روبهروی تلویزیون نشستهام و خانه در بهت فرو رفته است. مادرم با سینی چای در دست، ایستاده به قاب جادویی خیره شده. خواهرم چشم در گلهای قالی بافته و برادرزاده کلاساولیام یک چشمش به ماست و یک چشمش به اجسادی که روی هم تلمبار شده و بیجهت گوشههای دفترش تا میخورند.