشیدم، هنوز به خود نیامده، از اتاق بیرون آمد و سکهها را کف دستم ریخت.
ـ بذار صورتم رو خشک کنم.
ـ نمی خواد، زودتر برو تا نون تموم نشده.
ـ خب به "زاون" بگو بره، چرا همهاش من باید برم؟
وقتی گفت روز جمعه است و "آنوش" و زاون برای کمک به عمو به ماهشهر رفته اند،خوشحال شدم.آن ها که نبودند،آزادی عمل داشتم وهرکاری دلم می خواست،می کردم. مهلت ندادم مادر حرف دیگری بزند وراه افتادم.
دمپایی های گشاد ابری، زیرپایم لف،لف میکرد و خاک را پشت پایم به هوا می پاشید.باد که میان پاچه های گشاد زیر شلواری ام می افتاد، هوای سرد را تازیر شکمم هل می داد وخطوط سیاه و سفیدش را به رقص در می آورد.این میان،نگاهم سر می خورد و روی وصله یناجور سر زانویم پشتک می انداخت.گویی می خواست فقر را تا عمق ریشه اش به رخم بکشد.مادر سعی کرده بود خط ها را ردیف هم قرار بگیرند،اما نو بودن وصله،مثل کاردی که پنیر را می برد،رؤیاهای کودکی ام را قاچ می کرد ومفهوم خوب زندگی کردن را از ذهنم جدا می ساخت.
چند نفر مقابل نانوایی صف کشیده بودند. دویدم تا کس دیگری از راه نرسد.هنوز به نانوایی نرسیده،با شنیدن صدای شلیک چند گلوله،ایستادم واطراف را نگاه کردم.چیز غیر عادی نمی دیدم.نانوا ومردم میان کوچه آمدند تا ببینند چه خبر شد است.یکی ازصف جدا شد وبا سرعت از پیچ کوچه گذشت.پشت سرش،در خانه ها بودند که صدای سوت های ممتد وچند انفجاردیگر،به گوش رسید.
نمی دانستم چه باید بکنم.به مردم وحشتزده نگاه میکردم و هر آنچه آنها میکردند، انجام میدادم؛ لحظهای نگذشته، نانوا تنورش را خاموش کرد و کرکره را پایین کشید و به دنبال بقیه، به راه افتاد. ترس وجودم را پر ساخته بود اما نمیدانستم از چه چیز میترسم، شاید وحشت مردم بود که سایه ترس را میان ذهنم شکل میداد، با هر انفجاری، زمین زیر پایم میلرزید و خنکی هوای صبح، از وجودم دور میشد.
راه خانه از همه ی مسیرها مطمئن تر بود. تو حیاط خانه، زنعمو، دستپاچه راه می رفت و سر مادر وبچه ها فریاد می کشید.چند لحظه توی چهار چوب در ایستادم وضمن ابراز خوشحالی از هیجانی که دست داده بود،زن عموی هیجان زده را برانداز کردم:«این صداها مال چیه؟»
زن عمو تا چشمش به من افتاد،به سویم دوید.دستم را گرفت وداخل خانه کشید.در را که بست،روبه مادر،خشم اش را نشان داد:«می اومدی پایین تابهت نون بدم.واسه چی این بچه روفرستادی نونوایی؟اگه بلایی سرش می اومد،جواب باباشو چی می دادی؟»
دستش را روی چشم های خیسش کشیدوخیره وراندازم کرد:«چیزیت که نشده؟»
مادر حیران آن همه محبت، به طرفم آمد و دستم را گرفت. ساکت بود و با بی زبانی حرف می زد. انگشت های زن عمو آرام آرام شل شد. زن عمو سر جایش یخ زده بود، با صداهایی که از بیرون به گوش رسید،به طرف در رفت.
«پارچه تمیز،یخ،باندوملافه بیارید.» مادر ترسید و زن عمو دست پاچه تر،من و لوسیک را که گریه می کرد، فراموش نمود.بی توجه به دل سوزی اش، وارد کوچه شدم و دنبال مردم راه افتادم.
مقابل بیمارستان مهر، جمعیت زیادی ایستاده بودند. تازه از راه رسیدهها، وسایلی را که آورده بودند، تحویل می دادند و از حادثه میپرسیدند؛ یکی میان شان آدرس داد:
«بمبها افتادن تو محله عباره و تو خیابان عشایر،یه کم بالاتر از صابونسازی.»
تازهواردی که مقداری ملحفه و کیسهای دارو دستش بود، ابروهایش را به هم گره زد و به نقطهای که از آن دود بلند می شد، اشاره کرد:«اینا بمب نبود .خمپاره بود. بمب رو هواپیما میندازه.»
کمی مکث کرد و مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد، با تعجب و ناباورانه پرسید: «گفتی صابونسازی رو زده؟!» جواب نگرفته، تو سرش کوبید و نالید: «ای داد. خونه خواهرم اونجاست.»
هرچه دستش بود، داد و دوید. پشت سرش، یکی داد کشید: «بابا عشایر نبود، دم مسجد جامع بود.»
همان لحظه، آمبولانسی آژیرکشان از راه رسید و داخل محوطه بیمارستان شد. ازدحام جمعیت، اجازه نمیداد چیزی ببینم. چند نفر از زنها، توی سرشان کوبیدند و روی صورتهای شان چنگ انداختند و گریه سر دادند.
به دنبال راهی، کیسه یخی را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و پشت ساختمان بیمارستان رفتم. از داخل راهرویی که به زیرزمین ختم می شد، چند نفر با عجله بیرون می آمدند وداخل ساختمان بیمارستان رفتند.فکر کردم شاید آنجا کسی باشد تا از او خبر حادثه را بگیرم.
پلهها را پایین رفتم و وارد زیر زمین نیمه تاریک و سرد شدم؛ چند نفر کیسه به دست، مبهوت صحنه ای ایستاده بودند. قدم جلوتر گذاشتم و آستین کت مرد مسنی را که هول میزد جلوتر از خودش را ببیند، تکان دادم:«شما هم یخ آوردید؟»
مرد با اخم، آستین کتش را از میان انگشتانم بیرون کشید و با اشاره به اتاقی، تشرم زد:«بذار اونجا و زود برو بیرون. کی تو رو راه داده؟»
نترسیدم و همان جا پشت سرش ایستادم. برگشت و هُلم داد: «عجب بچهای هستی، مگه نگفتم برو بیرون؟»
کسی برنگشت مرا ببیند. حواس همه جلو بود. چیزی می دیدند که من برای شان مهم نبودم. از رگههای خونی که کنار دیوار راه گرفته بود، می توانستم حدس بزنم چه چیزی مقابل شان قرار دارد؛ تا رفتم یخها را داخل اتاق بگذارم و برگردم، همه رفته بودند.
حالا میتوانستم از میان در باز اتاق، رنگ نقاشی سرخ روی زمین را ببینم که از میان اجساد کنار هم خفته، هنوز هم به ترسیم ترانه زندگی مشغول بود. باریکهها میآمدند و روی نقطه اتحاد میایستادند و من چقدر سردم شده بود.
میلرزیدم و دندانهایم روی یکدیگر، ضربان نبضم را مینواختند که هر لحظه کندتر میشد. جرأت ایستادن نداشتم. شاید دلش را نداشتم. برای زیارت آنها که دمی پیش بیخبر از حادثه نفس میکشیدند، تنها توانستم یک قدم بردارم. باید میدویدم.
راوی: آزاده سورن هاکوپیان
انتهاي پيام/