تمامی آنان که تهران دهه ۳۰ را درک کرده‌اند، از اهتمام طیب حاج‌رضایی به برگزاری عزاداری حسینی (ع) خاطرات متنوع و شیرینی دارند.

برای آنان جالب بود که دعواگیر شهر، اینچنین در روز‌های محرم سیاهپوش می‌شود، تکیه می‌بندد و اطعام می‌کند. فصل پایانی و تعیین کننده حیات وی نیز در محرم ۱۳۴۲ روی داد، آنگاه که او انتخاب کرد تا تصویر امام خمینی را در تکیه‌اش نصب کند و سخنران هیئتش، در انتقاد از رژیم شاه بگوید

در ۱۵ تیرماه ۱۳۴۲، طیب حاج‌رضایی رئیس میادین میوه و تره بار تهران به اتهام شرکت در وقایع نیمه خرداد ماه این شهر، دستگیر و زندانی شد. این امر آغاز فرآیندی بود که به ماندگاری نام و هویت او در تاریخ معاصر ایران انجامید و فصلی از آن را رقم زد. در مقال پی آمده و به مدد پاره‌ای روایات و تحلیل‌ها، آن واپسین محرم طیب مورد بازخوانی قرار گرفته است. روح آن جوانمرد نهضت اسلامی شاد و یادش بخیر. 
 
 زمینه‌های تحول، در منش و شخصیت عیار تهران
بی تردید تحولاتی از قبیل آنچه برای شهید طیب حاج‌رضایی روی داد، یک شبه حاصل نمی‌شود و معطوف به زمینه‌ها و بستر‌هایی است که از قبل در فکر و منش چنین فردی می‌توان یافت. در زندگی طیب نیز می‌توان از نکاتی سراغ گرفت که او را در مسیر چنین انتخابی قرار می‌داد؛ از قبیل: علاقه به امام حسین (ع) و برگزاری مراسم عزاداری آن امام همام در محرم، علاقه به علمای نامدار وقت و نیز برخورداری از صفاتی، چون یاری مظلومان و کمک به فقرا. در دیباچه‌ای بر اثر «آزاد مرد، شهید طیب حاج‌رضایی به روایت اسناد ساواک»، درباره اینگونه گرایشات آن شهید چنین آمده است:

«در ایران در طى قرن‌ها، عشق به اسلام و خصوصاً سیدالشهدا (ع)، با خون مردم عجین شده و مردم هر که باشند و هر چه باشند، این عشق به امام حسین را ارزان از دست نمى‌دهند. در دوران رژیم شاهنشاهى نیز چنین بود و حتى مردمى که به ظاهر اخلاق حسنه‌اى نداشتند، بزرگداشت یاد و حماسه سیدالشهدا را یک اصل زندگانى خویش مى‌دانستند و با همین اصل، در جریان حوادث مختلف کشور را نجات دادند و استقلال ایران را حفظ کردند. مرحوم طیب نیز اینگونه بود. او حتى در دوران ظلمات، نور حسین را در دل داشت و افتخار او خدمتگزارى به اباعبداللّه در تکیه‌ها و حسینیه‌ها بود. در ایام عاشوراى حسینى، خود تکیه عظیمى به راه مى‌انداخت که با دعوت از سخنرانان برجسته و سینه‌زنى و عزادارى براى امام حسین، خود را در دریاى عشق حسین غوطه‌ور مى‌کرد. دسته سینه‌زنى حسین بن على که طیب به راه مى‌انداخت؛ یکى از مشهورترین دسته‌های سینه زنى است که در حوالى میدان شوش و خراسان، در ایام عاشورا و تاسوعا با حالتى سوگوارانه حرکت مى‌کرد و جمعیت بسیار فراوانى را در خود جاى مى‌داد.

 جمعیتى که از طبقات مختلف مردم تشکیل مى‌شد و مرحوم طیب، خود با گل مال کردن سر و با پوشیدن لباس مشکى، در میان مردم به راه مى‌افتاد و اطعام مى‌نمود. در همان ایام و در طول سال‌هاى ۳۲ تا ۴۲، شاهد حرکات دیگرى از مرحوم طیب هستیم که بیانگر روح دین خواهى اوست. به طور نمونه در میان اسناد خواهیم خواند که گزارشگران ساواک، مسئله ارتباط با علما و روحانیون را نقل مى‌کنند که از آن میان، مسئله ارتباط با مرحوم آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانى، شاخص است. کاشانى که روزگارى از سران نهضت ملی بود، پس از اختلافات با دکترمحمد مصدق و در پى کودتاى ۱۳۳۲ منزوى شد و بسیارى از کسانى که تا دیروز با او همراهى مى‌کردند، دور و بر وى را خالى کردند. اما مرحوم طیب با همان روح جوانمردى که داشت؛ ارتباط خویش را با وی قطع نکرد و به دیدار مرحوم کاشانى می‌رفت و از وى دلجویى می‌نمود.

گزارشگر ساواک مى‌نویسد: چندى است که طیب‌حاج رضایى، تغییر لحن داده و با طرفداران آیت‌اللّه‌کاشانى طرح دوستى ریخته. کما اینکه در ایام سوگوارى ماه محرم، باقر نهاوندى اغلب در تکیه طیب حاضر مى‌شد. مخصوصاً در لیله جمعه هفتم قتل امام (هفدهم محرم)، نامبرده در آن تکیه مشاهده نمودم که با طیب صحبت مى‌کردند. چون طیب حاج رضایى اخیراً عازم عتبات است؛ ممکن است از طرف آیت‌اللّه کاشانى براى علمای مخالف دولت، حامل پیامى باشد... مسئول ساواک در این رابطه دستور داد: به طور نهانى و دقیق، مراقبت کامل به عمل آورده و نتیجه بعدى اعلام شود...». 

 دعواگیر شهر، به مدد حسینی بودن رستگار می‌شود!
تمامی آنان که تهران دهه ۳۰ را درک کرده‌اند، از اهتمام طیب حاج‌رضایی به برگزاری عزاداری حسینی (ع) خاطرات متنوع و شیرینی دارند. برای آنان جالب بود که دعواگیر شهر، اینچنین در روز‌های محرم سیاهپوش می‌شود؛ تکیه می‌بندد و اطعام می‌کند. فصل پایانی و تعیین‌کننده حیات وی نیز در محرم ۱۳۴۲ روی داد؛ آنگاه که او انتخاب کرد تا تصویر امام خمینی را در تکیه‌اش نصب کند و سخنران هیئتش، در انتقاد از رژیم شاه بگوید. محمد پورغلامی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، ماجرا را به قرار پی آمده روایت کرده است:

«معمولاً در دهه اول محرم، وقتی مداحان می‌خواهند روضه جناب حر را بخوانند؛ برای ورود به روضه، یا داستان توبه رسول ترک را تعریف می‌کنند، یا داستان ادب طیب‌حاج رضایی را در حشر و نشر با سادات. منقول است روزی طیب دید که صاحب‌خانه‌ای اسباب و اثاثیه مستأجر خود را - که جزو سادات بود- از خانه بیرون انداخته و عذر مستأجر را برای ندادن کرایه‌خانه خواسته است. طیب که این صحنه را می‌بیند، جلو می‌رود و لوطی‌گری می‌کند. خانه را می‌خرد و آن را به سید مستأجر هدیه می‌دهد. 

طیب‌حاج رضایی یکی از اعضای طایفه لوطیان بود که همواره حرف‌ها و حدیث‌های زیادی به همراه داشته‌اند. سابقه درگیری و زندان نیز در کارنامه او فراوان دیده می‌شد. از جدال با عوامل شهربانی، تا رقبای خود در کف جامعه. او دعواگیر شهر بود و به بزن بهادری شهرت داشت. با این حال تا قبل از دهه ۴۰، از طرفداران پر و پا قرص شاهنشاه بود. حتی می‌گویند که روی بدنش، عکس رضاخان و تاج سلطنت را هم خالکوبی کرده بود. البته رژیم هم به چنین افرادی نیاز داشت و سعی می‌کرد، تا از آنها در سربزنگاه‌ها و برای پیشبرد اهداف خود استفاده کند. در این میان اما، طیب یک ویژگی بارز داشت. ویژگی‌ای که به عقیده‌بسیاری، آخر به دادش رسید و عاقبت به خیرش کرد. آن ویژگی چیزی نبود، مگر اظهار عشق و علاقه و محبت به سیدالشهدا و اهل بیت عصمت و طهارت (ع). طیب در ایام محرم، خودش تکیه امام‌حسین را برپا می‌کرد و از مداحان و سخنرانان معروف، دعوت می‌گرفت که بیایند. خودش لباس مشکی می‌پوشید و به سرش گل می‌مالید و در دسته عزاداری، میان مردم به راه می‌افتاد. هنوز که هنوز است، دسته‌های ماه محرم طیب مشهور است و بازماندگان از آن دوره به گونه‌های مختلف روایتش می‌کنند...». ‎‎

 مرا چه به اینکه بگویم روحانی و واعظ چه بگوید؟
گفتیم که «طیب» در آخرین محرمی که حیات داشت؛ تمایل خود به نهضت امام خمینی را علنی کرد. او اما، رهبر نهضت اسلامی را نمی‌شناخت و تنها از سر مشاهده رفتار‌های ناصواب حاکمیت، بدان جهت سوق یافته بود. دستگاه امنیت و ارعاب رژیم گذشته نیز سعی کرد تا او را از این رویکرد بر حذر بدارد؛ اما نتیجه‌ای نگرفت. زنده‌یاد حبیب‌الله عسکراولادی در خاطرات خویش، گزارشی از این گفتگو به دست داده است: «یک موضوع دیگر در رابطه با مرحوم طیب‌حاج رضایی، مجلس دهه اول عاشورای حسینی (ع) است.

 او که در آن زمان شهره بود به اینکه هر نوع بدی را انجام داده، اما در عین حال چند امتیاز داشت. یکی اینکه در دهه عاشورا، چند روضه خوانی داشت و در این دهه به سر خودش گل می‌مالید و جلوی در حسینیه‌اش می‌نشست. یکی دیگر از کارهایش این بود که در یکی از شب‌های سوم یا هفتم یا شب اربعین امام‌حسین، دسته‌ای را حرکت می‌داد. تمام هیئات و دسته‌های معروف هم کمک می‌کردند و این دسته، یک دسته بسیار بزرگی بود و خود طیب هم در آنجا، گل به پیشانی مالیده و در جلوی دسته حرکت می‌کرد. در مجلس دهه عاشورای مرحوم طیب، آقای شیخ‌باقر نهاوندی منبر می‌رفت و منبر ایشان هم، معمولاً تند بود و شاید از تندترین‌ها علیه رژیم بود. یکی از جا‌هایی که نصیری برای مرحوم طیب خط و نشان می‌کشید، همین مسئله روضه او در عاشورا بود. طیب را خواستند و گفتند: روضه را تعطیل کنید؛ گفت: من چاکر امام حسین هستم و نمی‌توانم روضه را تعطیل کنم، شما تعطیل کنید که من بگویم شهربانی و ساواک تعطیل کرده است.

گفتند: پس این آخوند را نگذار بالای منبر برود. گفت: من دعوتش کردم و نمی‌توانم که به هم بزنم. گفتند: پس بگو که مزخرف نگوید. گفت: مزخرف نمی‌گوید. گفتند: راجع به شاه و دولت صحبت نکند. گفت: من یک عمله در میدان هستم، مرا چه به اینکه بگویم روحانی و واعظ چه بگوید؟ من دعوت می‌کنم و پای منبر می‌نشینم، من چاکر امام حسین هستم، من نه می‌توانم تعطیل کنم، نه می‌توانم بگویم او نیاید، نه می‌توانم بگویم این حرف‌هایی که می‌زند، نزند... به همین دلیل، برای مرحوم طیب خط و نشان کشیدند. یکی از مجالس در جنوب شهر که واقعاً امواجی را در منطقه پخش می‌کرد، همین صحبت‌های آقای شیخ‌باقر نهاوندی بود که در آنجا منبر می‌رفت. منابر و مجالس در سطحی پیش رفت که خود ما‌ها که خادم منبر بودیم (به خصوص با هدایت حضرت امام به عنوان مرجع تقلید)، فکر نمی‌کردیم اینقدر خوب پیش برود و اثرگذار باشد. از تهران، هم به حومه و هم به شهرستان‌ها امواج می‌رفت و سطح منابر در آنجا‌ها هم – هرکجا که اصالتاً سطح بالایی نداشت – به تبع شرایط افزایش پیدا می‌کرد. این حرکت و موج را، می‌توان دومین علت و زمینه برای شکل‌گیری ۱۵‌خرداد دانست...». 

 ما رفیق نامرد نیستیم!
از دوران بازداشت «عیار»، روایت‌ها و خاطرات متنوعی وجود دارد. قدر مسلم اینکه او در آن مقطع، می‌توانست با پیرایه بستن بر رهبر نهضت اسلامی جان خود را نجات بخشد. امکان داشت تا با صحه گذاردن بر ادعا‌های شاه و ساواک، سخن آنان را مستند نماید. اما او نهایتاً چنین نکرد و دادگاه نظامی پهلوی نیز نتوانست با اعترافی از او به تقویت حکومت کمک کند. طیب شکنجه‌ها و نهایتاً گلوله‌ها را به جان خرید، تا نمادی از جوانمردی باشد. سیدابوالفضل کاظمی در خاطره گویی خویش از قول محمد باقری، آورده است:

«محمد آقا [محمد باقری معروف به محمد عروس]، درباره آن روز [قیام خرداد ۱۳۴۲ در تهران]گفت: بعد از اینکه شهربانی و ساواک ریختند و ما را کت بسته به شهربانی بردند، حاج اسماعیل رضایی، حاج حسین شمشاد، حسین کاردی، عباس کاردی، حاج آقا توسلی، حاج علی نوری، حاج علی حیدری و مرتضی طاری هم، قاتی ما بودند و دستگیر شدند. همه آنها، بارفروش‌های میدان بودند و به خاطر آقای خمینی، تو خیابون‌ها ریخته بودند و به نفع او شعار دادند، اما سردمدار همه اینها، طیب بود.

چند ساعت بعد از دستگیری ما، طیب حاج رضایی رو کت بسته آوردند و تو بند ما انداختند. وقتی ما رو به زندان باغشاه بردند؛ طیب هم همراهمون بود. من باهاش کاری نداشتم، چون همیشه دور و برش یک مشت چاقوکش بود. خودش هم، از بزن بهادر‌ها و لات‌های تهران بود و طرفدار شاه. جوری که وقتی فرح پهلوی، بچه‌دار شد و پسر اولش رضا پهلوی را به دنیا آورد، طیب کوچه و محل را چراغانی کرد! روی همین حساب، تا طیب را دیدم، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش کردم! دستبند به دستش بود. سلام کرد و گفت: محمد آقا، ما رفیق نامرد نیستیم! جوابش را ندادم. آن زمان طیب با شعبان [شعبان جعفری معروف به شعبان بی‌مخ]، سرشاخ شده بود. هر دو، یکه بزن جنوب شهر بودند و حرف‌شان خریدار داشت. شعبان، ورزشکار بود و طرفدار شاه. البته طیب میدان‌دار، بارفروش، دست و دلباز و خیر و یتیم نواز هم بود. در حالی که همیشه شنیده بودیم او طرفدار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت و طیب شد بر ضد شاه. حالا تو دل طیب چه حال و احوال و انقلابی پیدا شده بود، خدا می‌دونه. سران مملکت جلسه گذاشتند که با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگه: خمینی به من پول داده تا بارفروش‌ها رو تیر کنم. انقلابی که در درون او ایجاد شده بود، باعث شد که قبول نکند و نهایتاً مرگ را به جان بخرد...». 

 خدایی که مرا می‌برد، فکر شما را هم می‌کند!

از طیب حاج‌رضایی در عرصه سیاست، رد پا‌های آشکار، اما متفاوتی برجای مانده است. او در دوره‌ای به دربار گرایش داشت و حتی بر بدن خویش، نقش رضاخان را خالکوبی کرده بود. همزمان با نهضت ملی و از بیم تسلط توده‌ای‌ها بر کشور، در جهت مخالف آن حرکت کرد. وی در سالیان پایان حیات، نخست با دستگاه امنیتی و قضایی وقت و سپس با کلیت نظام سیاسی چالش یافت و از آن رویگردان شد. طیب در آخرین فصل زندگی به حمایت از موج فزاینده مخالفت به شاه گرایش پیدا کرد و عملاً با آن همراه شد. این سیر در خاطرات فرزندش زنده‌یاد بیژن حاج رضایی نیز خود را نشان می‌دهد:

«سرمنشأ فعالیت‌های سیاسی پدرم، از سال ۱۳۳۲ شروع می‌شود. مرحوم پدرم به آیت‌الله العظمی بروجردی ارادت خاصی داشت و مقلد ایشان بود. در یکی از دیدارهایش با ایشان، من هم که کودک بودم، همراهی‌اش می‌کردم. پدرم آیت‌الله کاشانی را هم خیلی دوست داشت و شیفته شجاعت این روحانی مبارز بود و در بیشتر سخنرانی‌هایش شرکت می‌کرد. 

آیت‌الله بهبهانی نیز خوب پدرم را می‌شناختند. پدرم فرد مقید و معتقدی بود و به ناموس خیلی اهمیت می‌داد. در روز ۹ اسفند، تعدادی به خانه ما آمدند و پدرم به همراه آنها به منزل آیت‌الله کاشانی رفتند. ایشان به آنها گفته بود، که شاه دارد از کشور خارج می‌شود و مملکت در بحران است. به اضافه اینکه توده‌ای‌ها دارند بر مملکت غالب می‌شوند و اگر آنها موفق شوند، دیگر ناموسی وجود نخواهد داشت! مسئله ناموس، مثل ناقوس بزرگی در مغز پدرم بود. وقتی صحبت از ناموس می‌شد، فکر می‌کرد که در آن لحظه همه چیز در معرض خطر است. مرحوم پدرم را اگر قطعه قطعه می‌کردند، زیر بار نمی‌رفت. پدرم به دستور آیت‌الله کاشانی وارد شدند. اصلاً شاه را نمی‌شناختند. 

به عنوان یک کار دینی و مذهبی برای حفظ ناموس کشور، وارد صحنه شدند. گذشته از همه اینها، پدرم به برگزاری مراسم امام‌حسین (ع) اهمیت زیادی می‌داد. مرحوم پدرم از ابتدا تا انتهای ماه محرم خرج می‌داد و گوسفندان زیادی را قربانی می‌کرد. ایشان این گوسفندان را در میدان نگهداری می‌کرد، لذا با اعتراض بهانه جویانه شهردار مواجه شد. به دلیل توهین شهردار، پدرم سیلی محکمی به او می‌زند که موجب واژگون کردن و آتش‌زدن ماشین‌های آنها در میدان می‌شود. 

به دنبال آن، یک حرکت ۱۰ هزار نفری اعتراض آمیز به طرف کاخ انجام شد. نظام پهلوی وقتی دید با یک فریاد چنین جمعیتی به راه می‌افتد؛ بلافاصله تغییراتی در سطح مدیران منطقه ایجاد کرد. در آن دوره، درگیری با نصیری نیز حادث شده بود. پدرم به قم هم سفر‌هایی داشتند و تکیه بزرگی نیز داشتیم که از آقایی به نام نهاوندی دعوت می‌کرد و ایشان نیز سخنرانی‌های زیادی علیه حکومت انجام می‌داد. این بود که پدرم را گرفتند و با دستبند به شهربانی بردند. اما پدرم باز با همان وضع و دست بسته، به نصیری حمله سختی کرد و او را به شدت کتک زد! در آن زمان، دادگاه پدرم و حاج اسماعیل رضایی را محکوم به اعدام کرد. ما در این مدت، ملاقات‌هایی را با پدرم داشتیم که ایشان را دعوت به صبر می‌کرد و می‌گفت: آنکه مرا می‌برد، فکر شما را هم می‌کند...». 

 درس جوانمردی
آدمیان تا پایان خط حیات، آزادی انتخاب دارند. چه بسیار آنان که پس از عمری ظاهر‌الصلاح بودن به باطل می‌گرایند و چه بسیار آنان که پس از سال‌ها بی‌قیدی، رو به رستگاری و عاقبت به خیری می‌نهند. خداوند با امکان این امر، به حیات و ممات انسان‌ها زیبایی و جذابیت بخشیده است.

منبع: روزنامه جوان

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.