نيمه شب ١٩ دي ١٣٦٥ بود. به سيد مصطفي و عليرضا گفتم، بسم الله بچه ها! حاج حسن گفته امشب هر طور شده بايد خاكريزو تموم كنيم، بچه ها پشت سرمون هستن. ساعت از يك گذشته بود كه بچه ها يازهرا(س) كنان شروع كردن! بارون اتيش بود و نعره ي لودرها و ماه كه چه خوش رقصي ميكرد تو دل اسمون شلمچه.