سخن را با کلامی ماندگار از سید شهیدان اهل قلم آغاز میکنیم که قلم را بر صفحهی بیجان کاغذ مینگاشت و میگفت: "پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند؛ اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند". آری شهیدان زندهاند و زندگی میبخشند و قرآن کریم خطاب به آنانی که شهدا را مُرده فرض میکنند، با لحنی پُرصلابت میفرماید: "وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ"، همانهایی که پیر و مرادشان میگفت: "در قهقهی مستانهشان و در شادی وصولشان، عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونند".
کبوتر عاشقی است که بعد از شهادت، لانه و کاشانه خود را رها نکرد و با رجعتی زیبا، در خانه خود حضور پیدا کرد و کریمانه بر برنامه امتحانات دختر کوچکش، "امضایی سرخ" زد. گفتگوی امروز ما با فرزند شهید سرافراز، روحانی جهادی و مردمی، سلالهالزهرا (س)، حجتالاسلام والمسلمین سیدمجتبی صالحی خوانساری است که پای حرف دل او نشستیم و ضمن جویا شدن اصل ماجرا از زوایایی جدید، دغدغههای او شنیدیم.
*سلام، لطفا خود و پدر شهیدتان را برای مخاطبان ما معرفی کنید.
علیکم السلام، بنده سیده زهرا صالحی، فرزند شهید سیدمجتبی صالحیخوانساری هستم.
پدرم در تاریخ سیام بهمن ماه و شب اول اسفند، به شهادت رسید و مراسمات متعدد برایشان منعقد شد. ۹ روز بعد از شهادت یعنی نهم اسفند ماه، قرار شد مراسمی در زادگاه ایشان یعنی شهرستان خوانسار برگزار شود.
من در آن زمان ۹ ساله بودم. تعدادی از اعضای خانواده رفتند که به مراسم خوانسار برسند و من به همراه بعضی از خانمهای فامیل، قرار شد در قم بمانیم تا پس از چند روز تعطیلی که به جهت شهادت پدر اتفاق افتاده بود، به مدرسه برویم.
اولین روزی بود که بعد از شهادت پدر، به مدرسه میرفتم. در آن روز اتفاقات خوبی برای حال و هوای کودکانه من رقَم خورد که باعث قوّت قلبم شد و به من روحیه داد.
برگزاری مراسم بزرگداشت مقام شهید و شهادتِ پدرم، توجه ویژه مسئولین و کادر مدرسه به من و همینطور تکریمی که توسط همکلاسیهایم شدم، از جمله اتفاقات و خاطرات خوشایند ِ آن روزِ من، در مدرسه بود.
* لطفا از ماجرای امضای ماندگار و معجزهآسایِ پدر شهیدتان برای ما بگوئید.
همان روزِ اول که بعد از شهادت پدر به مدرسه رفتم، وقتی خواستم وارد کلاس شوَم، ناظم مدرسه به من گفت: زهرا جان! این برگه برنامه امتحانات ثلث دوم شماست (در نظام آموزشی سابق، دانش آموزان در طول سال تحصیلی، سه نوبت آزمون میدادند و برنامه امتحانات را زودتر به دانشآموزان میدادند تا والدین با امضای برگه، عملا در جریان روند امتحانات، قرار گیرند و تاکید میکردند که حتما فردا امضاشده، به مدرسه برگردانید.)
من همیشه دانشآموز حسّاسی نسبت به مسائل مدرسه و تکالیفم بودم. وقتی این موضوع مطرح شد، در فکری عمیق فرو رفتم و با خودم گفتم: "در شرایط فعلی که مادرم قم نیست و به خوانسار رفته، پدرم هم که شهید شده، من برگه امتحانات را چه کار کنم؟ " شاید در زمان بازگشت از مدرسه، این موضوع دغدغهی بسیار جدّی من شده بود.
اصلا خبر نداشتم که قرار هست آن شب، اتفاق بزرگی در خانه ما بیافتد. خدا میخواست تا به گونهای، اهالی خانه آماده شوند و شهیدی با رجعت خود و پرواز ملکوتیاش، اثری از خود برجای بگذارد.
آن شب تنها من نبودم که با یاد پدر و در فراغ او با گریه خوابیدم؛ اما همچنان امضای برنامه امتحانات، برایم دغدغهای مهم بود. من حضور پدر شهیدم را حتی قبل از اینکه بخوابم و خوابی ببینم، حسّ میکردم.
صوت تلاوت قرآن او، گوشم را نوازش میداد. صدای خندههای ممتدّ او که حین بغلکردن و بازی با برادران و خواهرانم قبل از خواب داشت، واقعا آرامش بخش بود. با همین حسّ و حال به خواب رفتم و در عالم رویا از پدرم که لبخند به لب، مشغول بازیکردن با فرزندانش بود پرسیدم: آقاجون ناهار خوردید؟
او گفت: نه بابا جان! ناهار نخوردم، من رفتم به سمت آشپزخانه تا غذایی برایشان گرم کنم و بیاورم که ناگهان پدر مرا صدا زد و گفت: زهرا جان! بابا برو "نامهات" را بیار تا من امضا کنم؛ من پرسیدم کدام "نامه"؟ پدر گفت: همان "برگهی امتحانی" که مدرسه به شما داد. من رفتم سراغ کُمُدم و شروع به پیدا کردن برگه کردم. برگه که پیدا شد، دنبال خودکاری با رنگ تیره گشتم؛ زیرا همیشه پدر، کارنامههای ما را با خودکار رنگ مشکی یا آبی امضا میکردند.
خودکار را تحویل پدر دادم و دوباره به آشپزخانه آمدم تا برای پدر ناهار آماده کنم، وقتی برگشتم، دیدم پدر نیست. همینطور که سینی غذا دستم بود، به سمت حیاط دویدم، دیدم داخل باغچهای که داشتیم، ایستادند و به گلها رسیدگی میکنند.
من گفتم: بابا جان! دارید چه کار میکنید؟ گفت: بابا! نزدیک عید هست و من باید یک سر و سامانی به این درختها بدهم. همه این اتفاقات در عالم رویا بود و همینطور که سینی چای و غذا دستم بود، در ایوان خانه ایستاده بودم و از بالا، لبان پر از لبخند و قامت رعنای پدر را تماشا میکردم که یکدفعه متوجه شدم که ایشان دیگر نیست، خیلی مضطرب و پریشان شدم.
*بعد از اینکه شما از خواب بیدار شدید، با خوابهای زیبایی که دیده بودید، چطور کنار آمدید و عملا اتفاقات بعد از آن رویای شیرین را شرح دهید.
تازه اینجا شروع ماجرا بود، من در همان عالم خواب، وقتی دیدم اثری از پدرم نیست، به این طرف و آن طرف میدویدم، با همان گریههای کودکانه، طبقه بالا را میگشتم و همینطور طبقه پایین تا شاید پدر را پیدا کنم تا اینکه صدای گریههای نیمهشب من در خواب، خالههایم را بیدار کرده بود و آنان مرا هوشیار کرده بودند و به من مقداری آب داده بودند.
تصوِر آنان این بود که فشارهای روحی که از اتفاقات شب گذشته بر من وارد شده، باعث خوابهای آشفته و گریه شدید من در خواب شدهاست. وقتی از خواب بیدار شدم، هیچ چیزی از خواب، در خاطرم نبود.
وقتی داشتم آماده میشدم تا به مدرسه بروم و کتابها را داخل کیفم میگذاشتم، چشمم به کتاب علوم خورد، برداشتم و کتابم را باز کردم، ناگهان برگه امتحانات، توجهم را جلب کرد، برداشتم دیدم امضای پدر در پائین همان برگه هست، تا امضا را دیدم، تازه به یاد خوابی که شب قبل دیده بودم، افتادم. در یک لحظه، صحنههای خواب، یکییکی در ذهنم تداعی شد و به شدّت به هم ریختم.
دست خواهر کوچکترم که کنارم نشسته بود را گرفتم و گفتم: فائزه! گفت: بله؟ گفتم: من دیشب خواب آقاجون را دیدم و خواب را برایش تعریف کردم. خواهرم با تعجب گفت: این که امضای آقاجون هست!
در همان حالِ پریشان، یک دفعه به فائزه گفتم: فائزه! از این خواب به هیچ کسی چیزی نگو و اجازه بده تا مادر از خوانسار برگردد؛ چون قرار بود ما که از مدرسه برگشتیم، آنها هم رسیده باشند.
رفتم مدرسه و اتفاقا برگه امتحانات را هم بردم. نمایندهی کلاس در حال جمعآوری برگهها بود. خیلی حال عجیبی داشتم که با این برگه رفته بودم مدرسه، تنها نگرانی ام این بود که برگهها را جمع کنند و من آن را از دست دهم. بالاخره نوبت من شد و نماینده کلاس به طرف من آمد تا برگه را از من تحویل بگیرد. دیگر طاقت نداشتم و او را خطاب کردم و گفتم: معصومه!
گفت: بله، با خودم فکر میکردم که من الان به اینها چه بگویم؟ اگر بگویم این امضای پدرم هست، کسی باور میکند؟، گفتم: من خواب آقاجونم را دیدم و این هم امضای پدرم هست. چهرهی معصومه همچون یک انسان بزرگسال شده بود.
نگاهی به من کرد و گفت: پس اینکه راجع به شهدا میگویند، درست است. برگه را از دست من گرفت و به سرعت به سمت دفتر مدرسه، دوید و بلندبلند میگفت: برای شهید صالحی معجزه شده!
همچنان که من داخل کلاس بودم، رفته بود و برگه را گذاشته بود روی میز مدیر و گفته بود: زهرا دیشب خواب پدرش را دیده و پدرش برگهاش را امضا کرده.
مسئولان و معلمان مدرسه بسیار متعجب شده بودند و میگفتند: این بچه چه ادعایی میکند؟!
مدیر مدرسه بعدها تعریف میکرد و میگفت: ما در مدرسه به این جمعبندی رسیدیم که اگر این ماجرا، ساخته و پرداختهی ذهن کودکانهی یک دانشآموز است، قضیه را همین جا تمام کنیم و نگذاریم حرمت شهید، زیر سوال رود.
مسئولان مدرسه به شیوههای مختلف از من سوال میکردند تا در نهایت ببینند از نظر خودشان، تناقضی در صحبتهای من هست یا نه؟ وقتی دیدند به هیچ جمعبندی نمیرسند و من خیلی مُصر هستم و به قول یکی از معاونین مدرسه، با یک اطمینان خاصی تعریف میکردم، ماجرا را به مراکز مختلف، اطلاعرسانی کردند.
*بعد از اینکه موضوع امضای پدر شهید شما به صورت رسمی در مدرسه پیچید، برگه حاوی امضای پدر چه شد و شما چه کردید؟
برای انجام تحقیقات لازم، از اداره آگاهی آمدند و برگه را بردند. یادم هست زمانی که میخواستم از مدرسه به سمت خانه برگردم، در حالی که دیگر برگه امضاشده پیش من نبود، گریه میکردم و با خودم میگفتم: الان وقتی به خانه برسم، در خصوص برنامه امتحانات و امضای پدر، به مادرم که از خوانسار برگشته، چه توضیحی بدهم؟
در همین حال و هوا بودم که به خانه رسید م. مادرم و شاید حدود ۱۰۰ نفر در منزل ما حضور داشتند و منتظر بودند تا من از مدرسه برگردم و قضیه امضا را خودم تعریف کنم و این کار را هم انجام دادم.
*بعد از آن چه اتّفاقی افتاد؟ برگه دست چه کسی بود؟ ظاهراً همان زمان به تأیید برخی از علما هم رسید؟
آیتالله خزعلی از طریق آقای صالحی خوانساری پسرعموی پدرم از ماجرا خبردار شدند و بلافاصله آمدند قم. برگه زیر نظر ایشان به دفتر آقای منتظری و بعد بیت حضرت امام (رحمة الله علیه) در قم رفت. کمی بعد از مراکز مختلف آمدند و نمونه امضاهای پدرم را برای تطبیق دادن با امضای سرخ بردند. به هرحال آن دوران، چون من سنّ کمی داشتم خیلی در جریان امور اداری و نشستهایی که در مورد این جریان شکل گرفت، قرارنگرفتم. آیتالله خزعلی میگفتند که من این برگه را نزد علمای مختلف و بزرگی بردم. همه آنها اتّفاق نظر داشتند که هیچ کدام از این مباحث به دور از شأن یک شهید نیست.
در نهایت این موضوع توسط کارشناسان با مقایسه امضاء قبل از شهادت شهید مورد بررسی قرار گرفت و صحت آن تأییدشده است. اکنون نسخه آن در موزه شهداء تهران – خیابان طالقانی در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد.
*این امضا در حقیقت یک کرامتی از این شهید بزرگوار هست و خوشا به سعادت شما که فرزند چنین شهیدِ عزیزی هستید. آیا کرامات دیگری هم از پدرتان سراغ دارید؟
بله، در حقیقت باید عنوان این امضا و کرامت را «امضای سرخ» گذاشت و البته که شهید صالحی خوانساری، کرامات دیگری هم داشتهاند. بسیاری از افراد، بر سر مزار ایشان حاضر شدند و شفای بیمارانشان را خواستهاند، عدهای هم برای رفع گرفتاری به او متوسل شدند و البته اتفاقهای بسیار خوبی برای آنان رقم خورده است.
*از ویژگیهای حجتالاسلام والمسلمین شهید صالحی خوانساری برای ما بگویید.
ما وقتی به سیره عملی، سبک زندگی، ارتباطات این شهید با مردم، رابطه بین شهید و خدای خودش به لحاظ فردی و اجتماعی مینگریم، به راحتی درمییابیم که او جز برای خدا قدم برنمیداشت.
شهید صالحی، خیلی خاص زندگی کرد و با توجه به فرصتهای زیادی که خدا و جامعه در اختیارش قرار داده بود، هرگز از مردم جدا نشد. هر چیزی که میخواست بین او و مردم فاصلهگذاری کند، از نظر او مانعِ حرکتش حساب میشد.
او عاشقانه برای مردم دل میسوزاند و برای رفع مشکلاتشان تلاش میکرد و همهی اینها ثمره یک عمر تلاش بسیار با اخلاص این شهید بود. از خود ایشان در عالم خواب سوال شد که چه شد تا به این مقام رسیدی؟ او در جواب گفت: اخلاص، اخلاص، اخلاص
پدرم عاشق قشر فقیر بود و عاشقانه با یک ذوق خاصی مشکلات و مسائل آنها را پیگیری میکرد. او زیباترین خندهها و زیباترین شادیها را داشت، با قشر فقیر، همنشینی میکرد، بسیار بذلهگو، خوشخو و خلاصه یک انسان بسیار شاد و در عین حال متعادل بود. او ارتباطات اجتماعی بسیار قوی و قدرت جذب بالایی داشت.
*از نظر شما مهمترین عواملی که باعث شد تا شهید صالحی به این مقامات و کرامات برسند، چیست؟
من همیشه سه عامل را برای این سوال مطرح میکنم: عامل اول مادر ایشان است، پدرم مادر بسیار فرهیخته و مومنی داشت و یکی از دعاهای خاصی که مادرشان برای ایشان داشت، عاقبت بخیری بود و شهادت چیزی جز عاقبتی سرشار از خیر نیست.
عامل دوم همسر این شهید بزرگوار است؛ یعنی مادر من که علیرغم همهی سختیها و مشکلاتی که زندگی با یک روحانیِ مبارز در زمان انقلاب و دفاع مقدس داشت، در کنار او ماند و دور از شهر و خانواده با چند فرزند کوچک، سختیها را به جان خرید.
عامل سوم که واقعا بسیار موثّر بود، نقش شهید آیتالله سعیدی بود که بحق شاگرد خوبی تربیت کرد و واقعا باید به شهید آیتالله سعیدی دست مریزاد گفت که نقش بسزایی در تربیت دینی و اجتماعی و نیز ولایتمدار بودنِ پدرم و نیز پذیرش نقش رهبری حضرت امام خمینی رضواناللهعلیه توسط ایشان، داشتند.
*شما فرزند شهید هستید و رهبر عزیز انقلاب اسلامی، برای فرزندان شهدا جایگاه ویژهای قائل هستند، درخواست شما از رهبری چیست؟
من از ایشان خواهش میکنم که در دعاهای شب و نیمه شبشان، حتما دعا کنند تا انشاالله از این پیچ پُرخطری که پیش روی مردم ماست به سلامت عبور کنیم و انشاالله به ظهور بسیار نزدیکتر شویم.
میخواهم بگویم که آقاجان! خیلی دعا بفرمائید تا انشاالله ما از این غافله جا نمانیم و با صبر، استقامت، تدبیر و بصیرت، بتوانیم مسیر شهدا را ادامه دهیم و من مطمئن هستم که شهدا و به ویژه سردار بزرگ دلها حاج قاسم سلیمانی هم دعاگوی ملت ما هستند.
*از اینکه بابت این مصاحبه طولانی، وقت ارزشمندتان را در اختیار ما گذاشتید، سپاسگزارم.
من هم از شما تشکر میکنم که تلاش میکنید تا نام و راه و یاد شهدا در جامعه، زنده بماند.
منبع: فارس