زمانی که عاشق پسر همسایه شدم حتی معنی «عشق» را هم نمیدانستم. هیجانات روحی و روانی دوران نوجوانی را به رویاها و آرزوهای خیالی خودم گره زده بودم و آنها را «عشق» مینامیدم به گونهای که برای رسیدن به خواسته ام، همه چیز را زیر پا گذاشتم و باوجود همه مخالفتهای پدرم، به تنهایی پای سفره عقد نشستم، اما این رفتارهای جنون آمیز به جایی رسید که اکنون از سایه شوهرم نیز میترسم و...
زن ۲۱ سالهای که مدعی بود از ترس «مرگ» با کابوسهای وحشتناکی درگیر شده است، درباره سرگذشت عبرت آموز خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری معراج مشهد گفت: پدرم به شغل شریف پاکبانی در شهرداری مشغول است و مادرم نیز به دلیل سکته مغزی چند سالی گوشه اتاق افتاده بود و به سختی روزگار میگذراند و به دلیل همین بیماری در همان سنین جوانی من و دو خواهر و برادرم را تنها گذاشت و از دنیا رفت. آن زمان در یکی از روستاهای اطراف شهرستان چناران زندگی میکردیم، اما به دلیل بروز خشکسالی و کمبود آب کشاورزی، بیشتر اهالی به شهر مهاجرت میکردند و به مشاغل کاذب رو میآوردند. در این میان برادر و خواهر من نیز مانند خیلی از جوانان روستا عازم مشهد شدند ودر آن جا هم ازدواج کردند. از سوی دیگر هنوز مدت زیادی از مرگ مادرم نگذشته بود که پدرم با یکی از دختران روستای محل زندگی مان ازدواج کرد. با آن که پدرم خیلی زیاد با آن دختر تفاوت سنی داشت، اما «ترلان» دختری بسیار مهربان و با وقار بود و مرا مانند دختر واقعی خودش دوست داشت. این درحالی بود که پدرم در روستا درآمدی نداشت و «ترلان» روزهای سختی را میگذراند، ولی خودش کار میکرد تا خانواده همسرش را سروسامان بدهد.
وقتی دختر «ترلان» به دنیا آمد من هم او را مانند خواهر واقعی تصور میکردم و هیچ گاه احساس دیگری به او نداشتم با وجود این دلم به حال «ترلان» میسوخت چرا که فکر میکردم قصهای پرغصه دارد، چون به خاطر وضعیت خانواده اش خواستگاری نداشت و بالاخره مجبور شد با پدر میان سال من ازدواج کند!
خلاصه سالها به همین ترتیب گذشت و من هم به سرنوشت زن پدرم دچار شدم چرا که آرام آرام به چهارمین دهه زندگی ام نزدیک میشدم در حالی که خواستگار مناسبی نداشتم. در همین روزها بود که خواهرم از من خواست به مشهد بیایم و در یک کارگاه تولیدی کار کنم. من هم که دیگر از نگاههای طعنه آمیز دیگران خسته شده بودم، بلافاصله بار و بندیلم را بستم و راهی مشهد شدم. مدتی در کنار خواهرم زندگی کردم که یک روز زن برادرم مرا با مردی به نام «جعفر» آشنا کرد که همسرش را طلاق داده بود. اوشغل آزاد داشت و بعد از جدایی از همسرش مجبور بود از ۳ فرزند قد و نیم قد خود مراقبت کند. طولی نکشید که با اصرار زن برادرم پای سفره عقد نشستم چرا که خانواده ام معتقد بودند دیگر سن ازدواجم گذشته است و بهتر از «جعفر» کسی به خواستگاری ام نمیآید!
به همین دلیل من هم دو راهی تردید را پشت سر گذاشتم و تصمیم خودم را گرفتم. بعد از مراسم عقدکنان که فقط با حضور چند نفر از اعضای خانواده من و جعفر برگزار شد، از او خواستم تا فرزندانش را برای آشنایی نزد من بیاورد، ولی او ادعا کرد در اوایل زندگی مشترک دوست دارم تنها باشیم! او مردی زیرک و چرب زبان بود به گونهای که مرا با همین حیله گریها فریب داد و حتی یک حلقه ساده طلا یا حتی یک قواره پارچه چادری برایم نخرید. او به بهانه این که هرچه درآمد دارد برای مهریه به همسر سابقش میپردازد، مرا خام کرد و مانند یک بیوه زن به خانه بخت رفتم. با همه این کم لطفیها باز هم من سکوت کردم و بدین ترتیب زندگی مشترک ما در حالی آغاز شد که او یک ماه بعد دو پسر و یک دخترش را به خانه آورد، اما در میان حیرت و ناباوری دیدم که پسر ۵ ساله او دچار بیماری جسمی و روانی است! نمیدانستم با این حیله گری و پنهان کاری همسرم چه کنم! دلم شکسته بود و از سوی دیگر هم آن کودک را نیازمند ترحم و محبت میدیدم، ولی بیماری او به حدی بود که رفتارهایش کنترل نمیشد.
او را در آغوش میگرفتم و برای درمان به کلینیکهای روان پزشکی میبردم با وجود این اگر مصرف داروهایش به تاخیر میافتاد، دیگر نمیتوانستم رفتارهای خطرناک «داریوش» را کنترل کنم. وقتی مشکلاتم را با همسرم در میان گذاشتم ناگهان او به شدت عصبانی شد و فریاد زد که باید این شرایط را تحمل کنی! خلاصه کار به جایی رسید که یک بار در تصمیمی احمقانه دست به خودکشی زدم، ولی اطرافیان به دادم رسیدند و با انتقال به موقع به مرکز درمانی، از مرگ حتمی نجات یافتم، ولی رفتارهای پرخاشگرانه «جعفر» نه تنها تغییری نکرد بلکه دیگر مخارج زندگی را هم نمیپرداخت و مرا مجبور میکرد تا از بستگان و نزدیکانم پول بگیرم و حتی تهدیدم میکرد که باید ارثیه پدری ام را بگیرم تا او مدتی با آن روزگارش را بگذراند و ...
این بود که بالاخره تصمیم گرفتم اسرار زندگی غمبارم را برای خانواده ام بازگو کنم و سپس دادخواست طلاق بدهم تا ...
گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است به دنبال اظهارات این زن جوان، تلاشهای کارشناسان و مشاوران دایره مددکاری اجتماعی با راهنماییها و دستورهای ویژه سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری سپاد) برای کمکهای قانونی و کنکاشهای روان شناختی در این پرونده آغاز شد.
تازه از مجبوری ازدواج کرده بندهخدا...
عشق هیجانی کجابود....