به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، «قاسم سلیمانی در زندگی، آنچنان که یک فرمانده نظامی باید باشد، منظم و دقیق بود. او برای دقیقههای زندگیاش برنامه داشت. ساعتهای کاری و فشردگی مسئولیتهایش، بیشتر اوقات وقتی برای امور شخصیاش باقی نمیگذاشت؛ اما یک چیز در این میان استثنا بود: مطالعه کردن و نوشتن. حاج قاسم، هم خودش، هم بچههایش را موظف به خواندن میدانست. دایره کتابهای انتخابیاش وسیع بود: از شعر فارسی و رمان خارجی تا کتابهای تاریخی و سیاسی و از همه خاطرهها و شرح حالها تا کتابهای نظامی. روش خواندنش هم، در نوع خود، جالب بود: کتاب را با دقت میخواند. بر ابتدا و میانه و انتهای کتاب یادداشت مینوشت. گاهی حتی یادداشتهای مفصلترش را در دفتر جداگانهای ثبت میکرد. بسیاری از کتابها را با ماژیک رنگی نشانهگذاری میکرد و خط میکشید. بله، اینطور با کتاب مأنوس بود.»
اینها فرازهایی است از مقدمه کتاب «از چیزی نمیترسیدم»، به قلم خانم زینب سلیمانی. «از چیزی نمیترسیدم»، یک زندگینامه خودنوشت یا به قول دانشگاهیها، اتوبیوگرافی است. وقتی مقدمه این کتاب را میخواندم، گزارش دختر گرامی حاجقاسم از نحوه ارتباط پدرش با کتاب و کتابخوانی، بیش از همه نظرم را جلب کرد؛ کسانی که اهل کتاب خواندن هستند، عموماً در نوشتن مطلب هم توانایی خاص پیدا میکنند و شاهد این مدعای من، نثر صریح و ساده سردار است درباره زندگی خودش و صد افسوس این گزارش دلچسب و خواندنی را، ناتمام گذاشته و به قول فرزندش، آنقدر مشغلههای مهم و حساس داشتهاست که نتوانسته این نوشته را به آخر برساند.
این گزارش کوتاه، حال و احوال سردار را از تولد تا ۲۲ سالگی، یعنی بین سالهای ۱۳۳۵ تا ۱۳۵۷، نشان میدهد و نحوه شکل گرفتن شخصیت و منش او را برای خواننده به تصویر میکشد. حجم کتاب کم است و هنگامی که خواننده به صفحه پایانی آن میرسد، همچنان در عطش دانستن ادامه روایت، میسوزد.
این روزها و در آستانه دومین سالروز شهادت سردار حاجقاسم سلیمانی، شاید آوردن فرازهایی از متن شیرین و خواندنی زندگینامه او، خالی از لطف و بهره معنوی نباشد. این کتاب، سال گذشته و در مراسمی با حضور خانواده شهید و جمعی از مسئولان و علاقهمندان به سردار دلها، روز ۱۴ دیماه ۱۳۹۹، همراه با یادداشت رهبر انقلاب بر آن، رونمایی شد و پس از انتشار، به سرعت موردتوجه قرار گرفت. اینک با هم، فرازهایی از این زندگینامه خودنوشت را مرور میکنیم؛ فرازهایی که درواقع، گزارشی از چگونگی تکوین شخصیت آن شهید بزرگوار، به روایت خود اوست.
سیراب از زلال مهر مادری
«آرامآرام از بغل مادر به چادر بسته شده به پشت او منتقل میشوم. بعضی وقتها از صبح تا ظهر، روی پشت او، داخل چادرِ بسته شده قرار داشتم و او در تمام این حال، در حال کار کردن بود یا درو میکرد یا بافه جمع میکرد یا خانه را رفت و روب میکرد و یا گله را میدوشید یا غذا و نان میپخت و من چه آرامشی در پشت او داشتم! همانجا میخوابیدم. به نظرم مادرم هم از حرارت من آرامش داشت. با راه افتادن، کار کردن من هم شروع شد. دنبال مادرم راه میافتادم، با پای برهنه یا با کفشهای لاستیکی که مادرم از پیلهورهای دورهگرد با دادن کُرک و پشم میخرید. مثل جوجه اردکی دنبال او میرفتم. در روز چندبار زمین میخوردم یا خار در پاها و دستهایم فرومیرفت! پیوسته از سرپنجه ای پایم خون میچکید و مادر آرامآرام، با سوزن خیاطی، خارها را از پایم درمیآورد و با اُشتُرَک (گیاهی دارویی) محل زخمها را مرهم میگذاشت.»
شیرینی سخاوت، در عین نیاز
«تمام زمستان تا ماهِ دوم بهار، همه چشم ما به جَوال گندمها بود که یکی پس از دیگری تمام میشدند. مادرم به شدت مراقب بود که دچار مشکل نشویم؛ لذا برای برکت گندمها، بعضی وقتها مقداری کُرد (نخود سبز) داخل گندمها میکرد. هفتهای یکی دوبار هم، وسط آنها، نان سیلک (ارزن) میپخت و به ما میداد که نانِ فقیرترین مردم بود. در عین حال، در همین نداری، روزی نبود که خانه ما خالی از مهمان باشد ... در همسایگی ما خانهای بود که آه در بساط نداشت. مادرم که نان میپخت، بچههای او میایستادند به تماشا. هنوز ایستادن آن دو دختر در ذهنم مجسّم است. مادرم چند دسته نان به آنها میداد و این عمل هر روز تکرار میشد. بعضی وقتها هم برادرم، حسین، ناراحت میشد و آنها را دعوا میکرد؛ اما گرسنگی باعث میشد تکان نخورند تا دستههای نان را دریافت کنند!»
بوی خوش بیسکویت!
«[در مدرسه ما]آقا معلم همهکاره بود. آن وقت سپاهدانش بود. سپاهی دانشیها خیلی قدرت داشتند. بعضی وقتها حکم پاسگاه را انجام میدادند. هر سال یک معلم جدید میآمد. بهترین آنها تشکری، اولین معلم سال اول دبستانم بود. خیلی مهربان بود. تازه دادنِ بیسکویت به دانشآموزان باب شدهبود و کارتنهای بیسکویت را که خالی میکردند، بوی بیسکویت گُرجی حالی به ما میداد که از سینه مادر شیرینتر! وقتی زنگ تفریح، مدیر بیسکویتها را توزیع میکرد، چه صفایی داشت. اولینبار بود که بیسکویت میخوردم. هنوز شیرینی طعم آن را در کام خود دارم.»
مهمان حبیب خداست
«سیدمحمد آمده بود. سید روضه میخواند. سالی سه چهار ماه خانه ما میماند. بهترین غذا مالِ او بود. پدر و مادرم خیلی به او احترام میگذاشتند. با آمدن سید، ماها سیر میشدیم. با پدرم رفیق صمیمی بود. بعد از اینکه خرش را آب بُرد، دیگر کمتر خانه ما میآمد. آن روز خیلی توجه نداشتم. بعداً فهمیدم در عشیرۀ بزرگ ما، هیچکس مثل پدر و مادرم مهماننواز نیستند. همیشه در خانه ما مهمان بود؛ در حالی که من و چهار خواهر و برادر دیگرم که دوتای آنها از من بزرگتر بودند، همیشه چشممان به جَوال (کیسه) آرد بود ... به دلیل اعتقادی جدّی که در خانهمان وجود داشت که «مهمان حبیب خداست»، هرگز یادم نمیآید که اخمی یا بیتوجهی [به مهمان]شدهباشد. عمده مهمانها غریبه بودند که در راه، به سمت روستاهای دیگر، ظهر به محل ایلِ ما میرسیدند و درخواست چای داشتند: چای با هِل و قَلَمفُر (نوعی گل میخک). مادرم به ما اصلاً نمیداد. معرکه بود! بعد هم اگر نزدیک ظهر بود، ناهار یا شام میخوردند: بعضاً نان و ماست یا نان و گورهماست (مخلوط شیر و ماست) یا تخممرغ یا آبگرمو (اشکنه کرمانی). اگر مهمان خیلی مهم بود، برای او خروس میکشتند و پلو بار میگذاشتند.»
قصه غصه پدرم
«پدرم اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز میخواندند؛ اما پدرم به شدت تقیّد به نماز اول وقت داشت. نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص میداد ... همانگونه که به نماز تقیّد داشت، به حلال و حرام هم همینگونه بود. همه اهل عشیرهمان او را به درستی میشناختند. آن وقتها ایشان مشهد رفتهبود و به «مشدی حسن» مشهور بود. زکات مالش را، چه در گندم و جو و چه در گوسفندها، به موقع به سیدمحمد میداد ... پدرم نُهصد تومان [به بانک تعاونِ روستایی]بدهکار بود. به همین دلیل هی به خانه کدخدا رفت و آمد میکرد که به نوعی [مشکل را]حل کند. بدهی پدرم مرا از [بیماری]مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم، بارها گریه کردم. بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادنِ قرض پدرم پیدا کند. او با گریه مادرم بدرقه شد، رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شدهبود.»
کارگر نمیخواهید؟
«تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من تازه وارد چهاردهسال شده بودم؛ آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر (شهر راور در استان کرمان) را دیده بود. اصرار زیاد کردم. با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم ... راهی شهر [کرمان]شدیم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سوال میکردم: «آیا کارگر نمیخواهید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من میکردند و جواب رد میدادند. آخر، در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاهچُرده مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند ... استادعلی که از صدا زدن بچهها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیست؟» گفتم: «قاسم.» [پرسید:]«چند سالته؟» گفتم: «سیزده سال.» [ادامه داد:]«مگه درس نمیخونی؟» [گفتم:]«ول کردم.» [پرسید:]«چرا؟» [جواب دادم:]«پدرم قرض دارد.» اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد ... اوستا که دلش به رحم آمدهبود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کردم ... [چند ماه بعد، یک]شب، آهسته پولهایم را شمردم: همه دو تومانی و تعداد زیادی هم دوریالی، پنج ریالی و دهشاهی بود؛ سرجمع ۱۲۵۰ تومان! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم، موفق شدم بعد از پنج ماه، هزار تومان برای پدرم پول بفرستم ... بالاخره موفق شدم قرض پدرم را ادا کنم.»
نخستین کلمه علیه شاه
«اولین بار که کلمهای برعلیه شاه شنیدم، در سال ۵۳ بود. در سالن غذاخوری با علی یزدانپناه مشغول صحبت بودیم. چهارم آبان ۵۳ بود، روز تولد شاه. من داشتم شعری را در روزنامه که به مناسبت تولد ولیعهد نوشته شدهبود، میخواندم. دیدم او ناراحت شد. گفت: «شما میدونید همه این فسادها زیر سر همین خانوادهاست؟» ناراحت شدم و گفتم: «کدوم فسادها؟» علی از لُختی زنها و مراکز فساد حرف زد. حرفهای او مرا ساکت کرد. آنوقت شاه هنوز در ذهنم ارزشمند بود. این حرف مثل پتکی بود بر افکار من! ... شبی در خانه مشغول صحبت بودیم. بهرام فرجی که پدرش پسردایی پدرم بود، آنجا بود. دیدم بهرام هم حرفهای شبیه علی یزدانپناه میزند؛ اما نه از فساد شاه بلکه از ظلم شاه که مردم را میگیرند، زندانی میکنند و میکُشند ... با صدای بلند گفتم: «غلط میکنه!» با این کلمه، رنگ بهرام مثل گچ سفید شد. با دستپاچگی گفت: «میخواهی بگیرنمون؟» ....»
عملیات گاردن پارتی!
«تابستان سال ۵۵ گاردنپارتی را به کرمان آوردند ... آن روز همه خوانندهها و رقاصههای معروف آمدهبودند در یک زمینِ باز، در انتهای خیابان ابوحامد که در آن زمان به خیابان صمصام معروف بود. خیمه بسیار عظیمی برپا کرده بودند ... با دوستم فتحعلی که اهل جَواران بود و علی یزدانپناه، تصمیم به مقابله و خرابکاری گرفتیم. شب که همه مشغول تماشای اجرای برنامهها در محل گاردنپارتی بودند، ۱۵۰ کِرمَک چرخ و موتور را کشیدیم و همه را پنچر نمودیم و بیسر و صدا فرار کردیم! در دوران نوجوانی، این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام میدادیم و هیچ ترسی از کسی هم نداشتیم.»
آشنایی با دو نام جدید؛ خمینی و شریعتی
«سال ۵۶ برای اولینبار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم ... بعد از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی میگشتم. چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد. حالا دیگر هم میل میگرفتم و هم کبّاده میزدم و هم بیش از هفتاد مرتبه شنا میرفتم. یک جوان خوشتیپی که آقاسیدجواد صدایش میکردند، تعارفم کرد. با یک لُنگِ ورزشی وارد گود شدم ... سیدجواد از من سوال کرد: «بچه کجایی؟» گفتم: «کرمان.» اسمم را سوال کرد. به او گفتم.... اصرار کرد هر روز عصر به باشگاه آنها بروم ... روز بعد همراه سیدجواد جوان دیگری هم آمدهبود که او را حسن صدا میزدند ... سهتایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سیدجواد سوال کرد: «تا حالا نام دکتر شریعتی را شنیدهای؟» گفتم: «نه، کیه مگه؟» سید بدون واهمه خاصی توضیح داد: «شریعتی معلّمه و چند کتاب نوشته. او ضدّ شاهه.» ... دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیتا... خمینی رو میشناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مقلّد کی هستی؟» گفتم: «مقلّد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند ... سید و دوستش توضیح مفصلی درباره مردی دادند که او را آیتا... خمینی معرفی میکردند. بعد [سیدجواد]نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانیِ میانسال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود: «آیتا... العظمی سید روحا... خمینی». از من سوال کرد: «میخوای این عکس رو به تو بدم؟» به سرعت جواب دادم: «بله، میخوام.» حسن، دوست سیدجواد، گفت: «نباید این عکس رو کسی ببینه وگرنه ساواک تو رو دستگیر میکنه.» عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی و خمینی» دو نام جدیدی بود که میشنیدم.»
یک انقلابی «دو آتیشه»
«حالا من یک «انقلابی دوآتیشه»، شدیدتر از علی یزدانپناه بودم و بدون ترس از احدی، بیمحابا [علیه رژیم]حرف میزدم ... اواخر سال ۵۶ بود. مدتها امتحان برای گواهینامه رانندگی میدادم. قبول شدهبودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذرینسب. گفت: «بیا تو، اتفاقاً گواهینامهات رو خمینی امضا کرده؛ آمادهاست تحویل بگیری.» من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجهدار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحشهای رکیک کردند. من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان میگفتند: «تو شبها میروی دیوارنویسی میکنی؟!» آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد. بهرغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه میکردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم ... سه روز از شدت درد تکان نمیتوانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر کردم هر چه باید بشود، شد! ... با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شدهبود.»
منبع: خراسان
انتهای پیام/
یادت گرامی سردار