بهرام دوست پرست درباره خاطرات خود از عملیات کربلای چهار در گفتگو با خبرنگار فرهنگی ایرنا چنین نقل میکند: در این عملیات من از نزدیک شاهد حوادث بودم با توجه به پیشرفت کشورهای اسرائیل، آمریکا و اروپا آنها امکانات ماهوارهای آواکس را در اختیار نیروهای بعثی گذاشته بودند و بعثیها نقل و انتقالات ما را زیر نظر داشتند، دشمن هوشیار بود و ما در عملیات کربلای چهار در اصل غافلگیری موفق نبودیم.
یگانهای لشگر ۱۴ امام حسین، لشکر هشت، لشکر ۳۲ انصار الحسین، تیپ الغدیر و یگانهای سپاه در ساعت مشخص به موزارت خود از خرمشهر به سمت دشمن منطقه ابوالخصیب که آن طرف آب بود حرکت کردند و طبق برنامه پیش رفتند تا آن منطقه را تصرف و به منطقه فاو متصل کنند، وقتی نزدیک ساحل شدند برای اولین بار در طول جنگ، دشمن ساعت یک یا ۲ بامداد با هواپیماها حدود ۳۰۰ منور را بر سر ما ریختند و ۲۵ دقیقه در آسمان فعال بودند و منطقه مثل روز روشن شد. بر خلاف قبل که هواپیماها نمیتوانستند شبها جایی را بمباران کنند با وجود این نوع منورها بعثیها شبانه بمب بر سر رزمندگان میریختند و ما تلفات سنگینی دادیم.
جهنمی درست شده بود، تعداد زیادی از غواصان در آب قبل از رسیدن به دشمن و تعدادی هم بعد از رسیدن به خطوط دشمن به شهادت رسیدند. برخی از رزمندگان نیز موفق شدند از سیم خاردار و تلههای خورشیدی بسیار پیچیده انفجاری عبور کنند و به سنگرهای دشمن برسند. با اینکه دشمن هوشیار و با تمام امکانات آماده بود بچهها موفق شدند خط را بشکنند.
یکی از یگانهایی که خط را شکست لشکر انصار بود. برخی از یگانها در میانه راه با دستور فرمانده به عقب بازگشتند. گردان ۱۵۵ لشکر انصار الحسین به فرماندهی شهید حاج ستار ابراهیمی که انسان بزرگی بود، یکی از گردانهای فعال در عملیات کربلای چهار بود که از نزدیک شاهد رزم ایشان بودم.
وقتی هوا روشن شد مه غلیظی همه جا را فراگرفته بود. چشم چشم را نمیدید ما از فرصت استفاده کردیم و با طناب شهدا را از آب بیرون میکشیدیم، تور بسیار بزرگی در دریای خلیج فارس انداخته بودیم که اگر شهدا با جزر و مد حرکت کردند در آن تور گیر کنند. اگر آن تور نبود صدها شهید مفقود میشدند. شهدایی که از آب بیرون میکشیدیم مربوط به لشکرهای ۱۴، ۱۶ قدس و هشت نجف بودند آنها شهدای ما نبودند جزر و مد آنها را به سمت ما کشانده بود.
مخفی شدن در کشتی سوخته
کشتی سوختهای در کنار اروند به گل نشسته بود ما متوجه شدیم از داخل کشتی دستمالهای سفیدی در حال تکان دادن است و رزمندگان در آنجا مانده اند؛ یکی از بچهها خود را به آنها رساند، گفت: سعید چیت سازیان به همراه چند رزمنده از همدان و یگانهای دیگر خود را به کشتی رسانده و در آنجا مخفی شدند و منتظر هستند شما اقدامی انجام دهید تا آنها بتوانند به سمت نیروهای خودی بیایند. یکی از رزمندگان با زبان ترکی با بلندگو روضه حضرت زینب (س) را برای آنها میخواند تا رزمندگان مثل آن حضرت صبور باشند و تحمل کنند تا به دنبال آنها برویم. شهید علی چیت سازیان پسر عموی سعید به همراه تعدادی دیگر از بچههای اطلاعات برای نجات آنها به سمت کشتی رفتند، اما به دلیل هوشیاری دشمن، روشن کردن منور و تیراندازیهای مکرر موفق نشدندآنها را نجات دهند.
سه شب طول کشید تا ما دوباره برای نجات آنها به سمت آن کشتی رفتیم و توانستیم بچهها را از کشتی خارج کنیم، اولین فردی که من دست او را گرفتم حاج ستار بود سه روز آب و غدا نخورده بود. پوست دستها و و صورتش مثل پیرمردها چروکیده شده بود. گفت چیزی به من بدهید بخورم، دکتر گفت: اگر او چیزی بخورد رودههایش آسیب چدی میبیند. اول باید به او سرم تزریق شود، اسلحه اش را گرفتم و او را برای ترزیق سرم بردم. از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است، گفت بعثیها خیلی تلاش کردند ما را اسیر کنند برادرم و تعداد زیادی دیگر از رزمندگان مجروح شدند. بچهها گفتند برادرت را به عقب ببریم من اجازه ندادم گفتم هر موقع همه مجروحان را بردید او را هم ببرید، برادرم در آغوشم بود و التماس میکرد مرا ببر گفتم نمیتوانم جواب بچهها را چه بدهم، روی دستم بیهوش شد و آهسته آهسته جان داد.
او را آهسته بر روی زمین گذاشتم و دویدم؛ عراقیها میخواستند مرا دستگیر کنند. بر روی لباسم چنگ میزدند تا مرا بگیرند دستشان سر میخورد و من از زیر پاهای آنها فرار میکردم، آنها با زبان عربی به هم میگفتند او را بگیرید، من در باتلاق شیرجه زدم نیروهای بعثی مرا به رگبار بستند؛ داخل دهانه کشتی که سوراخ بود رفتم، کماندوهای عراقی با شنای قورباغه به سمتم آمدند و گفتند پایین بیا، من نشستم و با اسلحه به سر یکی از آنها شلیک کردم، مغز او باز شد و بقیه فرار کردند. بالاخره بچههای اطلاعات تیپ المهدی شیراز نصف شب موفق شدند غواصان را نجات دهند.
اطلاع از شهادت ۳۰۰ رزمنده توسط سعید
سعید گفت: وقتی میخواستیم لباسهای غواصی را بر تن کنیم دیدیم سه خرما در بین آنها گذاشته شده وقتی یکی از خرماها را خوردم به یاد جنگها در زمان پیامبر افتادم که او و یارانش با یک خرما خود را سیر میکردند و به پیکار میرفتند، من هم قبل از عملیات به یاد آنها آن خرما را خوردم و سیر شدم.
بعد به من گفت پشت کمرم میسوزد وقتی لباس او را از تنش درآوردم، دیدم مثل ردههای چنگ گرگ بر پشتش نقش بسته و بخشی از گوشت تنش جدا شده از او پرسیدم چه بلایی بر سرت آمده، گفت وقتی بعثیها میخواستند مرا اسیر کنند در گل شیرجه زدم یک تیر به پشتم اصابت کرد، تمام سینه اش هم سوخته و سوراخ شده بود. پرسیدم چرا سینه ات اینگونه شده گفت که رگبارها به گل برخورد میکرد کمی خنک میشد بعد به لباس من اثابت میکرد و تنم را میسوزاند، اما در بدنم فرو نمیرفتند.
سعید با اینکه مجروح بود و نای حرف زدن نداشت به من گفت اسامی افرادی که شهید شدند را میگویم تو یادداشت کن، بیش از ۳۰۰ اسم از رزمندگانی که به شهادت رسیده بودند را نوشتم و اینگونه از شهادت آنها مطلع شدیم.
اطلاع از فرمانده از روی عکس مجله عراقی
محسن جام بزرگ یکی فرماندهان ما در عملیات کرکوک بود بعد از آن عملیات کسی از او خبر نداشت یکی از رزمندگان در یکی از سنگرهای عراقی یک مجله پیدا کرد که عکس او که تیر خورده و بر روی برانکارد دراز کشیده در آن مجله چاپ شده بود، آن را به من داد من هم آن مجله را به در خانه او بردم و به همسرش دادم و گفتم آقای جام بزرگی زنده است بعد از آن چند بار برای خانواده اش نامه نوشت و سال ۱۳۶۹ ما در مرز خسروی به استقبال او رفتیم و او را از نیروهای بعثی تحویل گرفتیم.
منبع: ایرنا