میرزا محمدتقی حجت الاسلام، فقیه، محدث، حکیم و شاعر زبردست به سه زبان فارسی، عربی و ترکی شعر میسرود و اشعار عاشوراییاش امتیاز ویژهای دارد.
او متخلص به «نیر» و مشهور به «نیر تبریزی» در ۱۲ جمادی الاولی ۱۲۴۸ ه. ق در شهر تبریز به دنیا آمد، تحصیلات را نزد پدرش آغاز کرد و تا سال ۱۲۶۹ ه. ق یادگیری مقدمات طول کشید و در این سال پدر را از دست داد.
وی که برای تکمیل تحصیلات خود در ۲۲ سالگی عازم عتبات عالیات شده بود، در محضر عالمان آن سامان به کسب معارف دینی پرداخت و پس از اخذ درجه اجتهاد به وطن بازگشت.
«دیوان نیر تبریزی» از سه بخش عمده تشکیل شده است: ۱. آتشکده نیر (مثنوی عاشورایی) ۲. لآلی منظومه ۳. دیوان غزلیات.
او پس از گذراندن ۶۴ بهار از زندگی در ۱۲ رمضان المبارک ۱۳۱۲ ه. ق در تبریز دار فانی را وداع گفت و بنا به وصیت، جنازهاش را به نجف اشرف منتقل و در قبرستان وادیالسلام به خاک سپردند.
نگاهی گذرا به گزیده غزلهای او داریم که این گزیده غیر از بندهای مختلف ترکیببند عاشورایی او است:
گلنار زخم
شهید عشق که تنگ است، پوست بر بدنش
تو خصم بین که به یغما، زره بَرَد ز تنش
زره به غارت اگر بُرد، خصم خیره، چه غم؟
که بود جوشن تن، زلفهای پرشکنش
چو آب بست به گلزار بوتراب، سپهر
که خون چکد همه از چشم لاله دمنش
یکی به حکم تفرج به نینوا بگذر
پُر از شقایق و گلنارِ زخم بین چمنش
شهی که سُندس فردوس بود، پوشش او
روا ندید به تن، خصم، جامه کهنش
لبی که روح قُدُس از دمش سخنگو شد
شگفت بین که بریدند در دهن، سخنش!
تنی ضعیف که پاسی فزون نمانْد درست
صبا به بیهُده کردی ز خار و خس، کفنش
دگر بشیر به کنعان چه ارمغان آرد؟
ز یوسفی که قبا کرده گرگ، پیرهنش
سپهر، کاش چو میداد مُلک جم بر باد.
همین به خاتم از او بود قانع، اهرمنش!
چراغ دوده طاها فلک به یثرب کُشت
ز قصر شام سر آورْد، دود انجمنش
زمانه گلشن زهرا، چنان به یغما داد
که بار قافله شد، ارغوان و یاسمنش
فلک! سری که سرودش، کلام یزدان بود
نبود درخورِ چوبِ جفا، لب و دهنش
گهش به دیر نشاندی، گهش به قعر تنور
گهی به کوچه و بازار، پیش مرد و زنش
مگر وفا به مکافات روز بدر نکرد؟
تطاولی که کشید از تو، جسم ممتحنش
عذرجویان
نیکپی اسب! چرا بیرخ شاه آمدهای؟
پیل بودی تو، چرا مات ز راه آمدهای؟
برگ برگشته و تن خسته و بگْسسته لگام
هوش خود باخته با حال تباه آمدهای
ای فرس! قافلهسالارِ تو کشتند مگر؟
که تو با قافله آتش و آه آمدهای
اندکی پیش، تو را بالِ هما بر سر بود
چه شد آن سایه که این جا به پناه آمدهای؟
با رخ سرخ برفتی ز برِ ما تو، کنون
چه خطا رفته که با روی سیاه آمدهای؟
یا همان شاه که بردی تو به میدان بلا
بیگنه کشته عدو و تو گواه آمدهای؟
شه ما را مگر افکندهای،ای اسب! به خاک؟
عذرجویان ز پی عفو گناه آمدهای
قمر عقرب
اگر صبح قیامت را شبی هست، آن شب است، امشب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است، امشب
فلک! از دورِ ناهنجارِ خود، لَختی عنان در کش
شکایتهای گوناگون مرا با کوکب است، امشب
برادر جان! یکی سر بر کن از خواب و تماشا کن
که زینب، بیتو، چون در ذکر یارب یارب است، امشب
جهان، پُر انقلاب و من غریب، این دشت، پُر وحشت
تو در خوابِ خوش و بیمار در تابوتب است، امشب
سرت مهمانِ خولی و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل، هزاران مطلب است، امشب
بگو با ساربان امشب، نبندد محملِ لیلا
ز زلف و عارض اکبر، قمر در عقرب است، امشب
صبا! از من به زهرا گو، بیا شام غریبان بین
که گریان دیده دشمن، به حال زینب است، امشب
خضرا و غبراای ز داغ تو روان، خون دل از دیده حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخه صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
ز تماشای تجلای تو مدهوش، کلیم
ای سرت سر «انا الله» و سنان، نخله طور!
دیدهها، گو همه دریا شو و دریا، همه خون
که پس از قتل تو، منسوخ شد آیین سرور
شمعِ انجم، همه گو اشک عزا باش و بریز
بهر ماتمزده، کاشانه چه ظلمات، چه نور
پای در سلسله سجاد و به سر تاج، یزید
خاک عالم به سر افسر و دیهیم و قصور!
دیر ترسا و سر سبط رسول مدنی
آه! اگر طعنه به قرآن زند انجیل و زبور
تا جهان باشد و بوده است که داده است نشان؟
میزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور
سر بیتن که شنیده است به لب، آیه کهف؟
یا که دیده است به مشکوه تنور، آیه نور؟
جان فدای تو! که از حالت جانبازی تو
در طف ماریه از یاد بشد، شور نشور
قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوت
حوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور
گوش خضرا، همه پُر غلغله دیو و پری
سطح غبرا، همه پُر ولوله وحش و طیور
غرق دریای تحیر ز لب خشک تو، نوح
دست حسرت به دل از صبر تو، ایوب صبور
مرتضی با دل افروخته، «لا حَول» کنان
مصطفی با جگر سوخته، حیران و حصور
کوفیان، دست به تاراج حرم کرده دراز
آهوان حرم از واهمه، در شیون و شور
انبیا محو تماشا و ملائک، مبهوت
شمر، سرشار تمنا و تو، سرگرم حضور