«حاج علی انسانی» شاعر و مداح نام آشنای اهل بیت (ع) به مناسبت ایام سوگواری حضرت فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) اشعار نغزی را به رشته تحریر در آورده است، که گویای حس دلسوختگان آل الله (ع) است.
ابیاتی از مثنوی ۲۶۶ بیتی آینهها و چند غزل مشهور این شاعر آئینی از کتاب «دل سنگ آب شد» در ادامه آمده است.
یافتم میقات من پشت در است
حفظ « ربّ البیت » از حج برتر است
رمی شیطان کردم از امر جلیل
تابگیرم کعبه از اصحاب فیل
بسته بودم پشت در اِحرام خود
رهسپر کردم به مسجد گام خود
سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مروه کردم هروله
گفتم او شمع است و من پروانه ام
بر نگردم بی علی در خانه ام
حج من رخسار حیدر دیدن است
طوف من ، دور علی گردیدن است
آنقدر ای قبله ی بیت الحرام
دور تو گشتم که شد حجّم تمام
***
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانهها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطناً تشییع زهرا و علی
امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعل سوزانشان از آهشان
ابرها گریند بر حال علی
میرود در خاک آمال علی
چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق
دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُردهای تابوت، روی دوش داشت
آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی
***
آه آه ای همرهان، آهستهتر
میبرید اسرار را، سر بستهتر
این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من
همرهان، این لیلهی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفامتر
هستیام را میبرید، آرامتر
وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چارهای غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پُر کوکبترست
بعد از امشب روزم از شب، شبترست
زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید
***
اظهار درد دل به زبان آشنا نشد
دل شد زخون لبالب و این غنچه وا نشد
آن جا از زمان که جدا از تنم شده است
یکدم سر من از سر زانو جدا نشد
با آنکه دست دشمن دو بازویم شکست
دیدی که دامن تو زدستم رها نشد
شرمنداه ام , حمایت من بی نتیجه ماند
دستم شکست و بند زدست تو وا نشد
بسیار دیده اند که پیران خمیده اند
امّا یکی چو من به جوانی دو تا نشد
از ما کسی سراغ ندارد غریب تر
در این میانه درد ز پلو جدا نشد
***
نه تنها , روز کس بر دیدن زهرا نمی آید
که بر دیدار چشمم خواب هم شب ها نمی آید
به موج اشک من الفت گرفته مردم چشمم
چنان ماهی که بیرون از دل دریا نمی آید
مریز اینقدر پیش چشم زهرا اشک مظلومی
ببین ای دست حق , دستم دگر بالا نمی آید
نگوید کس چرا بانو گرفته دست بر زانو
به روی پا ستادن دیگر از زهرا نمی آید
چه می بینند حال مادر خود کودکان گویند
که می سوزیم و غیر از سوختن از ما نمی آید
شما ای اهل یثرب می شوید آسوده از دستم
صدای نالۀ زهرا دگر فردا نمی آید
***
زمستانی سیاه است و سفیدی سر زد از موها
زبامم برف پیری را نمیروبند پاروها
به جز عفوش چه میزانی پی سنجیدن جرمم
که ترسم بشکند پرهای شاهین ترازوها
کند خامه به گوش چامه نجوا نام زهرا را
مگر دستم بگیرد لطف آن بانوی بانوها
گناهانم فراوان و اگر بانوی محشر اوست
در آن غوغا چه دارم کم، نیارم خم به ابروها
اگر آلودهام یا طاهر و یا طاهره گویم
در این تسبیح هم سنگند یا زهرا و یا هوها
نه هرکس فخر دارد گردروب خانهات گردد
مگر از زلف حورالعین کند آماده جاروها
اگر یک فضل از فضه کسی گوید
به شوق آن کنند از لانه هجرت چون پرستوها ارسطوها
نخی از معجرت حبل المتین بهر امامان هم
به دستت شربتی داری شفای جان داروها
به طوفانها مگر موجی خبر از پهلویت دادست
که میمیرند و کشتیها نمیگیرند پهلوها
بنای کوچ تو از کوچه شد آغاز و کوچیدی
از آن روز است، میکوچند از لانه پرستوها
***
نیمهشب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانهها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطنا تشییع زهرا و علی
امشب ای مَه، مِهر ورز وخوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعل سوزانشان از آهشان
ابرها گریند بر حال علی
میرود در خاک آمال علی
چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق
دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُردهای تابوت، روی دوش داشت
آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی
آه آه ای همرهان، آهستهتر
میبرید اسرار را، سر بستهتر
این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من
همرهان، این لیلهی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفامتر
هستیام را میبرید، آرامتر
وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چارهای غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پُر کوکبترست
بعد از امشب روزم از شب، شبترست
زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید