«طاهره سجادی» یکی از زنان پراستقامت و بانویی مبارز پیش و پس از انقلاب اسلامی ایران و همسر «مهدی غیوران» است که فعالیت هایش را از دهه پنجاه آغاز کرد.

باشگاه خبرنگاران جوان - بدون تردید زنان در انقلاب اسلامی اگر نقشی بیشتر از مردان نداشته باشند مسلماً کمتر از مردان نیست. زنان در چند جایگاه مادر، همسر، فرزند و خواهر در صحنه‌های مختلف انقلاب حضور داشته‌اند و در جریان مبارزه دستگیر، زندانی و شکنجه شده‌اند.

«طاهره سجادی» یکی از این زنان پراستقامت و بانویی مبارز پیش و پس از انقلاب اسلامی ایران و همسر «مهدی غیوران» است که فعالیت هایش را از دهه پنجاه آغاز کرد. وی بدلیل ارتباط با پروننده ترور یک افسر آمریکایی در ایران دستگیر و تحت شکنجه ساواک قرار گرفت. وی بار‌ها به همراه همسرش دستگیر و در شکنجه گاه کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک ماند و زندانی شد.

بخشی از خاطرات زندگی سخت او را مرور می‌کنیم:

من فعالیت سیاسی ام را تقریبا از سال ۱۳۵۲ شروع کردم که جزوات و اعلامیه‌های گروه‌های مذهبی مبارز را تایپ و از آن‌ها میکروفیلم تهیه می‌کردم و به شکل خاصی در کارت‌پستال‌ها قرار می‌دادم تا برای مبارزین خارج از کشور فرستاده شود. در آن روزها، خانم‌ها چندان وارد فعالیت‌های سیاسی نمی‌شدند و هرچند مردم ظلم پهلوی‌ها را دیده و شکست نهضت ملی و بعد هم کودتای ۲۸ مرداد را تجربه کرده بودند، به دلیل خفقان سنگین، جرئت ورود به فعالیت‌های مبارزاتی و سیاسی را نداشتند و وحشت عجیبی از ساواک وجود داشت.

همسر من، آقای مهدی غیوران در جریان مسائل سیاسی بود و با افراد مبارز و سیاسی زیادی هم ارتباط داشت. در نهضت ملی با اینکه شانزده سال بیشتر نداشت، طرفدار آیت‌الله کاشانی و مصدق بود و در درگیری با اعضای حزب توده هم، یک شبانه‌روز بازداشت شده بود. از سال ۱۳۴۰ و شروع نهضت امام، با هیئت‌های مؤتلفه اسلامی همکاری می‌کرد و جزء افراد فعال آن حزب بود و در تأسیس مدرسه رفاه هم نقش داشت.

در سال ۱۳۵۰، عده زیادی از اعضای مجاهدین خلق دستگیر شدند و تشکیلات آن‌ها تقریبا از هم پاشید! احمد رضائی از آن به بعد سعی کرد با افراد مبارز ارتباط برقرار کند و به منزل ما هم رفت و آمد داشت. شرایط طوری نبود که من بتوانم در جلساتشان شرکت کنم، ولی آقای غیوران برایم همه چیز را توضیح می‌داد و البته درباره تردیدهایش در مورد برداشت آن‌ها از قرآن و نهج‌البلاغه برایم حرف می‌زد. این حرف‌ها در من تردید ایجاد می‌کردند که آیا اساسا راهی که می‌رویم، مورد رضای خدا هست یا نه؟ البته این امر در آن دوره، دغدغه بسیاری از افراد بود.

سازمان مجاهدین خلق در دهه ۱۳۴۰ و اوایل دهه ۱۳۵۰، به عنوان یک سازمان مذهبی در بین مردم مطرح بود. در سال ۱۳۵۳، سازمان دست به ترور رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک، یعنی سرهنگ زندی‌پور، زد که می‌گفتند: در شکنجه‌های غیراخلاقی مخصوصا در مورد خانم‌ها، نقش زیادی داشته است! البته من خودم او را ندیده بودم. در این عملیات صمدیه لباف و محسن خاموشی نقش مهمی داشتند. قرار بود آخرین اتومبیلی را که آن‌ها عوض می‌کنند، آقای غیوران از پشت یک پارک تحویل بگیرد و بیاورد. البته ما از این عملیات خبر نداشتیم و بعد از اعدام زندی‌پور متوجه شدیم.

بانویی که شکنجه گاه ساواک را بر عفو ملوکانه ترجیح داد

من در سال ۱۳۵۴ و بعد از دستگیری، در ساواک متوجه شدم که آن دو نفر صمدیه لباف و محسن خاموشی بوده‌اند. محسن خاموشی در دادگاه به من گفت: من به کسی گفته‌ام که غیوران را شناخته‌ام، ولی او می‌گوید اشتباه کرده‌ای! البته این حرف را به فرد دیگری هم زده بود و او هم زیر شکنجه گفته بود: احتمالا کسی که ماشین را تحویل گرفته غیوران و خانمی هم که همراهش بوده، احتمالا همسرش بوده! مأموران ساواک براساس این اطلاعات، به محل کار آقای غیوران رفتند و ایشان را دستگیر کردند.

یکی از اقوام که در محل کار او بود، جریان را به من خبر داد. من به سرعت به سر و وضع خانه نظم دادم، حیاط را شستم و فواره آب را باز کردم و چراغ‌های اتاق‌ها و حیاط را روشن کردم که سر و شکل یک خانه معمولی را داشته باشد و من هم به عنوان یک زن خانه‌دار ساده که هیچ اطلاعی از مسائل سیاسی ندارد، جلوه کنم. اتفاقا این ترفند مؤثر هم بود. منوچهری، بازجوی معروف ساواک و چند مأمور، آقای غیوران را به خانه آوردند. کاملا مشخص بود از ما اطلاعات زیادی ندارند. آن‌ها نمی‌خواستند سر و صدا بلند شود. من به آن‌ها گفتم: چرا باید با شما بیایم؟ من کاری نکرده‌ام.

آن‌ها آقای غیوران را سوار ماشین دیگری کردند و به ایشان گفتند که به من بفهماند که مقاومت نکنم و مرا هم سوار ماشین دیگری کردند و بردند. مرا به کمیته مشترک بردند و یک بلوز و شلوار را به من دادند که لباس‌هایم را عوض کنم. ابتدا آقای غیوران را به محسن خاموشی نشان دادند و او هم تأیید کرد که ایشان غیوران است و از همان لحظه مشت و لگد شروع شد! بعد مرا نشانش دادند و شک کرد و گفت:، چون چادر سر آن خانم بوده، مطمئن نیست! با تردید او و سادگی‌هایی که من از خودم نشان داده بودم، شک کردند که من همراه آقای غیوران بوده باشم. من از حرف‌های بازجو‌ها فهمیدم که قضیه خانه ما لو نرفته، بااین‌همه آن‌ها سعی کردند با خشونت و آزار دادن من، آقای غیوران را به حرف بیاورند.

دیدم شرایط بسیار بحرانی است. خودم را به‌سادگی زدم و بر سر آقای غیوران فریاد کشیدم: «این زنی که این‌ها می‌گویند با تو سوار ماشین بوده کیست؟ تو با یک زن رابطه داری؟ جریان از چه قرار است؟» آقای غیوران هم دائم می‌گفت: «کدام زن؟ زنی در کار نیست!»، اما من دست‌بردار نبودم و فریاد می‌زدم: «پس بگو شب‌ها که دیر به خانه می‌آیی کجا هستی، زن دوم گرفته‌ای و من خبر نداشتم، دستت درد نکند!» بازجو‌ها از اینکه و من شوهرم را به جان هم انداخته بودند، کیف می‌کردند و ما هم از اینکه آن‌ها را به اشتباه انداخته‌ایم! بالاخره این ترفند من کارگر افتاد و صبح آزادم کردند. موقع برگشتن به خانه، مأمورین از اینکه زن ساده‌ای را دستگیر کرده بودند می‌خندیدند و مسخره‌بازی درمی‌آوردند! آن‌ها این بازی را باور کرده بودند، وگرنه رسم ساواک نبود که به این زودی‌ها کسی را خلاص کند. اما بهرحال دو هفته بعد که توسط یکی دیگر لو رفتیم من دوباره دستگیر شدم، اما اینبار دیگر نتوانستم نقش همان زن ساده خانه دار را بازی کنم.

بانویی که شکنجه گاه ساواک را بر عفو ملوکانه ترجیح داد

چشم‌هایم را بستند و مرا به کمیته بردند. در آنجا تنها چیزی که موجب نگرانی من بود، بچه‌هایم بودند. دخترم پیش عمه‌اش، پسر کوچکم پیش خاله‌اش و پسر بزرگم پیش عمویش بود. من تا نُه ماه هیچ خبری از بچه‌ها نداشتم. گاهی می‌گفتند: آن‌ها را اینجا می‌آوریم و شما را روبه‌روی آن‌ها کتک می‌زنیم تا به حرف بیایید! باید بگویم که در زندان از مجاهدین خلق جدا شدیم و دیگر با آن‌ها رابطه‌ای نداشتیم.

حدود یک سال در کمیته مشترک بودم و بعد به زندان اوین منتقل شدم. البته چند بار دیگر هم مرا به کمیته مشترک برگرداندند، چون اعضای صلیب سرخ برای بازدید زندان اوین آمده بودند و رژیم نمی‌خواست آن‌ها آثار شکنجه را روی بدن زندانی‌ها ببینند. آقای غیوران را هم زیاد جابه‌جا می‌کردند؛ چون ایشان هنوز هم فلج بود و آثار شکنجه زیادی روی تنشان دیده می‌شد. من بار دوم که صلیب‌سرخی‌ها آمدند، اسم آقای غیوران را به آن‌ها دادم.

سه، چهار ماه که گذشت، یک بار که مرا برای بازجویی می‌بردند، از جلوی اتاقی رد می‌شدم که برای یک لحظه همسرم را دیدم. همیشه وقتی ما را برای بازجویی می‌بردند روی سرمان چیزی می‌انداختند، ولی آن روز به گمانم عمدا این کار را نکردند و مرا هم جلوی در آن اتاق نگه داشتند تا ایشان را ببینم، شاید که اراده‌ام سست شود و به آن‌ها اطلاعاتی را که می‌خواستند بدهم. از ایشان بازجویی می‌کردند و یک نفر هم می‌نوشت. بعد هم صدا زدند که برانکارد بیاورند و ایشان را ببرند. من آن روز فهمیدم که ایشان زنده‌اند.

در ۲۲ آذر سال ۱۳۵۷ که زندانیان سیاسی آزاد شده بودند، ما جزء آخرین گروه‌ها بودیم و تعدادمان خیلی کم شده بود. ما را به اتاق رئیس زندان بردند و او دفتری را جلوی ما گذاشت و گفت امضا کنیم، منتها دستش را روی نوشته بالای محل امضا گذاشته بود. من گفتم: تا دستت را برنداری امضا نمی‌کنم و به سلولم برمی‌گردم! او بالاخره ناچار شد دستش را بردارد و دیدم نوشته: با عفو ملوکانه! گفتم به‌هیچ‌وجه این عفو را نمی‌خواهم و امضا نمی‌کنم و همین جا در زندان می‌مانم. بالاخره کار به جایی کشید که به من و بقیه التماس کردند برویم بیرون و ما هم امضانکرده بیرون آمدیم. شب بود و با آنکه حکومت نظامی اعلام کرده بودند، جمعیت زیادی جلوی در زندان به استقبال زندانیان سیاسی آزادشده آمده بودند.

*ذکر یا غیاث المستغیثین یا ارحم الراحمین

یک بار به شدت مرا شکنجه کردند تا اخباری را در مورد افراد بگویم. من می‌دانستم که همسرم، آقای غیوران هم به شدت تحت شکنجه هستند و نگران سلامتی او بودم. از شکنجه‌هایی که در سال‌های ۵۳ و ۵۴ در زندانیان سیاسی وجود داشت، همگان کم وبیش مطلع هستند. نکته مورد نظر این بود که وقتی زیر شکنجه‌های هولناک، جانم به لبم میرسید، یک عبارت آرش، شکنجه گر وحشی، شعفی دردلم پدید آورد که هرگز چنین شادی را در عمرم تجربه نکرده ام او گفت که هر چه آقای غیوران را کتک زده و شکنجه کرده، اعتراف نکرده است. از آن لحظه به بعد بود که نه شکنجه توانست آزار میدهد و نه ذره‌ای ترس داشتم.

از تصور شهادت آقای غیوران ولو نرفتن اطلاعات به قدری خوشحال شدم که درد شکنجه‌ای او و خودم را از یاد بردم. در زندان دائما ذکر «یا غیاث المستغیثین یا ارحم الراحمین را بر لب داشتم و سوره انشراح را هم تکرار و روی دیوار سلولم مطلب مینوشتم. در اواخر دورانی که در سلول انفرادی بودم به اندازه سابق بازجویی و شکنجه نمیشدم، فرصت پیدا کردم نگاهی به دیوار‌های زندان بیندازم.

سلول کاملا تاریک بود و فقط در مدت کوتاهی از روز به اندازه یک سکه، آفتاب به داخل سلول می‌تابید. در آن نور کم روزی روی دیوار سلول، اشعاری را خواندم که به من روحیه داد. یکی از زندانی‌ها نوشته بود: این ذره ذره گرمی خورشیدواره‌ها یک روز بی گمان سر میزند زجایی و خورشید می‌شود.

چندین شعر زیبای دیگر هم روی دیوار بود. من هم با سنجاقی که پنهان کرده بودم، آیه‌ای از سوره انشراح رابه دیوار نوشتم، «به راستی که با هر سختی آسانی‌ای است.»

منبع: فارس

انتهای پیام/

برچسب ها: ساواک ، زنان انقلابی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۰:۱۴ ۱۳ بهمن ۱۴۰۰
افرین به زنان شجاع ایران
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۷:۲۹ ۱۳ بهمن ۱۴۰۰
چه بد روزگاری بوده...ولی ایکاش قدر اینهمه زحمانچت طاقت فرسا..خونها..جانها..دانسته میشد
پدر خدابیامرز من هم یک روزنامه که عکس شاه توش بوده..روی نیمکت پارک که انگارخاکی بوده یا تازه رنگ زده بودن انداخته بود..بلافاصله ساواک متوجه میشه ودستکیری وکتک. و بازداشتگاه
..خلاصه با اعمال نفوذ دوستان آزادمیشن ویادمیگیرن که عکس اعلیحضرت باید بالای سرجاداده بشه..نه زیر....