کتاب «إرشاد القلوب إلی الصواب» نوشته حسن بن ابی الحسن دیلمی، از عالمان قرن هشتم هجری است.
نویسنده در مقدمه کتاب نوشته است: «چون دیدم سلطان شهوت و غضب بر مردم تسلط یافته و مردم مشغول به خود شدهاند و آخرت را فراموش کردهاند، این کتاب را نوشتم و آن را " إرشاد القلوب إلى الصواب " نام نهادم تا هر کس به آن عمل کند از عذاب الهى در امان بماند.»
داستانی از «ابن جوزی»، این طور نقل شده است: «در بلخ، مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمومنین علی (ع) زندگی میکرد تا این که بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی، اجتماعی کرده اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم، ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟ و توجهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
در راه، پیرمردی را در مغازهای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع اند.
پرسیدم: او کیست؟
گفتند: او شخصی مجوسی است.
با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود.
لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن تا به این جا بیاید. پس از چند لحظه، بانویی با چند کنیز بیرون آمد.
شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور.
سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
در نیمههای شب، شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر (ص) بر بالای سرش بلند شد.
در آن جا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آنِ کیست؟
پیامبر (ص) فرمودند: از آنِ یک مسلمان است.
شیخ جلو میرود و پیامبر (ص) از او روی میگرداند.
عرض میکند: یا رسول الله (ص) من مسلمانم. چرا از من اعراض میکنی؟
فرمودند: دلیل بیاور که مسلمانی؟
شیخ سرگردان شد و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر (ص) فرمودند: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟
این قصر از آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده است.
در این موقع، شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست.
آن گاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند تا این که فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی.
شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صدهزار دینار هم بدهی نمیپذیرم.
وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده ای، من هم دیده ام. من رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که فرمودند: این قصر، منزل آینده تو است. سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده ایم.»