به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، خوانش روزشمار وقایع شهریور ۱۳۲۰، خود به اندازه کافی عبرتآموز است، به ویژه آنکه به تحلیلی کوتاه نیز منضم گردد؛ کاری که در مقال پی آمده صورت گرفته است. امید آنکه تاریخپژوهان و علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
قزاق در فرار از انگ وابستگی!
رضاشاه از همان آغاز راه - یعنی از تصدی وزارت جنگ کابینه کودتا- به رخ کشیدن استقلال خود را میجست. چنانکه در اولین سالگرد کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، اعلام کرد: «مسبب کودتا منم!» این اعلان عمومی، نشان از درگیری فکری او در مورد وابستگی به انگلیس یا روسیه بود. او اصرار داشت برخلاف واقعیت، خود را مستقل معرفی کند یا لااقل دست به دامن قدرت سومی شود تا لکه ننگ دست نشانده انگلیس بودن را از دامن خود پاک کند: «لذا پیوسته تلاش میکرد با ایالات متحده، پیوندهای نزدیک برقرار نماید و این کشور را نسبت به ارزش دوستی با ایران متقاعد کند... رضاشاه پس از عقیم ماندن تلاشهای مستقیمش سعی کرد پای شرکتهای نفتی امریکایی را به صنعت نفت ایران باز کند. رضاشاه سرانجام به چیزی بیش از مناسبات دیپلماتیک و پیوندهای تجاری محدود با امریکا دست نیافت. دومین قدرت ثالثی که رضا شاه به آن روی آورد، آلمان بود. هیتلر در کوششی به منظور تضعیف موضع بریتانیا، کمکهای اقتصادی و فنی سخاوتمندانهای در اختیار ایران، ترکیه و افغانستان قرار داد. نتیجه این کمکها گسترش رابطه آلمان با ایران بود...». همین تلاشهای ایران بود که حساسیت روسیه و انگلیس را برانگیخت و با حمله آلمان به روسیه، بهترین بهانه برای قطع این روابط، به دست لندن و مسکو داده شد. پافشاری رضاشاه بر بیطرفی ایران در جنگ جهانی دوم نیز راه به جایی نبرد و در نهایت این تمایلات که از سر بلاتکلیفی شاه ایران در انتخاب یک سیاست خارجه پایدار بود، منجر به حمله متفقین در سوم شهریور ۱۳۲۰، به مرزهای شمال و جنوب ایران شد: «رضاشاه خودش خوب میدانست که از مسائل نظامی به فرم جدید، اطلاعی ندارد... برای حفظ پرستیژ خود که دستورات اشتباه ندهد، خود را کنار کشید...». و دستور تشکیل شورای مخصوص را داد.
طوری ننویسید که باعث نارضایتی آلمانها شود!
در اولین روز حمله همه جانبه متفقین به ایران، جلسه شورای مخصوص شاه با تأخیر باور نکردنی چهار ساعته، با موضوع بررسی بحران پیش آمده، تشکیل شد. بعد از آگاهی رضاشاه از میزان تلفات نظامی و غیرنظامی در شمال و جنوب توسط شورا، سفیر شوروی و وزیر مختار انگلیس را احضار کرده و با ذلت تمام، میزان گوش به فرمانی خود از امر انگلیس به اخراج آلمانها را گوشزد کرد. شاه که حالا مجبور بود رو بازی کند و نمیتوانست تمایل خود به آلمان را پنهان کند، افزود: «اگر علت این حمله این است که آلمان بسیاری از کشورهای اروپایی را تصرف کرده و بنابراین انگلیس و شوروی میخواهند همان بلا را سر ایران بیاورند، در این صورت کشورش خیلی ضعیفتر از آن است که بتواند در برابر قوای دو دولت مقاومت کند...». رضاشاه که دیگر آن روحیه جنگی و به ظاهر قدرتمند را از دست داده بود، همچنان امیدوار به خروج آلمانها و پایان دادن به این جنگ نابرابر بود و هنوز کاملاً هوشیار نشده بود! چقدر جانها باید از بین میرفت، تا او دست از سیاست اشتباهش بردارد؟ شاه میتوانست در همان ساعات اولیه، با عقبنشینی و پاسخ مثبت به تقاضای متفقین، تلفات جانی را کاهش دهد و کشور را حفظ کند، اما چه سود که این مهره دست نشانده، هیچ تحلیل واقع بینانهای از این رخدادها نداشت! عصر روز سوم شهریور، شاه که از موضعگیری آلمان که ایران را دعوت به مقاومت میکرد، بسیار عصبانی بود و به نظر میرسید که دیگر به خود آمده باشد، به دو روزنامه بزرگ تهران، دستور تکذیب هرگونه قرارداد نظامی با آلمان را داد، اما: «همین که روزنامه نگاران عازم حرکت شدند، شاه آنان را صدا زد و گفت، ولی طوری ننویسید که باعث نارضایتی آلمانها شود...». این امر، نشانه استیصال کامل شاه، در تصمیمگیری بود. روز نخست اشغال ایران که ممکن بود سرنوشت سازترین روز، در پادشاهی پهلوی اول باشد، به همین سادگی به پایان رسید! روزی که شاه، با تشکیل شورای مخصوص، رسماً شانه از زیر بار تصمیمگیری خالی کرد، مثل همیشه ناهار را با خانواده نوش جان کرد، ترجمه خبرهای خارجی را شنید و بدون واکنش خاصی به آنها به اتاق شخصیاش رفت و تا صبح، به سوگ تاج از دست رفتهاش نشست!
تعیین تکلیف فروغی، برای شاه مستأصل!
پس از تشکیل شورای مخصوص شاه و عدم حصول نتیجه از آن و استعفای علی منصور، رضا شاه چهارم شهریور، دستور تشکیل ستاد خصوصی جنگ، زیر نظر ولیعهد را داد! گویی که شب بیداری شاه او را به تصمیماتی رسانده، مثلاً بازنشسته کردن خود و دادن رشته امور به دست ولیعهد جوان! با این حال: «همان روز برای تعیین تکلیف، به منزل فروغی رفت و از او راه نجات خواست...». و پیشنهاد نخستوزیری به وی داد! راه نجات مورد نظر فروغی، دست کشیدن از مقاومت بود که شاه آن را پذیرفت: «تنها دستوری که به فرماندهان نظامی خارج از مرکز داده شده بود، این بود که از تخریب پلها، خطوط آهن و جادهها خودداری کنند و این امر، موجب شگفتی سرلشکر ارفع گردید؛ بنابراین ارفع حدس زد که شاه، قصد دفاع واقعی ندارد...». در شهرها نیز اوضاع مردم دستکمی از اوضاع آشفته دربار نداشت! نان نبود و مردم گرسنه مانده بودند، بنزین تا دو روز بیشتر کفاف نمیداد، مغازهها از ترس حمله مردم، بسته شده بودند و بانکها به اصرار سرمایهدارها، مجبور به تعطیلی موقت بودند! این مشکلات، همه نتیجه بیکفایتی مسئولان ارشد کشور، در گرفتن تصمیمات صحیح بود. آن زمان که روسیه و انگلیس هشدار حمله نظامی را داده بودند، در این کشور بیطرف در جنگ، باید یک رجل با سیاست پیدا میشد و برای چنین روزهایی، پیشبینیهایی میکرد، البته اگر اطمینانی به سیاست خارجه و امیدی به ارتش وجود میداشت. با این حال در اعلامیه شماره یک ارتش چنین آمده بود: «در کلیه نواحی شمالی و باختری، روحیه اهالی بسیار خوب است و عموماً تقاضای دخول در صفوف ارتش و حرکت به جبهه را برای دفاع از میهن مینمایند...». رضاشاه که ارتش خود را فروپاشیده دیده بود، برای رهایی از این مصائب، راهی جز دست انداختن به دامن روزولت نداشت تا در رفع آن همه معضل آوارشده بر او و حکومتش کمک نماید. پس از دریافت تلگراف فوری رضاشاه، توسط ریاست جمهوری امریکا فوراً جلسهای توسط وزیر خارجه این کشور تشکیل شد. سرانجام «حاضران در جلسه توافق کردند که امریکا از ایران بخواهد تا در جستوجوی یک توافق دوستانه با دولت بریتانیا برآید...». این آخرین تیر در ترکش رضا شاه بود که به هدف نخورد!
در فرار و وانهادن سلطنت، چه فرقی میان رضاشاه و احمد شاه بود؟
روز پنجم شهریور، روز آغاز نخستوزیری فروغی بود و طبق سیاست پیشنهادی وی، ترک مقاومت توسط ارتش، در صحن مجلس و حضور نمایندگان اعلام شد. روز بعد و پس از تصویب مجلس، سهیلی وزیر خارجه، ترک مخاصمه را به سفرای روسیه و انگلیس اطلاع داد و گفت ایران حاضر به پذیرش شرایط متفقین است. عقبنشینی رضاشاه از مقاومت، یعنی سیاستی که علیالقاعده باید قبل از شروع حمله نظامی در پیش گرفته میشد، آرامش خیالی را برای مردم به وجود آورد. با این همه اعلام آن کمی دیر بود زیرا: «پیشروی قوای روس و انگلیس در داخل خاک ایران، ادامه یافت و نیروهای دو کشور در قزوین، به هم ملحق شدند...». اعلیحضرت که بوی باروت به مشامش خورده بود، تصمیم به فرستادن خاندان سلطنتی به اصفهان گرفت تا در صورت خطر، خودش نیز به آنها ملحق شده و رسماً پایتخت را واگذار کند! اینک چه فرقی بین رضاخان با احمدشاه بود که به قول شخص رضا شاه: سلطنت را روی زمین گذاشت و فرار کرد؟ در روز هفتم شهریور، خانواده رضاشاه عازم اصفهان شدند. تنها شاه و ولیعهد در تهران ماندند که آن هم احتمالاً از ترس ریختن اندک آبروی باقیمانده رضاشاه بود، وگرنه بمبارانهای مکرر روسیه، اصلاً آرامشی برای شاه باقی نگذارده بود که حتی به ماندن و حفاظت از تاج و تختش فکر کند. در این شرایط روحی بود که: «شاه ابراهیم قوام پدر دامادش را نزد سر ریدر بولارد وزیر مختار انگلیس فرستاد تا نگرانیهایش را ابراز نماید. قوام در ضمن استفسار کرد: هرگاه شورویها وارد تهران شوند، آیا سر ریدر میتواند به شاه، در سفارت انگلیس پناه بدهد؟...». پذیرفتن این میزان خفت، اگر نشان از بیلیاقتی نیست، حتماً نشانه بیغیرتی است! بیغیرتی نسبت به وطن و مردمی که ذره ذره مال و جانشان به پای سیاستهای غلط یک مزدور ریخته و سر آخر هم بیصاحبی نصیب کشورشان شد! زمانی که رضا شاه، دست به دامن انگلیس شده و ولیعهد از ترس روسها در فکر خودکشی بود، این فروغی بود که مشغول رایزنی برای حفظ حکومت پهلوی شد و کوشش میکرد تا انگلیس را از اخراج ولیعهد منصرف کند و موفق نیز شد: «برجستهترین خدمتی که فروغی در آخرین روزهای سلطنت رضاشاه، به، ولی نعمت سابق خود کرد، جلب موافقت انگلیسیها، با انتقال سلطنت به پسر ارشد و مورد علاقه رضا شاه، محمدرضا پهلوی بود...».
وقتی رادیوی انگلستان، واقعیتهای حکومت قزاق را واگویه کرد!
شب همان روز، رادیو لندن شروع به حمله به رضاشاه کرد. این رادیو مدعی شد: «در ایران مواد خوراکی وجود ندارد، چون شاه آنها را به آلمان فروخته است! سپس بیبیسی، شاه را برای دزدیدن زمینهای مردم، مورد انتقاد قرار داد...». حالا شاه نه جایگاهی بین مردم داشت و نه پشتوانهای در خارج از ایران: «حملات رادیو لندن رضاشاه را نگران ساخت، چون میترسید مردم را به شورش و طغیان تحریک کند...». پس دوباره دست به روش قدیمی خود، یعنی اعلام حکومت نظامی زد! روز هشتم شهریورماه، شوروی و انگلیس، خواستههای خود را تسلیم دولت ایران کردند. از جمله خواستههای آنان، خروج اتباع آلمان و تسهیل حمل و نقل ادوات جنگی، بین روسیه و انگلیس بود. دولت ایران موافقت خود را با خواستههای این دو کشور اعلام کرد. موافقتی که اگر در همان روز ۲۵ مرداد اتفاق میافتاد، نه شاهی خلع میشد و نه مملکتی ویران میگردید! شاه که از ضربه انگلستان بر غرور و اقتدار خود، به شدت خشمگین مینمود: «بارها مانع از اجابت خواستههای شوروی و بریتانیا شده بود. به نظر میآمد که نه تهدید متفقین مبنی بر خلع وی از سلطنت و نه مصلحت اندیشیهای دولت جدید، در تغییر رأی او مؤثر افتاده بود...». دولت انگلیس که شاه را مانع از رسیدن آنها به خواستههایش میدید، تصمیم به ناتوان ساختن و خلع وی از سلطنت گرفت: «حال که شاه به نحو روزافزونی منفور عامه قرار میگرفت، هرگونه همکاری بریتانیا با او، تنها میتوانست بر خرابتر شدن وجهه بریتانیا نزد ایرانیان منجر شود. شاید که با کنارهگیری شاه از صحنه قدرت، بریتانیا میتوانست دولت دست نشاندهای را در تهران بر سر کار آورده که پارهای اصلاحات اساسی را مجری ساخته و از حمایت مردم برخوردار گردد...». شاه که تصمیم به ماندن در تهران و ایجاد اخلال در روند انجام خواستههای انگلیس و روسیه را گرفته بود، تنها امیدش به تسلط نصفه و نیمهاش بر ارتش بود که آن هم نقش بر آب شد! زیرا روز نهم شهریور، تمام سربازان از سربازخانهها مرخص شده بودند، آن هم نه به دستور فرمانده کل قوا، بلکه به دستور انگلیس و توسط وزارت جنگ! حالا رضاشاه دیگر نه قدرت سیاسی داشت و نه نظامی و از سوی دیگر، هدف تبلیغات رسانهای، ولی نعمت سابق خود نیز قرار گرفته بود!
شاه در بیم، از تبعید به سیبری!
همانطور که گفته شد، رضا شاه از حمله روسیه به پایتخت، بسیار بیم داشت. انگلیس از این ترس شاه سوءاستفاده کرده و برای پیشبرد خواستههای متفقین از ایران، بهره برد: «اگرچه مایل نیستیم ایرانیان را به خصومت علنی وادار سازیم، ولی تقاضاهای ما در مورد راههای ارتباطی خلیج فارس به بحر خزر، به منظور ارسال تجهیزات به روسیه، باید در اسرع وقت و به هر قیمتی عملی شود...». متفقین در مورد خروج آلمانیها نیز از دولت ایران خواستند تا تمام اتباع آلمانی را به آنها تحویل دهد! شاه با شنیدن این خواسته متفقین بسیار عصبانی شد: «و خطاب به سهیلی فریاد زد اگر اجازه بدهیم متفقین اخراج آلمانها را در دست بگیرند، آبرویمان خواهد رفت...». پادشاه بیدرایت کشوری اشغال و به خاک و خون کشیده شده، در اوج ناامنی و در شرف قحطی، از کدام آبرو حرف میزد؟ علاوه بر این متفقین در جدیدترین خواسته خود از دولت ایران، درخواست بسته شدن سفارتخانههای بلغارستان، چکسلواکی، رومانی و ایتالیا را داشتند، کشورهایی که ایران مناسبات خوبی با آنها داشت. با وجود قبول انجام این کار از طرف دولت، اما عملاً در این زمینه اقدامی صورت نگرفت: «متفقین بر این باور بودند که به رغم حسن نیت دولت، این شاه است که سرسختی و لجاجت به خرج میدهد...». بنابراین «دولتهای بریتانیا و شوروی... به این نتیجه رسیده بودند که هرچه شاه زودتر از سلطنت برکنار گردد بهتر است و... با وجود شاه، هیچ کاری نمیتوان کرد...». در نتیجه سادهترین راه برای عملی شدن این برنامه، تهدید شاه به اشغال پایتخت بود. هرچند هرج و مرج در تهران و به هم ریختن نظام اداری کشور، به نفع متفقین نبود. شاه که اصولاً تحلیلی منطقی از حوادث جاری نداشت، با فروغی نخستوزیر، به مشورت نشست. پیشنهاد انگلیسیها، بازگرداندن تاج و تخت به قاجاریه بود که با مخالفت فروغی مواجه شد. این مخالفت بر این مبتنی بود که قاجاریه مدعیان زیادی داشت و این خود ایجاد دردسرهای بزرگ میکرد. فروغی روز ۲۱ شهریور، رسماً به رضاشاه پیشنهاد استعفا داد. شاه در توانایی محمدرضا در اداره مملکت تردید داشت، اما اشغال پایتخت و پایان سلطنت پهلوی و تبعید او به سیبری نیز برایش بسیار ناگوار بود؛ بنابراین تن به استعفا داد. روز ۲۴ شهریور، نظامیان انگلیس و روس، در حرکتی شبیه به مانور، به سمت تهران حرکت کردند تا هرگونه شک در مورد کنارهگیری را در فکر شاه از بین ببرند. رضاشاه با فروغی دیدار کرد و تصمیم قطعی به استعفا و ترک کشور گرفت، تصمیمی که بیشتر به تحمیل شبیه بود. روز ۲۵ شهریور، استعفا تسلیم مجلس شد و رضاخان که اینک تنها رضاپهلوی بود با ترس حمله متفقین در دل، به سمت اصفهان رفت!
استیصال و دیگر هیچ!
تصمیمات رضاشاه در روزهای پایانی حکومتش، نشان از استیصال دائمی او بود. تردید بین آلمان و انگلیس، تردید بین مقاومت و عقبنشینی، تردید بین ماندن و رفتن. رضاشاه نه آن روز که آمد، به پای خود آمده بود و نه امروز که رفت، به تصمیم خود رفت! او تنها مهرهای انگلیسی بود که به خط مقدم جبهه جنگ با شاه قاجار رسید و تبدیل به وزیر و دست راست انگلیس، در ایران شد. این مهره پس از بر تن کردن لباس پادشاهی، دست نشاندگی خود را فراموش کرده و مدعی استقلال بود. تا جایی که راز موفقیت خود در اداره کشور را خودرأیی میدانست! اما بر خلاف نظر خودش، این خودرأیی و تصمیمات غلط در سیاست خارجه بود که باعث قتل عام مردم شد و کشور را تا مرز تجزیه شدن برد. حال شاهِ بیتاج مانده، با دستهایی در جیب، در انتظار آفتاب سوزان جزیره موریس بود!
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/