روزی که مجسمه شاه در اصفهان پایین کشیده شد یکی از چند خاطره ای است که در کتاب دلفین های اروند از مرحوم سردار رحیم انصاری با موضوع دوران مبارزه علیه رژیم ستمشاهی منتشر شده است.

همراه جمعیت به سبزه میدان آمدیم و به مجسمه حمله کردیم. تریلی آورده بودند و با سیم بکسل به مجسمه پیله کرده بودند. دو نفر هم نشسته بودند و پایه‌های سفت و بتنی آن را با اره آهن‌بر می‌بریدند. همه کاری کردند تا بالاخره مجسمه سرنگون شد.


روزی که مجسمه شاه در اصفهان پایین کشیده شد

مرحوم سردار رحیم انصاری از جانبازان و پیشکسوتان دفاع مقدس اهل استان اصفهان دربخشی از کتاب خاطرات خود به نام «دلفین‌های اروند» فعالیت‌های مبارزات انقلابی خود، دوستان و هم‌محله‌ای‌هایش علیه رژیم شاهنشاهی را بازگو کرده است که به مناسبت ایام شکوهمند پیروزی انقلاب اسلامی و دهه فجر انقلاب منتشر می‌شود.

وقتی یک چوپان رفافت را بر یک خیاط تمام کرد

روزی محمدحسن آقامحمدی (بعد‌ها در عملیات کربلای ۵ شهید شد) که چوپان گله گوسفند بود، آمد و گفت: نمی‌خوام دیگر بیابان بروم. پیش تو بیایم؟ گفتم باشه بیا. آمد و شاگردم (در کار خیاطی) شد. من از صبح تا شب، انواع و اقسام ترانه‌ها را گوش می‌دادم، او هم شروع کرد نوار‌های مذهبی برایم آورد.

نوار‌های انصاریان و بعد فخرالدین حجازی را آورد که درباره ترانه و شراب و قمار و این چیز‌ها سخنرانی کرده بودند. آرام آرام گوش دادن ترانه از سرم افتاد. سال ۱۳۵۶ نوار‌های امام را هم آورد. شب‌های جمعه با او به تکیه ملک می‌رفتیم و دعای کمیل را با صدای آقای مظاهری می‌شنیدیم تا این‌که کم‌کم در این وادی افتادم.

دردسر‌های هم‌زمانی ختم پدر آقا رحیم با یک برنامه مهم

اواخر (بهمن) سال ۱۳۵۶، بعدازظهر جمعه‌ای از سینما می‌آمدم که دیدم تابوتی به‌طرف خانه‌مان می‌برند. پدرم هم (بعد از مادرم) به رحمت خدا رفته بود. چهلم او با چهلم شهدای تبریز (که در جهت بزرگداشت قیام ۱۹ دی ۱۳۵۶ مردم قم، در تبریز برگزارشده بود و آن نیز توسط رژیم سرکوب شد)، در مسجد حکیم (اصفهان) برپا کرده بودند، هم‌زمان‌شده بود.

با موتور از تخت فولاد می‌آمدم که دیدم محمدحسن و بچه‌های محله، همراه جمعیت از مسجد حکیم بیرون آمدند و شعار درود بر خمینی می‌دهند. من هم قاتی آن‌ها رفتم. چند لحظه بعد پاسبان‌ها آمدند و محمدحسن و احمد آقا محمدی و چند نفر دیگر از بچه‌ها فرار کردند. محمدحسن خودش را داخل یک کتاب‌فروشی انداخت، فروشنده هم در را رویش بست و او دستگیر شد؛ اما احمد فرار کرد. مرا هم با موتور گرفتند که گفتم: به خدا چهلم بابامه؛ دارم از تخت فولاد میام.

درجه‌دار با ژسه دو تا تیر بغل گوشم شلیک کرد و چند تا فحش آب‌دار بهم داد و گفت برو گم شو! من هم گازش را گرفتم و آمدم و خبر دستگیری محمدحسن را به خانواده‌اش دادم. او یکی دو ماه زندانی بود و بعد که آزاد شد، تعریف کرد که او را به ساواک برده بودند و دست‌هایش را به تخت آویزان کرده بودند و یکی هم بالای سرش روی تخت نشسته و سوزن زیر ناخن‌هایش فرومی‌کرد و می‌گفت: خب تعریف کن! هر چه از او سؤال کرده بودند، گفته بود: من پیش گوسفند‌ها در بیابون بودم و برای چله بابای رحیم آمده بودم. او ۱۵ سال بیشتر نداشت.

بازار گرمی برای روضه‌های انقلابی

هر جا سخنرانی می‌شد، بلااستثناء می‌رفتیم. در تشییع جنازه ذاکر (اولین شهید ابتدای انقلاب در اصفهان) که به دنبالش تظاهرات به پا شد، شرکت کردیم. پای سخنرانی گنجه‌ای که دنباله‌رو گروه رجوی بود هم رفتیم. کافی هم اگر می‌آمد، برای تظاهراتش شرکت می‌کردیم.

حسن خاتم‌ساز (تقی یار) که هر سال در مسجد فاطمیه روضه داشت، آقای خلیلی (روحانی مبارز که بعد از انقلاب توسط منافقین شهید شد) را دعوت کرده بود. شبی با اسماعیل تقی یار و عزیزالله بختیاری، پای روضه‌اش رفتیم و دیدیم سخنران خوبی است؛ اما کسی پای منبرش نمی‌آید. وقتی با او حرف زدیم و علت را پرسیدیم، گفت: والا ما وقت سخنرانی‌هایمان را این‌جوری طی می‌کنیم و استقبال هم این جوریه.

گفتیم: ما می‌خواهیم یک سری تبلیغات برای تو راه بندازیم. اولین کار ما برای او، نوشتن چند مقوا با عنوان دانشمند محترم، حجت‌الاسلام خلیلی... و زدن آن‌ها روی دیوار مساجد شهر بود. او تا اعلامیه‌های ما را دید، گفت: من از این‌هایی نیستم که شما این القاب را برایش درآوردید.

با آن اطلاعیه‌ها، عده‌ای با خبر شدند و کم‌کم جمعیت چشمگیری به روضه آمدند؛ به طوری‌که اواخر کار، دیگر تا داخل خیابان هم جمعیت می‌نشست. شب آخر روضه هم به جای او محبوبی (روحانی مبارز) آمد و با سخنرانی تندی، آخر کلامش را به این جمله ختم کرد: شنیدم که رئیس پاسگاه رهنان (محله‌ای در اصفهان)، عرض‌اندام کرده و ما نمی‌دانیم چه کنیم؛‌ای مگس، عرصه سیمرغ نه جولانگه توست.

سخنرانی که تمام شد، جمعیت مستمع برای اولین بار با شعار مرگ بر شاه در خیابان حرکت کردند و نزدیک مسجد زاجان، با تیراندازی مأمورین پاسگاه از هم جدا شدند. همه ما جوان بودیم و پیرمرد‌ها ضد ما بودند و می‌گفتند: چهار تا بچه می‌خواهند شاه را عوض کنند؛ اما حاج رضا، معروف به تی تی می‌دای (چی چی می‌خوای) تنها پیرمردی که ما را قبول داشت، در این تظاهرات شرکت کرده بود.

مجسمه شاه در اصفهان چگونه پایین کشیده شد؟

روز عاشورا که در مسجد مصلی جمع بودیم، اعلام راهپیمایی کردند و ما تا آمدیم بجنبیم و به چهارراه تختی برسیم، ساعت یک بعدازظهر شد. آنجا لوح یادبود بزرگی با ورق برنجی مکعب شکلی، مثل گلدسته با سنگ مرمر برای انقلاب سفید شاه ساخته بودند. چشمام که به آن افتاد، پیله کردیم و آن را از جا کندیم. از همان جا من و مجید انصاری و مهدی یونارت و مهدی باباصفری (که در سال ۱۳۶۰ در دفاع مقدس به شهادت رسید)، همراه جمعیت به سبزه میدان (میدان امام علی فعلی در اصفهان) آمدیم و به مجسمه میدان حمله کردیم.

یکی از بچه‌ها گفت: بچه‌ها انگار می‌گویند میدان ۲۴ اسفند (میدان انقلاب فعلی اصفهان) شلوغ هست. به همدیگر نگاه کردیم و از همان جا به طرف خیابان فردوسی دویدیم. در بین راه، سوار موتور سه‌چرخه‌ای شدیم و وقتی خواستیم سروصدا کنیم و شعار بدهیم، راننده سه‌چرخه ترمز کرد و داد زد: پایین بروید! الآن بدبختم می‌کنید!

ماهم فوری پیاده شدیم و به خیابان کمال اسماعیل پیچیدیم. آن خیابان خیلی ساکت و خلوت بود. در پیاده‌رو به اطراف نگاهی انداختم و گفتم: بچه‌ها اینجا خیلی ترسناک هست. ما را نگیرند؟ فقط چهار نفر بودیم. ۲ ساعتی از ظهر هم گذشته بود. از جلوی در ساواک رد شدیم و نزدیک میدان ۲۴ اسفند، احمد، برادرم مرا دید و فریدون را نشانم داد و با هیجان گفت: آدم! فریدون را ببین بالا رفته. به مجسمه رضاشاه که فریدون روی شانه‌اش نشسته بود، نگاه کردم. هلی‌کوپتری هم می‌آمد و دور می‌زد. عده‌ای می‌گفتند: سرتان را پایین بگیرید که شناسایی‌تان نکنند. عده‌ای هم دست‌هایشان را مشت می‌کردند و مرگ بر شاه می‌گفتند.

تریلی آورده بودند و با سیم بکسل به مجسمه پیله کرده بودند. دو نفر هم نشسته بودند و پایه‌های سفت و بتنی آن را با اره آهن‌بر می‌بریدند. همه کاری کردند تا بالاخره مجسمه سرنگون شد. ناگهان یکی دوید و گفت: حمله به ساواک! همه دویدند؛ ما هم دویدیم. لندروری رفت و کوبید به در ساواک و آن را باز کرد؛ اما این‌قدر تیراندازی بود که لندرور را گذاشتند و در رفتند.

یکی را دیدم که تیرخورد به سرش و درجا شهید شد، یکی هم به کمرش تیر خورد. من خودم را کنار درخت‌های چنار جمع کرده بودم که تیر نخورم. ساواکی‌ها مسلسل‌های ام سه داشتند؛ ام سه تک‌تیر نیست و اشاره‌اش کنی، رگبار می‌زند. آن‌ها روی پشت‌بام، مدام پشتک وارو می‌زدند. چند نفر را با مسلسل‌هایشان ناکار کردند و ما هم یکی‌یکی زخمی‌ها را داخل تاکسی انداختیم و از آنجا دور کردیم.

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.