همه خاطرات ما از بوی ماه مهر و مدرسه، یک زندگی آرام و شیرین را نشان می‌داد که با مدرسه رفتن بچه‌ها تازه هیجانش هم بیشتر می‌شد.

همیشه فکر می‌کردم بچه مدرسه‌ای داشتن خیلی چیز خفنی است. صبح تا ظهر برای خودم هرکاری بخواهم ترتیب می‌دهم. اما وقتی مامان‌های دیگر، پروژه صبح بیدارشو و به بچه صبحانه بده، شب‌های امتحان جایی نرو و... را پیش رویم گذاشتند وا رفتم. ترس‌های تازه‌ای داشت رخ نشانم می‌داد.

زن داداشم، چایی نصفه اش را روی میز عسلی گذاشت وگفت: «تا بچه‌ها بزرگ نشدن مسافرتتاتونو برید.» نیم نگاهی به استکان خالی چای خودم انداختم و لبخند زدم. این جمله خیلی آشنا بود. از وقتی دخترم یک ساله بود تا حالا که دارد چهار سالش را تمام می‌کند هروقت در کوپه قطار با آدم‌های بچه دار همسفر می‌شدم همین را به من می‌گفتند. یا وقتی با خانم‌های اقوام دور هم می‌نشستیم و بگو بخند می‌کردیم، حرف به بچه مدرسه‌ای‌ها که می‌رسید، باز من همانی بودم که هنوز خیلی وقت بود که داشت لذت ببرد و هر طرفی خواست سر فرمان را کج می‌کرد. جمعه شب‌ها اگر مهمانی می‌رفتیم وقتی زن دایی و زن عموی بچه‌هایم مشغول سروکله زدن با بچه‌هایشان بودند که صفحه دفتر مشقشان هنوز دوخط خالی دارد و باید کامل شود یا کاربرگ ریاضی دارد چشمک می‌زند و هنوز پر نشده، من نشسته بودم قاچ آخر میوه‌ام را پوست بکنم و بخورم. هیچ وقت هم اضطرابشان را درک نمی‌کردم.

مامان من سال‌هایی که مدرسه می‌رفتیم اصلا برای این کار‌ها دنبالمان نمی‌افتاد. چه وقتی کلاس اولی بودم چه وقتی روپوش سورمه‌ای اول دبیرستانم را خودم اتو می‌کردم. همیشه همه چیز را به خودمان وامی‌گذاشت. ته تهش اگر بلد نبودم مشقم را بنویسم یا جایی از درس را نمی‌فهمیدم، خودم را هم می‌کشیدم و می‌رفتم پیش برادرهایم که هرکدامشان متخصص یک درسی بود. برادر ارشدم ریاضی‌اش حرف نداشت. طوری مساله یاد آدم می‌داد انگار از اول پیش فیثاغورث زندگی کرده. داداش دومم ادبیاتی بود. بیت‌های سخت و املاهایم را با او حل می‌کردم. داداش سومی بیشتر کار کلاسی هایم را راه می‌انداخت. مثل آن سالی که قرار بود نقشه ایران را روی مقوا بکشیم و من هرطور با دست می‌کشیدم کج و کوله درمی‌آمد. خوب یادم هست که یانگوم داشت پخش می‌شد و همه خانواده غرق سریال بودند. اشکم درآمده بود. نه از سریال چیزی می‌فهمیدم نه نقشه‌ام درست از آب درمی‌آمد. آخرسر همین داداش سومی آمد و مرا با ترفند روغن کاری آشنا کرد. برگه آچار را گذاشت روی طرح نقشه و رویش یک ذره با انگشت اشاره روغن مالید. طرح نقشه حالا به خوبی روی کاغذ پیدا بود، بعد هم کمکم کرد از کاغذ به مقوا منقلش کنم. نمی‌دانم آن روز کاربن نداشتیم یا چطور بود که از این ترفند استفاده کردیم، اما خوب یادم هست که مامان اضطراب فردای مرا نداشت و خیلی آسوده بعد سریال شامش را کشید تا دور هم بخوریم.

صف مدرسه

روی ترش مدرسه رفتن کجاست؟!

گاهی تکرار یک حرف ساده، آدم را به صرافت این می‌اندازد که نکند راستی راستی خبری باشد؟! امسال شهریور، وقتی حساب کردم و دیدم دوسه سالی بیشتر به مدرسه‌ای شدن بچه هایم نمانده، جا خوردم! از خودم انتظار نداشتم مضطرب شوم و عین بقیه مامان‌ها فکر شب امتحان و تکالیفشان بیفتم، اما افتادم. از خودم پرسیدم اگر بچه‌ها مدرسه بروند، ما چطور مسافرت برویم؟! جمعه شب‌ها باید زود بخوابیم و هر صبح من باید صبحانه دستشان بدهم؟! آن هم هفت صبح... برای من که نه خوابگاه و آن همه دردسرش و نه ازدواج و بار مسئولیتش نتوانسته بود خواب صبحم را کمرنگ کند، این هفت صبح صبحانه چیدن و بعد جمع کردن معنای دیگری داشت. چیزی نبود که خیلی راحت بگویم: «خب دیگر با هم کنار می‌آییم!»

از همه مامان‌هایی که بچه کلاس اولی داشتند یک آه کشدار شنیده بودم و لبخندی که می‌گفت: «حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن!» حالا من کم کم داشتم از این که دخترم کلاس اول برود می‌ترسیدم. از اینکه من هی پای مشقش بنشینم، املا بگویم و...

مادر بودن در این چند سال به من اثبات کرده‌بود هرچیزی یک روی شیرین و یک روی ترش دارد. مثلا وقتی بچه غذا خور می‌شود مامان‌ها اولش خیلی ذوق دارند که فرنی درست کنند، توی ظرف بامبو بریزند و بعد هم قاشق قاشق بگذارند دهان میوه دلشان. اما از هفته سوم به بعد چالش اینکه «چی برایش درست کنم» مغز آدم را می‌جود. خیلی انتخاب‌های کمی داریم که نصفش را هم دلبندمان نمی‌پسندد و خلاصه از آن شور وشوق اولیه چیزی باقی نمی‌ماند. من هم می‌دانستم بچه مدرسه‌ای داشتن یک چیزی شبیه همین است. لوازم التحریر خریدن، اندازه کردن کوله روی شانه‌های دخترم، اتو زدن مقنعه گلدوزی شده‌اش، حتی چیدن میوه و بیسکوییت توی ظرف دردارش، همه و همه احتمالا بعد‌ها جایش را به خیلی چیز‌های دیگر می‌داد که آن روی ترش ماجرا بود و من کم و بیش از اطرافیانم شنیده بودم.

با داداش کوچیکه رفتیم مدرسه!

اما خاطرات خودم، درست عکس این احتمالات را ثابت می‌کرد. همه خاطرات من از بوی ماه مهر و مدرسه، یک زندگی آرام و شیرین را نشان می‌داد که با مدرسه رفتن بچه‌ها تازه هیجانش هم بیشتر می‌شد. مامان من صبح‌ها سبک، عین یک پر خوشبو بلند می‌شد و مرا هم بیدار می‌کرد. من خیلی اهل صبحانه نبودم، نهایت یک لیوان شیر وخرما یا یک لقمه کوچولو نان و پنیر و گردو. کل زمانی که لازم داشتم تا آماده شوم و بدوم سر کوچه تا سرویس بیاید، بیست دقیقه بود. هیچ وقت برنامه درسی فردایم را مامان آماده نمی‌کرد. همیشه خودم شب قبلش همه چیز را می‌چیدم. هرچند که خواهرم برعکس من همان صبح بدو بدو دنبال کتاب و کیف و دفترش می‌گشت وگاهی من و مامان هم حتی کمکش می‌کردیم. اما مامان هیچ وقت شب قبل نمی‌آمد تذکر بدهد بهمان، حتی به خواهرم که سربه هوا‌تر بود. می‌گذاشت خودمان به همه کار‌های مدرسه رسیدگی کنیم و ما با همین اختیار دادنش احساس مسئولیت می‌کردیم.

ظهر که می‌آمدم خانه، اصلا لازم نبود بگوید: «کیفت را ببر توی اتاقت» یا «مقنعه‌ات را آویزان کن.» از همان اولش همه چیز طبق یک روال نانوشته طی می‌شد. تازه کلاس اولی که بودم آنقدر ذوق مدرسه رفتن داشتم که اصلا نایستادم مامان چادر سر کند و مرا مدرسه ببرد. پیله کردم به برادر کوچکم که با هم برویم و «مرا بدرقه کن». پیش خودم می‌گفتم: «می‌روم داخل و با دوستان تازه آشنا می‌شوم.» شعر اول کتابم را هم حفظ کرده‌بودم تا برای معلمم بخوانم. آن قدر عاشق مدرسه بودم که اصلا یک قطره اشک هم نداشتم بریزم. جایی نمی‌خواستم بروم که، مدرسه سرکوچه مان بود و می‌دانستم ظهر می‌روم در آغوش مامان و برایش از همه خاطرات خوشمزه‌ای که تجربه کرده‌ام تعریف می‌کنم. اما وقتی رسیدیم دم در مدرسه همه دست در دست مامان‌هایشان آمده‌بودند و تازه با اینکه دستشان هنوز در دست مامان‌ها بود چنان گریه‌ای می‌کردند که بیا و ببین!

وقتی همه بچه‌ها زار می‌زدند که «نه ما نمی‌رویم توی کلاس و دستمان را از دست گرم مامان جدا نمی‌کنیم»، من ومامانم ایستاده بودیم دم در کلاس و نگاه می‌کردیم که ببینیم کجا جای خالی هست. وقتی هم نشستم با لبخند برای مامان دست تکان می‌دادم و خدا خدا می‌کردم بقیه بچه‌ها زودتر آرام شوند تا خانم معلم برایمان حرف بزند. مامان مثل همه مامان‌های دنیا دلش شور می‌زد برایم، یک چند دقیقه‌ای ایستاده بود پشت در کلاس و بعد رفته بود خانه. کلاس اولی‌ای که با این همه اشتیاق برود مدرسه معلوم است که بعدا هم تکالیفش را خودش می‌نویسد و مشق شبش را زودتر از همه در کیفش می‌گذارد.

شب‌های امتحان در خانه ما هیچ فرقی با بقیه روز‌ها نداشت. هیچوقت نشد که مامان پشت تلفن به زن عمویم بگوید: «این بچه درس دارد ما فلان مهمانی را نمی‌آییم.» یا هیچ وقت نشد جمعه صبح چادرش را سرنکند و نرویم خانه مادربزرگم. همه چیز راه خودش را می‌رفت. ما هم بچه مدرسه‌ای‌های خانه بودیم که خودمان می‌دانستیم مشق فردایمان را ننویسیم معلم از ما دلخور می‌شود. من حتی راضی به این هم نبودم. دلم نمی‌خواست معلمم اخم کند و به من چیزی بگوید. همیشه مسئولیت کارم را قبول می‌کردم. اما در همه این لحظه‌ها که من مسئولیت کارم را خودم روی دوشم می‌گرفتم نقش اول بازی مامان بود. مامان که برایش بیست و نوزده و هجده فرقی نمی‌کرد. مامان که اجازه داده بود همه چیز را خودمان تجربه کنیم و هیچ وقت جای ما حرص و جوش امتحان را نزده بود. هیچ وقت مشق نصفه مان را ننوشته بود و بند کفشمان را برای تندتر رفتن سراغ سرویس نبسته بود.

وقتی به مامان فکر کردم خیالم راحت شد. حالا دیگر از بچه مدرسه‌ای داشتن نمی‌ترسم... می‌خواهم من هم مثل مامان، سال‌های سال با عشق و دلگرمی کنار بچه‌ها بنشینم و بیست و نوزدهشان برایم فرقی نکند. می‌خواهم طوری باشم، دخترم که کلاس اولی شد، حتی مرا جا بگذارد و خودش به مدرسه برود.

منبع: ایرنا

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار