یک مُشت خاک است، هفت هشت رَج سیمِ خاردار، چند تا تانک زنگزده و تا دلتان بخواهد پرچم! در این زمینِ رملیِ دلآشوبِ نزدیکِ مرز، در این «شلمچه»ی خونِ دل خورده، از هر طرف که نگاه کنی، جز اینها چیز چشمگیری برای تماشا نیست، اما چه شده که با همینها، میشود «چشمگیرترین زمینِ خاکی دنیا»؟!
چه اتفاقی درون بطن این زمین رخ داده که زایشاش جاذبهای دارد عمیقتر از جاذبهی ذاتی زمین؟ چه میبخشد به این آدمهای هفتاد و دو ملت که برای تماشایش آمدهاند در قافلههای «راهیان نور»؟ چه جاریست بین دانههای شنیاش که تا پا میگذارند، پاگیراش میشوند؟ چه؟ چه؟ چه؟
نمیدانم. سر در گمام. جوابی نیست جز همهمهی قدمهای پایی که هر کدام از یک جغرافیا به این جا کشیده شدهاند. پاهایی سه ساله، ده ساله، بیست و سی و چهل ساله و شاید هفتاد و چند ساله. برای ورود به این زمینِ خاکی، شرط سنی ملاک نیست. کافیست وسط هیاهوی زندگی، پشت چراغ قرمز، سر کلاس، توی بیمارستان، در انتظار صف نان، یا حتی وقتی خیلی اتفاقی چشمتان خورده به عکسِ نقاشی شدهی شهیدی روی دیوار ساختمانی نیمه ساخت، ته دلتان بلرزد و بخواهید کربلایی شوید.
مهم نیست چند چندید. چپی یا راست. اصلاحطلب یا اصولگرا. مرد میدان یا تماشاچی. برای رفتن به آن جا، این اسمها هیچ مفهومی ندارد. یک زمینِ خاکیست و یک آسمانِ به وسعتاش، آبی؛ و تو، در اندوهبارترین لحظات بشرِ تنهایِ تکنولوژیزده، ناگهان دعوت میشوی به همراهی راهیان نور؛ که خودِ خسته از کلنجار رفتن با زار و زندگیات را چند روزی بِکَنی از ساختمانهای دودزده و پنجرههای دوجداره و بیایی شلمچه، تا خاک بو بکشی!
خاکی که لایه به لایهاش آغشته گوشت و پوست و استخوان و «پلاک» آدمیزاد است! پلاک مردانی که شاید همولایتی بودند با شما، اما برای رفتن به آسمان، قرعهی خاک شلمچه به نامشان افتاده بود. «وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ» و کسى نمىداند که در کدام زمین خواهد مُرد. در همان جا که به دنیا آمد؟ یا در شلمچه؟ زیر شنی تانکها. مچاله شده توی آغوش گرم رملها؛ و با چشمهایی که خیره به آسمان، جان میدهند. نه، جز خداوند، هیچکس نمیداند. ما همیشه از ساعت و محل مرگمان بیخبریم؛ و این بیخبری، رنجآلودترین عذاب شیرین بشر است!
آه، بشر. آن متهمِ به نادانی برای پذیرفتن بار امانت. چه روزهای بسیاری از آن روز که خداوند بار امانت را روی شانههای «آدم» گذاشت گذشته و چقدر ما فراموشکار شدهایم. چه زود یادمان رفته «مسئولیت» را و چه خوب شانه خالی کردهایم از آن! اما این تمام و پایان بیوفایی بشر نیست، چون حالا، همهی ما، نسل جدید و قدیم، زن و مرد، پیر و جوان، انقلابی و حتی بعضی مواقع ضدانقلابمان! دوباره، این جا جمع شدهایم. روی زمینِ خاکی شلمچه و زیر سقف آبی آسمان؛ که با دستهایی که میلرزند خط قرمزمان را روی سینه خاکی بکشیم که با خون شهیدان سرخ شد و بگوییم «شاید گاهی از زیر بار مسئولیت در رفتیم، اما تا دنیا دنیاست این نقطه، برای ما، چشمگیرترین زمینِ خاکی دنیاست!».
منبع: فارس