در محله جماران انتهای کوچهای بن بست، خانه کوچکی قرار دارد اما بواسطه وجود بزرگ مرد تاریخ ایران، این خانه نیز بزرگ شده است و این بزرگی و هویت نه از خود بنا، که از میهمان اوست. آنچه در آن سالهای میزبانی بر این محله و خانه گذشته است برای یک ملت تاریخی شد و امروز بسیاری هستند که به تجدید خاطرههای خود در محضر امام (ره) میپردازند و یکی از راههایی که میتوان بزرگ مردان یک ملت را شناخت آشنایی با سیره و رفتار و زندگی آنان است که میتوان این سیره را از کسانیکه مدتی سعادت خدمتی این بزرگان را داشتهاند کسب کرد.
حسین شباب متولد ۱۳۳۷ از روستای زائر عباسی از توابع شهرستان دشتی است. این روستا زادگاه نخستین شهید روحانی استان (شهید ابوتراب عاشوری)، اولین پاسدار شهید(علی فقیه) و نخستین بسیجی شهید استان (احمد فقیه) است. شباب اولین پاسدار استان است که افتخار محافظت از بیت امام (راحل) در سال ۶۱ را داشته است.
به بهانه فرا رسیدن ایام فجر انقلاب اسلامی، به گفتگو با پاسدار حسین شباب محافظ بیت امام خمینی(ره) پرداختهایم و ایشان خاطراتی را از دوران محافظت از بیت امام راحل روایت میکنند.
من نیز همچون بقیه مردم در اعتراضات و راهپیماییها علیه رژیم پهلوی شرکت میکردم، اما در بحبوحه انقلاب، بنده و شهید چاهشوری بخاطر بیماری برادر شهیدم به مدت یک ماه در شیراز به سر میبردیم که این مدت مصادف بود با پیروزی انقلاب اسلامی ۲۲بهمن سال ۵۷ که در راهپیماییها شرکت و در گرفتن شهربانی استان شیراز از دست مأمورین رژیم نیز شرکت نمودم.
نیمه دوم سال ۶۰ که به استخدام سپاه پاسداران در آمدم و در سال ۶۱ تعدادی از نیروها که متشکل از ۱۰ نفر بودیم که جهت محافظت از بیت امام(ره) انتخاب نمودند و برای آموزشهای(حراستی، حفاظتی، امنیتی) به پادگان امام حسین شیراز منتقل شدیم که در آنجا حقیر بعد ار انجام تست و آزمونهای متعدد قوای جسمانی و عقیدتی نائل به این سعادت شده و به عنوان اولین پاسدار استان به بیت امام راحل اعزام شدم.
احساس غیر قابل وصف، خوشحال و سر از پا نمیشناختم، قبل از اینکه به بنده اطلاع دهند در خواب دیدم که در باغی قدم میزنم پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند به بهشت خوش آمدی، از اهل منزل خداحافظی و به بسیج برای اعزام به جبهه رفتم که خدا رحمت کند شهید حمید عارف گفت: برادر شباب لطفا بیایید دفتر فرماندهی عملیات کارتان دارم. به دنبال آقای عارف رفتم.گفت میخواهم بفرستم بهشت این دنیا اگر فهمیدی کجاست؟ گفتم جبهه، گفت نه بیت امام (ره) برو خانه فردا بیا، چون منزل روستا بود به خانه یکی از آشنایان رفتم تا رفتم صاحبخانه گفت: خواب دیدم دارید میروید گفتم کجا حسین، گفتید: امام زمان (عج) دارد صدایم میزند.
وقتی که اعزام شدم به مدت یکماه نگهبان محله جماران بودم و بعد از آن یکماه مسئول پاسبخش(تقسیم نیروها در اطراف بیت امام) شدم و بعد از دوماه، در خود بیت امام (ره) آمدم اولین ملاقات بنده با امام دقیقا ۲۲ فروردین سال ۶۱ بود. در ابتدا مأموریتم سه ماه بود اما بدلیل مسئولیت بالا واحساس نیاز نیرو به مدت ۸ ماه در بیت امام خدمت نمودم.
هر روز روزنامهها از دفتر به بیت ایشان میبردم و در محوطه حیاط دقیقا پشت اتاق امام نگهبانی میدادم بیشتر روزها امام را زیارت میکردم همه مردم از همه قشرها مشتاق دیدار امام بودند در یکی از روزها که در کردستان درگیریها شدت گرفته بود در درب اول ورودی جماران صدایی بلند شد و بعد از بررسی مسئولین ملاقات متوجه شدند که پانزده اتوبوس از دانش آموزان در مقطع راهنمایی و دبیرستان بدون هماهنگی قبلی خواستار ملاقات با امام هستند و به آنها گفته شد برگردید وقت قبلی ندارید اما توجه نمیکردند و با صدای بلند شعار میدادند (اماما اماما تو را به جان زهرا، دیدار یک دقیقه)
به اندازهای این صدا بلند بود که تمام فضای جماران را گرفته بود و مکرر تکرار میکردند تا بگوش امام رسید امام به آقای انصاری و مرحوم آقای توسلی گفتند اینها جوانند و از کردستان نیز آمدهاند جو کردستان فعلا مسئله دار است هرچه سریعتر تا قبل از اذان ظهر ترتیب ملاقات ربعساعتهای دهید و دل آنها را بدست آورید و این دیدار صورت گرفت و بسیار خوشحال شدند و به شهرخود کردستان باز گشتند.
حضرت امام(ره) حواسشان در طی دیدارها به همه چیز بود در یکی از دیدارها یک کشیش به ملاقات امام آمده بود و چون صندلی در حسینیه نبود کشیش روی پله فیلم برداری نشست امام متوجه شد و گفت یک صندلی برای ایشان بیاورید.
حضرت امام مدیریت زمانی بالایی داشتند و در حدی بود که ما زمان را از انجام کارهای امام تشخیص میدادیم، شروع روز کاری ایشان رأس ساعت هفت صبح باملاقاتهای خصوصی کسانیکه از قبل وقت گرفته بودند جهت دست بوسی و روزانه خطبه عقد حداقل بین سه نفراز زوجین پاسدار و دیگر اقشار میخواندند و میگفتند پاسداران فرزندان و بازوی من هستند که این مراسم معمولا در حیاط بیت انجام میشد و در ساعت هشت به بررسی نامههای که از دفتر به بیت میآمد و کارهای کشوری از قبیل ملاقات با فرماندهان و مسئولین کشوری میپرداختند و تا نیم ساعت قبل از اذان ظهر به مسائل مملکت رسیدگی مینمود و بعد از نماز و صرف غذا به استراحت میپرداختند و رأس ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر به پیاده روی در حیاط منزل با لباس راحتی و ساده با در دست داشتن رادیو کوچک خود به تمام اخبار جهان گوش میدادند.
بنده در خود بیت نگهبان بودم و هر روز امام را میدیدم و به رفتارهای امام خیلی توجه میکردم، امام وقتی وارد حسینیه جماران میشدند با پای راست وارد و موقع بیرون رفتن هیچگاه ندیدم امام پشت به مردم از حسینیه بیرون بروند و همیشه عقب عقب میرفت و برای مردم دست تکان میداد و وقتی در اتاق مخصوص ملاقات داشتند احتیاط میکردند پای خود را روی کفش کسی نگدارند. در منزل امام دو عدد لامپ بیشتر نبود، و از اسراف کردن پرهیز میکردند برای نمونه یک روز ماه مبارک رمضان ساعت چهار بعد ازظهر که امام در محوطه قدم میزدند هوا گرم بود، بنده از آب شیرین برای آبپاشی حیاط استفاده کردم، امام مرا دید در ابتدا گفت خسته نباشید و موفق باشید و گفت آیا میدانستید که در روستاها آب خوردن برای نوشیدن پیدا نمیشود منظور امام را فهمیدم و فوری شیلنگ آب را بستم امام گفت روزه هستی گفتم بله امام برگشتند به اتاق و بعد از چند لحظه سید مرتضی که کارهای داخلی بیت را انجام میدادند آمد تلمبه را روشن کرد و امام گفت بیا این ظرف را بردار وآبپاشی کن تا خنک بشوی. هر وقت در زیر درختان توت میوهاش ریخته بود به بنده و دوستان پاسدار میگفتند که توتها را جمع کنید و استفاده نمایید، اسراف است.
یک روز دیدم آقای صدوقی (شهید محراب) امام جمعه محترم یزد به بیت امام برای ملاقات آمدند، آقای صدوقی و امام هر وقت همدیگر را میدیدند تبسم خندهای میکردند چون امام علاقه خاصی به ایشان داشتند وقتی ملاقات تمام شد دیدم آقای صدوقی ناراحت هستند از ایشان سوال کردم ما که هر وقت امام را میبینیم مانند باطری خوابیده شارژ میشویم شما چرا ناراحتید؟ ابتدا از جواب دادن امتناع ورزیدند اما با اسرار گفت وقتی وارد شدم ملاحضه کردم امام دارد نصف هندوانه که جلوش بود میخورد گفتم از این هندوانه که میخورید تکهای به من نیز بدهید امام فرمودند: سهمیه شما در یخچال است، و نصف دیگر هندوانه که معلوم بود هندوانهای کوچک بوده برای من آوردند بسیار شیرین بود بعد که امام تمام شدند از ته مانده هندوانه برای تبرک برداشتم و خوردم تا بسیار شور است سوأل نمودم و دلیل آنرا پرسیدم امام اول انکار نمودند اما با اصرار زیاد بنده گفتند: تاکنون به هوای نفسم مسلّط بودم و هرگز دنبالش نرفتم ولی امروز هوس هندوانه کرده خواستم هم رضایت نفسم بدست آورم و هم بر نفسم مسلط باشم، مقداری نمک بروی آن پاشیدم، امام مانند کسیکه است که بر مرکبی سوار و کنترل کامل آن را بدست گرفته برنفس خود اشراف دارد.
بله، وجود دختر بزرگم را مدیون امام راحل هستم، بدان جهت که من وقتی به بیت امام رفتم دارای یک فرزند پسر بودم و خانم نیز باردار بودند، بعد از عباس، خانم بنده از نظر جسمی ضعیف شده بود و توان نگهداری جنین خود را نداشت و چند فرزندمان را قبل از به دنیا آمدن از دست داده بودیم و بخاطر این سفر همسرم باز حالشان بد شد و پزشکان دستور به سقط جنین داده بودند از این اتفاق ناراحت بودم که سید عیسی خدمتگزار بیت امام مرا دید و گفت برادر کسل هستی خیر باشد جریان را تعریف کردم و گفتم اینجا کسی را ندارم و از احوال خانمم ناراحتم.
سید عیسی گفت صبر کنید پیش حضرت امام میروم و چیزی را برای تبرک برایت میآورم تا ان شاالله مشکلتان حل شود او یک بطری آب که حضرت امام دعایی بر آن خوانده بود و مقداری از آن نیز نوشیده بود برایم آورد و همسرم از آب نوشید و بطور کامل بهبود یافت و حال دخترم به برکت دعای و شفا بدست امام، در خط مشی و آرمانهای امام راحل و مقام معظم رهبری قدم بر میدارد و بودن خود را مدیون امام راحل میداند و قدردان امام است.
چندین بار؛ بیاد دارم بعد از ماه مبارک رمضان که عید فطر بود تمام مسئولین مملکتی به دیدار حضرت امام(ره) آمدند از جمله مقام معظم رهبری و منتظری که هر دو به فاصله چند دقیقه وارد شدند بنده داخل بیت بودم موقع ورود ابتدا منتظری وارد شد و من دست به او دادم و معتقد بودم هر کسی دست به امام و حضرت آقا میداد احساس عجیبی به او دست میدهد ولی در مورد منتظری این حس را نداشتم و مانند یک انسان معمولی بود. بعد از این قضیه پیش پاسداران بیت که بیشتر ار نجف آباد اصفهان بودند رفتم و جریان را بازگو کردم و گفتم من حسی که به امام دارم به سید علی نیز دارم و بعنوان شوخی گفتم سید علی برای رهبری خوب است چون حس مشترکی هنگام دست دادن به آنها داشتم و قائم مقام رهبری باید آیت الله خامنهای باشد بعد از این صحبتها چندین بار مرا به حفاظت بیت احضار کردند در جواب میگفتم منظوری نداشتم عقیده و حسم را بیان کردم.
یکی از شبها در حسینیه جماران که ساعت استراحتم بود خوابیده بودم که خواب بدی دیدم و به درب حسینیه رفتم سید احمد را دیدم با دستانی پر از نامه، علت ایستادنم را پرسید گفتم خواب آشفته دیدم گفت باید قبل خواب حمد و سوره بخوانی گفتم آقا سید غیر از حمد و سوره آیت الکرسی نیز خواندهام، ایشان خیلی خندیدند و پرسیدند اهل کجایید گفتم بوشهر سوأل از نیروگاه و دیگر مناطق استان کردند و گفتند معلومه خیلی آدم شوخ طبعی هستید.
در اوایل سال ۵۹ که جنگ تحمیلی آغاز شد ۲۲ ساله بودم برای دفاع از میهن به بسیج استان مراجعه نمودم و بعد از انجام آموزشهای سخت و تاکتیکی بخاطر قوای جسمانی بالا بعنوان فرمانده گروه انتخاب و به شیراز جهت رفتن به جبهه اعزام شدم. در پادگان امام حسین شیراز مهرماه بود که با منافقین که در خیابانهای که قصد تعرض داشتند درگیر شده و موفق به کشتن چند تن از آنها و بیرون راندن از شهر شدیم. و بعد از آن به جبهه آبادان اعزام شده و در کوی ذوالفقاریه و جنگهای نامنظم شهید چمران بعنوان بیسیم چی و آرپی جی زن شرکت نمودم. البته بخاطر تسلط بر زبان عربی بیشتر جهت شناسایی مناطق و بازگرداندن اجساد جامانده از بچهها میرفتیم.
شبهای عملیات فرماندهان به نزد امام میآمدند و ما میدانستیم که آن شب قرار است عملیاتی صورت گیرد، در آن شبها امام به راز و نیاز در اتاق خود مشغول بود در زمان عملیات بیت المقدس وقتی با امام ملاقات میکردم بخاطر پیروزیهای پی در پی خیلی چهره بشاشی داشتند و زمانیکه خرمشهر آزاد شد امام بسیار مسرور و شادمان شدند و همسر امام آن زمان در مشهد بودند امام به سید عیسی گفتند به ایشان بگویید تا به خدام بگویند نقارههای امام رضا (ع) را به صدا در آورند. امام بیشتر شبها به راز و نیاز میپرداخت و بعضی وقتها صدای گریه ایشان را میشنیدیم و ما نیز با ایشان گریه میکردیم، دستهایشان رو به آسمان و زمزمه میکردند الهی سربازان اسلام را پیروز بگردان.
منبع: فارس