روایت یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس درباره ماجرای شهادت ۶ پاسدار را از نظر می‌گذرانید.

سیدیحیی رحیم صفوی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس در کتاب «یحیی» به بیان خاطره‌ای از شهادت ۶ پاسدار در سنندج در اوایل جنگ پرداخته است که در ادامه می‌خوانید:

مهرشاد (همسر رحیم‌صفوی) داشت لباس خونی‌ام را می‌شست و با محبت نگاهم می‌کرد. گفتم: ضدانقلاب بود. با لباس کردی آمد، ۲ جعبه شیرینی جلوی پاسدار‌هایی که کنار تانک‌ها، جلوی بانک پست می‌دادند، گرفت. با خنده به آن‌ها آزادسازی شهر را تبریک گفت و جعبه شیرینی اول را باز کرد. بچه‌ها برداشتند و خوردند، بعد جعبه دوم را باز کردند و ناگهان جعبه منفجر شد.


بیشتربخوانید


توی جعبه شیرینی دوم پر از مواد منفجره بود، همه ۶ پاسدار و بسیجی شهید شدند. رفتیم جنازه بچه‌ها را جمع کنیم که لباس‌هایم خونی شد. باید شهر را کامل پاک‌سازی کنیم. این‌جوری نمی‌شود!

مهرشاد همین طور که لباس‌هایم را توی لگن چنگ می‌زد، اخم کرد و گفت: خدا ازشان نگذرد! نمی‌دانی توی زندان پادگان با چه آدم‌هایی سروکله می‌زنیم. بعضی‌هایشان مسخ شده‌اند. هفته پیش خانمی را آوردند، رفتم بهش سر بزنم، دیدم علائم حیاتی ندارد. سوزن به تنش فرو کردم تکان نخورد.

همسر سرلشکر صفوی
رحیم صفوی و همسرش

پزشک توی پادگان نبود، رفته بود مجروح‌ها را پانسمان کند. آمد و معاینه‌اش کرد، گفت: ببریدش بیمارستان شوک بزنند. برانکارد نداشتیم، دست‌وپایش را گرفتیم و توی آمبولانس گذاشتیم. من همراهش نرفتم. بعد از چند ساعت خبر دادند آن خانم با سر نیزه راننده و کمک راننده را شهید و فرار کرده است. زن‌های عجیبی هستند رحیم جان!

سری تکان دادم و گفتم: نگفتی چه جوری آمدی؟ دختر حسابی نمی‌گویی اگر اتفاقی برایت می‌افتاد چه‌کار می‌کردم؟ خندید، دوباره شد همان دختر شاد و شجاعی که می‌شناختم. گفت: رفتم از آموزش‌و‌پرورش مرخصی گرفتم و بعد رفتم سپاه اصفهان، کلی چک‌وچانه زدم راضیشان کردم برای سپاه تهران نامه بزنند، توی ستاد مرکزی سپاه تهران می‌خواستند دکم کنند، نشد!

گفتم باید بروم، مأموریت دارم. ۲ روز طول کشید تا نیروی هوایی ارتش به من امریه بدهد. وقتی سوار شدم و رسیدیم فرودگاه سنندج، هواپیما هنوز کامل ننشسته بود، به ما شلیک کردند، پیاده شدم و توی آشیانه دویدم. از آنجا یک آقای ارتشی مرا به پادگان سپاه برد، چند روز توی واحد شنود بودم. آنجا صدای تو را توی بی‌سیم می‌شنیدم. نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواست ببینمت؛ ولی می‌دانستم حسابی درگیری، شهر را که گرفتید، رفتیم پادگان مسئول زندان‌های خانم شدیم. چند تا دانشجو و خانم دیگر هم آمدند و جمعمان جمع شد.

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
داریوش شیر احمدی
۰۵:۳۵ ۱۰ شهريور ۱۴۰۱
به پاس حرمت خون شهیدان تا جان داریم باید از کشورمان دفاع کنیم دفاع این نیست که روبروی دشمن بایستی و تیر بیاندازی دفای امروز مااین است که اگر به کاری گمارده شویم بهترین باشیم اگر نمی توانیم با جراعت بگوییم نمی توانیم و کار را به کاردان بسپاریم
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۴:۴۱ ۱۰ شهريور ۱۴۰۱
اللهم عجل لولیک الفرج
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۲:۳۹ ۰۹ شهريور ۱۴۰۱
کاش مسئولین انقلابی جبهه ندیده این خاطرات را بخوانند و باور کنند
Iran (Islamic Republic of)
سیدحسین موسوی رزمنده تیپ ویژه شهدابه فرماندهی شهیدکاوه
۰۰:۰۶ ۰۸ شهريور ۱۴۰۱
درودوسلام به تمام شیرزنان که درآن زمان تعدادشان هم کم نبود خاصه شیرزنانی که درکردستان ازخودرشادت ها نشان دادند
Iran (Islamic Republic of)
بیات
۱۶:۳۲ ۰۷ شهريور ۱۴۰۱
یادباد یاد شهیدان
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۱:۵۱ ۰۶ شهريور ۱۴۰۱
بله به این راحتی به امروز نرسیده ایم خون دل ها خورده ایم