مروری بر روز‌های پایانی اقامت رهبر کبیر انقلاب در تبعیدگاه در آیینه خاطرات زنده‌یاد مرضیه دباغ (حدیدچی) را از نظر می گذرانید.

باشگاه خبرنگاران جوان -۴۳ سال پیش در چنین روزهایی، رهبر کبیر انقلاب اسلامی و اطرافیان، خویشتن را برای بازگشت به ایران آماده می‌ساختند و تلاش‌هایی از قبیل بستن فرودگاه‌های کشور نیز تأثیری بر اراده ایشان نداشت! آنچه در پی می‌آید، بازخوانی تحلیلی خاطرات زنده‌یاد مرضیه دباغ (حدیدچی) است که آن تکاپوی شگرف را از نزدیک شاهد بوده است. مستندات این نوشتار، از کتاب خاطرات آن مبارز دیرین انقلاب، اخذ شده است. امید آنکه تاریخ‌پژوهان و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.


بیشتربخوانید


روز‌های اوج‌گیری انقلاب اسلامی 
روز‌های اقامت حضرت امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی در نوفل‌لوشاتو برای جمله آنان که در آن دهکده حضور داشتند، بس خاطره‌انگیز و به‌یادماندنی است. زنده‌یاد مرضیه دباغ (حدیدچی)، در زمره این عده به شمار می‌رفت که در میان مجموعه اطرافیان امام، مسئولیت‌هایی را نیز بر عهده داشت. وی درباره فعالیت‌های علاقه‌مندان به انقلاب اسلامی در آن دوره و چگونگی تقسیم وظایف میان آنان، چنین آورده است: «در نوفل‌لوشاتو، در بیت حضرت امام، همه چیز بر اساس نظم و تقسیم کار بود. هر کس در حوزه وظایفش فعالیت می‌کرد. یکی بر روی مطبوعات خارجی و ترجمه آنها، دیگری در ارتباط با شاخه انجمن اسلامی دانشجویان اروپا و امریکا و نفر بعدی در ارتباط با روحانیون مبارز کار می‌کرد. یکی ترتیب ملاقات‌ها را می‌داد و یکی هم با سازمان‌ها و مراکز مرتبط بود و پیام می‌داد و اخبار می‌گرفت، تعدادی هم مصاحبه‌ها و سخنرانی‌های امام را پیاده می‌کردند و از این قبیل. نوفل‌لوشاتو، بازار کار و فعالیت غریبی بود! در آنجا هیچ‌کس بیکار نبود، هیچ وقتی تلف نمی‌شد. من نیز علاوه بر انجام کار‌های اندرونی و محافظت از بیت امام، به خاطر آشنایی با زبان عربی و در ساعاتی معین، با افرادی که برای زیارت امام به آنجا می‌آمدند به گفتگو و مباحثه می‌نشستم.

در بخش ترجمه اخبار، دو برادر به نام‌های فرهاد و حسن فعال بودند که یکی اخبار و گزارش‌های مربوط به رادیو و تلویزیون فرانسه و دیگری انگلیس را ترجمه می‌کرد. ما اطلاعات زیادی نسبت به هم نداشتیم، آن‌ها مرا به نام خواهر طاهره و من نیز، آن‌ها را به نام برادر فرهاد و برادر حسن می‌شناختم. از دیگر برادران، حاج‌آقای فردوسی‌پور مسئولیت اداره بیت و آقای سراج‌الدین موسوی از همراهان ما در لبنان و سوریه نیز مسئولیت انتظامات بیت را به عهده داشتند. هر فرد با توجه به نوع مسئولیتش، با حضرت امام ارتباط داشت و بالطبع به همین دلیل از امام خاطراتی به یادگار دارد. یکی از این خاطرات زیبا که برایم یادگار مانده، این است که کار خشک‌شویی‌ها و لباس‌شویی‌ها در ایران، با اروپا کاملاً متفاوت است. در ایران وقتی لباس‌ها را به مغازه‌های خشک‌شویی می‌بری، چند روز بعد آن‌ها را تحویل می‌گیری، اما در اروپا مراکزی است که باید خودت لباس‌ها را به آنجا ببری و در ماشینی بیندازی و منتظر شوی تا کار ماشین تمام شود، بعد آن‌ها را برمی‌داری و به خانه برمی‌گردی! من به خاطر حساسیت و وسواس و نیز از روی احتیاط علاوه بر این کارها، وقتی لباس‌ها را می‌آوردم، یک بار دیگر آن‌ها را آب‌می‌کشیدم و بعد پهن می‌کردم، تا خشک شود. روزی حضرت امام، متوجه این کار شدند و گفتند خواهر طاهره! چه‌کار می‌کنید؟ گفتم حاج‌آقا، می‌ترسم لباس‌ها پاک نباشند، چون خارجی‌ها هم از این همین ماشین‌ها استفاده می‌کنند که ممکن است لباس‌ها را نجس کنند! امام فرمودند هر تری که نجس نیست! گفتم من نمی‌توانم تشخیص دهم که کدام نجس است و کدام نیست! از این رو بار دیگر، لباس‌های شسته را با سبد خدمت امام بردم. ایشان دست زدند و گفتند خیر، نیازی به آبکشی دوباره ندارد، خودتان را به زحمت نیندازید!...

وقتی این نوع برخورد‌ها را از امام می‌دیدم، درمی‌یافتم که ایشان به همه کار‌ها توجه دارند، طوری که انسان نمی‌تواند باور کند. همین توجهات به ما در راهی که می‌رفتیم دلگرمی می‌داد...»

وداعی پرهیجان با یاران همدل
زنده‌یاد دباغ در میان خاطرات خویش از نوفل‌لوشاتو، روز‌هایی را به یاد می‌آورد که به موازات اوج‌گیری انقلاب اسلامی، ضرباهنگ فعالیت‌ها در اطرافش نیز افزایش می‌یافت! اوج این رویداد در شرایطی بود که امام خمینی در آستانه بازگشت به ایران در شبی با اطرافیان خویش وداع کرد. وی در این باره می‌گوید: «اخباری مانند افزایش تعداد کسانی که از ایران به ملاقات حضرت امام به پاریس می‌آمدند و نیز فرار و خروج فوج فوج سرمایه‌داران و صاحب‌منصبان رژیم شاه از ایران، افزایش موج ناآرامی و اعتصابات و کنار رفتن کابینه نظامی ازهاری و روی کار آمدن دولت بختیار و دست آخر فرار شاه و...، قلب ما را به شدت به تپش درآورده بود و هر آن انتظار شکست کامل رژیم را داشتیم و هر چه که ساعات و دقایق می‌گذشت، امیدمان به پیروزی و بازگشت بیشتر و بیشتر می‌شد! از این رو همه آنان که در نوفل‌لوشاتو بودند، دست‌اندرکار بازگشت به ایران و تهیه مقدمات آن بودند. در رفت و آمد‌های بسیاری که در روز‌های آخر به آن‌جا می‌شد، شهید حاج‌مهدی عراقی را به یاد دارم که خیلی پرتلاش و فعال بود. من در نوفل‌‎لوشاتو، با این مرد بزرگ آشنا و از علاقه امام نسبت به وی آگاه شدم. جلسات زیادی در اردوگاه نوفل‌لوشاتو برگزار می‌شد تا درباره نحوه بازگشت و چگونگی و زمان و برنامه‌ریزی درباره مسائل پس از پیروزی انقلاب اسلامی، صحبت شود.

در یکی از این شب‌ها، حضرت امام فرمودند به همه آقایانی که در آن ساختمان زندگی می‌کنند، بگویید بیایند!... همه در اتاق مصاحبه‌های حضرت امام، جمع شدند. امام بعد از تشکر از زحمات همه آقایان فرمودند من بیعتم را از شما برداشتم، هر کدام از هر کشوری آمده‌اید، به سر کار‌های خودتان برگردید و من تنها به ایران می‌روم که اگر خطری باشد شما به زحمت نیفتید!... همه یکباره گریستند و هر کس چیزی می‌گفت و از گفته‌ها شنیده می‌شد که اگر هزاران جان داشته باشیم در راه شما و آمال انقلاب فدا خواهیم کرد. بنده به یاد حسین بن علی (ع) و مظلومیت حضرتش در شب عاشورا افتادم! ولی یاران خالص حسین ماندند و آنان که برای دنیا آمده بودند، فرار را بر قرار ترجیح دادند! اما این یاران امام در نوفل‌لوشاتو، جز یک نفر، همه خاص بودند و ماندند و همراه با امام، به ایران برگشتند...».

امام خمینی در نوفل لوشاتو

درگیر شدن با خبرنگاری که از دیوار بالا می‌رفت!
مصاحبه مطبوعاتی امام خمینی در نوفل‌لوشاتو، پس از اعلام بسته شدن فرودگاه‌ها، بازتاب‌ها و حاشیه‌هایی متنوع داشت که نمونه‌ای از آن، درگیری زنده‌یاد دباغ با خبرنگاری بود که از خویش رفتاری نامتعارف و سوءظن‌برانگیز نشان داد! در‌گیری‌ای که او را از حضور در پرواز انقلاب بازداشت: «وقتی بختیار از تصمیم امام خمینی مبنی بر بازگشت به وطن آگاه شد، با طرح مسائل مختلف می‌خواست ایشان را از این تصمیم منصرف کند و وقتی به مُصر بودن نظر امام پی برد، تهدید و ارعاب را آغاز کرد که اگر امام پا به فرودگاه بگذارد، دستگیرش می‌کند و در روز‌های بعد هم، فرودگاه را بست! اما سرانجام با افزونی فشار‌های مردم بر پیکره ترک‌خورده رژیم که آخرین نفس‌هایش را می‌کشید، بختیار نتوانست کاری از پیش ببرد و به ناچار هر روز چند گام عقب رفت و علائم ناتوانی، هر روز بیشتر و بیشتر در آن نمایان شد. یک هفته مانده به روز تاریخی عزیمت حضرت امام به ایران، اعلام شد که بختیار فرودگاه را بسته است. خبرنگاران دنیا صبح زود در خیابان جلو منزل امام گرد آمده بودند که نظر امام را راجع به برگشت به ایران، با توجه به بسته شدن فرودگاه، بدانند. حضرت امام تشریف آوردند و با خبرنگاران صحبت کردند و به سؤالات آن‌ها جواب دادند، منظره عجیبی بود، امام با آن صلابت و عزم جزمی که داشتند فرمودند من هفته دیگر به ایران خواهم رفت، ولو همه فرودگاه‌ها بسته شده باشد! در همین حین متوجه شدم که یکی از خبرنگاران، به طرز مشکوکی از دیوار بالا می‌آید! با شتاب خود را به آنجا رساندم و با آن فرد درگیر شده و او را پایین انداختم! ناگهان درد شدیدی در قفسه سینه‌ام پیچید! بعد هم یک طرف از بدنم، بی‌حس و فلج شد! دوستانی که متوجه اوضاع شدند، مرا به بیمارستان رساندند...».

شنیدن خبر پیروزی انقلاب اسلامی در دوردست‌ها
همان‌گونه که در سطور پیشین اشارت رفت، بانو دباغ در پی کسالت در روز‌های منتهی به بازگشت امام خمینی، از حضور در پرواز انقلاب بازماند. وی در همان مقطع، از سوی امام خمینی مأموریت یافت تا با ادامه حضور در نوفل‌لوشاتو، به همراه چند تن دیگر، رویداد‌های انقلاب را در رسانه‌های اروپایی، بازتاب دهد. او در همین دوره بود که در ۲۲ بهمن و به‌ناگاه، خبر پیروزی انقلاب اسلامی را از رادیو ایران شنید: «چند روزی تحت معالجه پزشکان بودم. هنگامی که از بخش مراقبت‌های ویژه خارج شدم، شنیدم که حضرت امام و تعدادی از دوستان و یاران انقلاب، در همان روز یا فردایش به تهران عزیمت می‌کنند. مطمئن بودم در صورت بهبود، من نیز در این قافله خواهم بود، ولی بیماری نگرانم کرده بود. حاج‌احمد‌آقا در بیمارستان به عیادتم آمدند و گفتند آقا دستور داده‌اند که بیاییم و شما را از بیمارستان مرخص کنیم. قرار است امشب یا فرداصبح، به سوی تهران حرکت کنیم، ولی الان متأسفانه پزشکان گفتند وضع عمومی شما برای پرواز مساعد نیست و اجازه پرواز نمی‌دهند!... با شنیدن مطالب حاج‌احمدآقا، خیلی ناراحت شدم. برایم تحمل این جدایی و عقب ماندن از قافله، سخت دشوار بود. ناگهان و بی‌اختیار، هق‌هق زدم زیر گریه! حاج‌احمدآقا نیز از گریه‌ام، اشک از چشمانش جاری شد! او گفت دوباره از امام کسب تکلیف می‌کند، اما امام فرموده بودند، چون دستور دکتر، اطاعتش واجب است، باید بمانم و تحمل و صبر کنم!... همان روزی که امام به تهران رسیدند، عصر هنگام پزشک وارد اتاق شد. دیدم دارد تلویزیون را روشن می‌کند. گفتم علاقه‌ای به برنامه‎‌های تلویزیونی شما ندارم، لطفاً روشن نکنید! او با خنده به من گفت می‌خواهم شما فیلم آیت‌الله [خمینی]را ببینید.

از دیدن صحنه‌هایی از خروج امام از پاریس و ورود ایشان به تهران و استقبال شورانگیز مردم ایران از پیشوا و رهبرشان، به شدت منقلب شده، بغضم ترکید و زارزار گریه کردم که چرا من از این قافله نور عقب ماندم و چرا سعادت همراهی با کاروان امام را نداشتم و از پرواز انقلاب عقب ماندم! دکتر که حال زار مرا دید، از کاری که کرده بود پشیمان شد و گفت اگر می‌دانستم ناراحت می‌شوید و گریه می‌کنید، روشن نمی‌کردم! حدود ۱۰ روز بعد، از بیمارستان مرخص شدم، ولی نباید کار‌های سخت انجام می‌دادم. به غیر از من، چند تن از برادران دیگر از جمله برادران فرهاد و حسن و فردی با نام مستعار برادر جعفر در آن‌جا مانده بودند، تا باقی کار‌ها را سروسامان دهند. ایشان آن خانه‌ای را که مقابل بیت امام (خانه شماره ۲) بود، تخلیه کردند و به خانه شماره ۳ در پاریس رفته بودند. من نیز به آن‌ها پیوستم. در اولین فرصت، با محل اقامت امام در مدرسه رفاه تماس گرفتم و از شهید عراقی خواستم از امام اجازه بگیرند تا من به سوی ایران حرکت کنم که حضرت امام فرموده بودند همان جا بمانند، تا اگر یک وقت ما اینجا موفق نشدیم و یا مشکلی پیش آمد، حداقل در آن‌جا برای تبلیغات و رساندن صدای‌مان، دستگاهی داشته باشیم!... بی‌صبرانه منتظر کسب اجازه حرکت به تهران بودم.

با این که هنوز در بستر بودم و دوره نقاهت را می‌گذراندم، ولی همچنان به اخبار عربی رادیو مونت‌کارلو و اخبار فارسی از رادیو ایران توجه می‌کردم. هر روز خبر‌ها داغ‌تر و داغ‌تر و هیجان‌انگیزتر می‌شد و شنیدن آن، آرزوی ما را بر بودن در کنار امام و مردم در این روز‌های پرالتهاب، مضاعف می‌کرد. روز ۲۲ بهمن من در طبقه دوم ساختمان بودم. وقتی که رادیو را روشن کردم، صدای الله‌اکبر و خمینی رهبر را شنیدم. تعجب کردم. ابتدا فکر کردم موج رادیو دستکاری شده است! دکتر فرهادی یا همان برادر فرهاد را صدا کردم و پرسیدم آیا به رادیو دست زده‌اید؟ گفت نه! دوباره گوش کردم. جملاتی مثل این‌جا ایران است، صدای انقلاب اسلامی و یا صدای ملت ایران و بعد سرود پیروزی ایران پخش شد. خدا می‌داند که ناگهان چه فریادی، از قعر جان و با تمام وجودم کشیدم! چنان که برادران پنداشتند حادثه‌ای برای من روی داده و هراسان و شتابان به طبقه بالا آمدند و مرا هیجان‌زده و رنگ‌پریده دیدند! آنچه را که شنیده بودم، برای آن‌ها با نفس‌های بریده‌بریده بازگفتم، در حالی که می‌گریستم! آن‌ها نیز غرق در شادی و خنده و گریه (!) شدند. در این مدتی که ما سه، چهار نفر در پاریس بودیم، دائم با مدرسه رفاه تماس داشتیم و اخبار و وقایع را از آن‌ها گرفته و به رسانه‌ها و خبرگزاری‌های خارجی می‌دادیم...».

خواهرم: من می‌خواهم به ایران بروم!
به شهادت اسناد، یاسر عرفات رهبر سابق سازمان آزادیبخش فلسطین، نخستین چهره خارجی بود که در پی پیروزی انقلاب اسلامی، به ایران سفر کرد و این رویداد را به امام خمینی و مردم انقلابی کشورمان تبریک گفت. بانو دباغ در خاطرات خویش، از هماهنگی‌های پیشین این سفر، چنین سخن گفته است: «همان شب پیروزی [۲۱ بهمن ۱۳۵۷]، یکی از برادر‌ها مرا صدا زد خواهر طاهره! لطفاً بیایید با تلفن صحبت کنید، یک نفر به عربی حرف می‌زند، ما نمی‌فهمیم چه می‌گوید، بیا ببین حرفش چیست!... رفتم و گوشی را گرفتم. آقایی به عربی گفت ابوعمار [یاسر عرفات]، می‌خواهد با شما صحبت کند! چند لحظه بعد، عرفات گوشی را برداشت و پس از سلام و احوالپرسی، بدون مقدمه گفت می‌خواهد به ایران برود و مثل بچه التماس می‌کرد یا اختی، انا مضطر، انا راح بالایران و... هر چه به او توضیح دادم که در این وضعیت نمی‌شود، امکان ندارد، فرودگاه‌ها بسته است و خطر دارد، گوشش بدهکار نبود و اصرار می‌کرد که اجازه‌اش را بگیرم که به ایران برود! فایده‌ای نداشت، حرف مرا نمی‌پذیرفت. آخرالامر از او خواستم تماس را قطع کند تا من بتوانم به ایران تلفن کنم و موضوع را بپرسم، پذیرفت. با سختی با مدرسه رفاه تماس گرفته و گفتم یاسر عرفات دارد خودش را می‌کشد تا به ایران بیاید و هر چه می‌گویم که فرودگاه‌ها را بسته‌اند، حرفم را گوش نمی‌دهد!... برادر‌ها گفتند باید از امام کسب تکلیف کنند. بعد تماس می‌گیرند و نتیجه را اعلام می‌کنند. ساعتی طول کشید تا با ما تماس گرفتند و گفتند حضرت امام فرموده‌اند به هیچ‌وجه نباید به هیچ پروازی اجازه ورود به آسمان تهران داده شود، فرودگاه به روی همه بسته است! پس از این تلفن، ما خود با دفتر یاسر عرفات تماس گرفتیم و نظر امام را به او انتقال دادیم.

عرفات گفت من این حرف‌ها سرم نمی‌شود، من می‌خواهم به ایران بروم، من باید اولین کسی باشم که به امام تبریک می‌گویم و... آن‌قدر صحبت کرد که باز من متقاعد شدم تا دوباره به تهران زنگ بزنم. این بار گفتم این دست بردار نیست، برای ما مشکل ایجاد کرده است و هدفش از آمدن به ایران، این است و این! آن‌ها گفتند به او بگویید فردا به شما زنگ بزند و جواب را بگیرد. ما نیز به او اطلاع دادیم که چنین کند. ساعت حدود ۴ صبح بود که صدای زنگ تلفن بلند شد. برادران‌مان از تهران گفتند به عرفات بگویید اگر می‌تواند از راه زمین و از طریق عراق و خرمشهر بیاید. بعد یاسر عرفات زنگ زد و من عین جملات را برای او باز گفتم. خیلی خوشحال شد و تشکر کرد. یاسر عرفات سرانجام به ایران آمد و جزو السابقون، در تبریک‌گویی به انقلاب ایران شد. بعد‌ها شنیدم که آقای جلال‌الدین فارسی نیز همراه او بوده است. او آمد و به دیدار امام رفت...».

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.