هیچ کس بلند نشده بود جز مهمان تازه وارد، وقتی دست دادیم دستم را به گرمی فشار داد و چند جمله گرمتر هم گفت که معنی همه آنها این بود خوشبخت شده مرا دیده؛ دستم را که از دستش جدا کردم هنوز گرم بود.

بچه‌ها را توی بغلم نشاندم و به اسنپ گفتم راه بیفتد. مثل همیشه دیرم شده بود. هر صبح تا بیایم دوتا جوجه ام را راضی کنم لباس گرم بپوشند و دولقمه صبحانه را بخورند دیر می‌شد. وقتی رسیدم اداره کوچک خودمان، یک جفت کفش زنانه دیگر هم به چشمم خورد. آنقدر کم بودیم که مدل و رنگ کفش همه را بلد بودم. خانم مدیر مشکی کالج می‌پوشید. خانم شین هم یک جفت کفش پاشنه تخت که حسابی کارکرده بود و نگین‌های سگکش دیگر برق نمی‌زد. آن روز ولی یک جفت کفش اسپرت نشسته بود کنار اینها و خبرمی‌داد که صاحبش جایی آن بالاست. پله‌ها را بالا رفتیم و وقتی در اتاق را باز کردم سلامم جلوتر از من خودش را پرت کرد توی فضای اتاق، صاحب کفش‌های اسپرت تمام قد بلند شد و لبخندش را کش داد تا من این چند قدم را سمتش بروم و باب آشنایی را باز کنیم.

 مدیرمان نشسته بود. خانم شین هم همینطور. هیچ کس بلند نشده بود جز مهمان تازه وارد. وقتی دست دادیم، دستم را به گرمی فشار داد و چند جمله گرمتر هم گفت که معنی همه شان این بود خوشبخت شده مرا دیده. دستم را که از دستش جدا کردم هنوز گرم بود. بچه‌ها را هم دید و اسم و سنشان را از من پرسید. حالا نوبت من بود که بفهمم صاحب کفش‌ها توی اتاق ما چه کار دارد؟! هرچند که ته دلم دوست داشتم خیلی کار داشته باشد و بماند. اتاق بزرگ ما همیشه ساکت بود. یک وقت‌هایی که من سوالی می‌پرسیدم یا حرفی می‌زدم با خانم شین، خوش می‌گذشت. اما بیشتر وقت‌ها مدیر جلسه بود. خانم شین پای کامپیوتر یا تلفنش و من هم گرفتار جدول‌های اکسل. حالا صاحب کفش‌های اسپرت با خودش گرمایی آورده بود که هنوز روی دستم حسش می‌کردم. برایم مهم نبود از کجا آمده و اسمش چیست. فقط به بهانه اینکه سرکار یکمی بیشتر وگرمتر کار کنیم دوست داشتم بماند. خانم مدیر بالاخره سرحرف را باز کرد و گفت که ایشان خانم عین هستند. همکار تازه. مشاورند و رشته دانشگاهی شان هم روانشناسی بوده. حالا دیگر خیالم راحت شده بود که خانم عین، هر روز صبح کفشهایش را آن پایین جفت می‌کند و می‌آید این اتاق بزرگ را از سوت و کوری درمی‌آورد. اطلاعاتی که خانم مدیر داده بود بنظرم کافی می‌آمد و نمی‌خواستم چیز بیشتری بپرسم. خانم عین همکار خوبی می‌شد برایم.

خانم عین

فردا صبح که رفتم خانم عین نشسته بود روی صندلی‌های جلسات و منتظر بود من بروم تا ایده هایمان را روی هم بگذاریم و بشود یک نتیجه خوبی گرفت. چای به دم کرده بودند وبیسکوییت‌های روی میز هم چشمک می‌زد. وقتی من وبچه‌ها را دید باز تمام قد بلند شد و دست دادیم. اینبار بچه‌ها راهم صدا زد و اجازه گرفت ببوسدشان. از من نه، از خودشان. وقتی لپشان را ماچ می‌کرد کرم‌های کوچولویی دور من داشتند غر می‌زدند که نکند ویروس هایش را بدهد به بچه ها. ولی خیلی زود رفتند پی کارشان؛ وقتی خانم عین پاستیل‌های توی جیبش را درآورد و به بچه‌ها داد. این یعنی مامان بنده خدا می‌توانست یک ساعتی بی ترس و لرز اینکه هی بیایند و بهانه کنند توی جلسه شرکت کند. از همکار تازه واردم تشکر کردم و لیوان به را چسباندم به انگشتانم.

یادم نیست فردا بود یا هفته بعد. وقتی قرار بود برای خانم عین یک قابلیتی فعال شود و نشده بود. یا وقتی بود که خودش از مجوز و تابعیت حرف می‌زد. بین حرفهایشان اسم اتباع آمد. سرم را چرخاندم و به مدیرمان گفتم: «خانم عین افغانیه؟! واقعا؟!»

مدیرمان سرش را تکان داد و انگار که حرف بدیهی زده مشغول برگه‌های روی میزش شد. من نشستم روی صندلی گردان خودم و هی چرخیدم و چرخیدم و دنیا هم با من چرخید. چرا چشم‌های بادامی اش را ندیده بودم؟! چرا نفهمیده بودم که رنگ صورتش مثل ما‌ها نیست. یک ور سرم چرا چرا می‌کرد و یک ور دیگر شربت بی خیالی تعارف می‌زد که حالا بدانی یا ندانی چه فرقی دارد. کم محبت کرده به خودت و بچه ها؟! حتی شده ازش مشورت گرفته‌ای سر تربیت و او مثل یک ادم کارکشته خوب فهمیده چه میگویی. نه؟! ولی آن ور غرغروی سرم تازه چانه اش گرم شده بود. تازه شروع کرده بود به اینکه چرا این خانم آمده جای امثال من وهم‌رشته‌ای‌هایم را گرفته و مشاور شده توی مملکت ما؟! آنوقت من باید دوتا بچه را بزنم بغلم وصبح‌ها بیایم اینجا کارکنم که چه بشود؟! غرغرو‌ها همینطوری اند. یک وقتی دهانشان را باز می‌کنند و دیگر بستنش با خداست.

صاحب یک قلب گرم

گذاشتم خوب حرفهایش را بزند. ولی وقتی خانم عین دوباره از سر میزش بلند شد و هم قد بچه هایم شد تا با آنها حرف بزند و بی حوصلگی شان را با چند تا جمله بپراند، ور غرغروی سرم به تته پته افتاد، حتی شاید سرخ شده بود. یک گوشه نشست و زل زد به ما. به مادوتا آدم که یک جور حرف می‌زدیم و با هم سرچیز‌های الکی می‌خندیدیم، حتی چایی و بیسکوییتمان را وقتی باهم می‌خوردیم بیشتر مزه می‌داد و روز‌هایی که خانم عین لقمه می‌آورد با خودش، سر سفره ناهار بوی خانه‌های ایرانی می‌آمد. یکبار هم یک پلاستیک بزرگ برگه زردالو و میوه خشک آورد، دخل همه اش را بچه‌های خودم آوردند. چقدر آنروز ممنونش بودم که نگذاشته این دوتا کوچولوی من خسته شوند و عذاب وجدان خسته شدنشان جمع بسته شود با همه کلافگی ام.

آخرین باری که دیدمش، قبل از نوروز ۱۴۰۳ بود. دورهم نشسته بودیم و خداحافظی‌های آخر سال را عین انار، دانه می‌کردیم برای هم. من گفتم دلم می‌خواهد عید که شد برویم مشهد. ده روز بمانیم و افطاری مهمان آقا امام رضا علیه السلام، باشیم، اما هتل که به ما ده روز جا نمی‌دهد. خانم عین همان چشم‌های بادامی‌اش را پر از محبت کرد و گفت که مادرش نزدیک مشهد خانه دارد. بعد مثل همیشه که گرم حرف زدن می‌شدیم شروع کرد از دستپخت مادرش تعریف کردن و از من قول گرفت تعارف نکنم باهاشان. خندیدم. شیار‌های صورت جفتمان پر از گرما بود. بعد از عید، نه من رفتم سرکار نه خانم عین. جفتمان دیگر با آن مجموعه همکاری نکردیم. دیدارمان هم افتاد نمیدانم به کدام روز خدا. نمی‌دانم خانم عین افغانستانی بود یا نبود، اما خوب حرف می‌زد. اول صبح‌ها که با من دست می‌داد گرمای محبتش از نوک سرانگشتم شره می‌کرد توی رگهایم و همه سردی محیط کار را می‌بلعید. برایش بچه‌ها مهم بودند. غر زدن و خستگی و حرف زدنشان مهم بود. از وقتی کفش‌های اسپرتش را ندیدم، دلم تنگ شده. حالا ور غرغروی سرم، مدتهاست که فهمیده افغانستانی باشد یا نباشد، آدم‌ها با قلبشان است که آدمند. نه رنگ پوست و اسم و رسم توی شناسنامه...

منبع: ایرنا

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.