اگرچه بعد از جدایی پدر و مادرم، سرنوشت من هم به گونه دیگری رقم خورد و به دختری آواره و سرگردان تبدیل شدم و فراز و فرودهای زیادی را تجربه کردم، اما اکنون احساس میکنم خبرکشیهای کودکانه من، چنین روزگار سیاهی را برای خانواده ام رقم زد و حالا مادرم با رفتارهای خودش قصد دارد اشتباهات مرا به رخم بکشد و... .
دختر ۱۷ ساله با بیان این که سرزنشهای غیرمستقیم و نیش و کنایههای مادرم مرا دچار عذاب وجدان شدیدی کرده است، در تشریح سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری معراج مشهد اظهار کرد: ۵ ساله بودم که اختلافات خانوادگی بین پدر و مادرم شدت گرفت.
آن زمان پدرم که بنای ساختمانی بود در استان خراسان جنوبی و در یک پروژه بزرگ خانه سازی کار میکرد، به همین دلیل من و برادر ۲ ساله ام نزد مادرم در مشهد زندگی میکردیم و پدرم هر دو هفته یک بار سری به ما میزد و بعد از دو روز که در کنار ما بود، دوباره به خراسان جنوبی میرفت، اما در همین روزها پدر و مادرم مدام با یکدیگر مشاجره میکردند.
اگرچه آن روزها من معنای «خیانت» را نمیدانستم، ولی پدرم همواره باخرید خوراکی و شکلاتهایی که دوست داشتم، مرا تشویق میکرد تا هرکسی را که به منزلمان میآید، به خاطرم بسپارم و زمانی که او به مشهد آمد همه آنها را مانند قصه برایش بازگو کنم.
من هم برای خوشحال کردن پدرم و گرفتن خوراکیهای بیشتر، سعی میکردم همه رفت و آمدهای اطرافیان و همسایگان را مو به مو برایش تعریف کنم! در این میان مادرم وقتی متوجه شد که من آن چه را در خانه میگذرد، برای پدرم بازگو میکنم، مرا نصیحت کرد که نباید هرچیزی را بدون اجازه او برای دیگران و حتی پدرم تعریف کنم!
از سوی دیگر پدرم که به خاطر سکوت من، ماجرای نصیحت مادرم را فهمیده بود، با او دعوا کرد و کارشان به کتک کاری کشید. مدتی بعد پدرم یک عروسک زیبا برایم خرید و باز هم مرا وسوسه کرد که رفت و آمدهای دیگران به خانه خودمان را به او گزارش بدهم. من هم که در عالم کودکی هیجان زده شده بودم، از یک مرد غریبه برایش گفتم که چند بار به منزل ما آمده بود. این موضوع موجب شد تا پدرم کارش را در شهرستان رها کند و به دنبال شکایت برود.
خلاصه خبرکشیهای کودکانه من، سوء ظنهای پدرم را بیشتر کرد و بالاخره مادرم از او طلاق گرفت و با مرد دیگری ازدواج کرد. من و برادر کوچکم نیز نزد پدرمان ماندیم، اما چون پدرم باید برای کارهای ساختمانی به شهرستان میرفت، من و برادرم را به مادربزرگم سپرد تا با او زندگی کنیم. این ماجرا سر آغاز بدبختیهای من و برادر کوچکم بود چرا که مادر بزرگم زنی کهن سال و بیمار بود و من باید بیشتر امور شخصی او را هم انجام میدادم.
با آن که با تاکید و اصرار پدرم به مدرسه میرفتم، ولی هیچ علاقهای به درس و مشق نشان نمیدادم به همین دلیل هم همواره با نمرات پایین قبول میشدم و از نگاههای سرزنش آمیز معلم هم خجالت میکشیدم. خلاصه در کلاس هفتم ترک تحصیل کردم و تازه فهمیدم که پدرم نیز در همان شهرستان با زن دیگری ازدواج کرده است. دیگر پدرم کمتر به دیدار ما میآمد و مادرم نیز خودش صاحب فرزند شده بود.
او توجهی به ما نداشت تا این که در تعطیلات نوروزی مادرم پیغام فرستاد که نزد او بروم و از خواهر ناتنی ام نگهداری کنم! من هم که دلم برای او تنگ شده بود، به تنهایی نزد او رفتم و برادرم را با چشمانی اشک آلود کنار مادربزرگم تنها گذاشتم، اما احساس میکردم رفتارهای مادرم با من از سر عاطفه و مهرورزی نیست.
او مدام با نیش و کنایه هایش مرا سرزنش میکرد که خبرکشیهای من، چنین سرنوشتی را برای خودم و خانواده ام رقم زده است. با این همه در حالی که من دچار عذاب وجدان شدیدی شده بودم، مرا با اولین خواستگارم پای سفره عقد نشاند در حالی که او ۱۲ سال از خودم بزرگتر بود، اما باز هم پدرم به دلیل بی اعتمادی به مادرم و لجبازی با او، به ازدواج ما رضایت نداد و به ناچار مرا به صیغه خواستگارم درآوردند که ۱۲ سال از من بزرگتر است، ولی سرنوشت دلهره انگیز من پایانی ندارد چرا که هنوز احساس میکنم مادرم با رفتار و گفتارش مرا مقصر اصلی بدبختی اعضای خانواده میداند و مدام به طور غیرمستقیم سرزنشم میکند. حالا به کلانتری آمده ام تا شاید راهی برای گریز از این عذاب وجدان تلخ بیابم و ...
بررسیهای روان شناختی با بهره گیری از تجربیات مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی، همزمان با راهنماییهای تخصصی سرگرد امیررضا فعال (رئیس کلانتری معراج مشهد) در این باره آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: خراسان