جمعی از شاعران آیینی کشورمان در رثای کودک سه ساله کربلا حضرت رقیه (س) شعر سروده اند.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، به مناسبت شب سوم محرم و شب منتسب به کودک سه ساله کربلا حضرت رقیه (س)، شاعران آیینی کشورمان به یاد عزای آن حضرت ابیاتی را سروده‌اند که در ادامه برخی از آن‌ها را می‌خوانید:

 

 


مثل مهتابم، و با مهتاب قهرم‌ای پدر
تا ابــد با مــاه عالم تاب قــهرم‌ای پدر
فکر کن از خستگی پلکم به هم پیچیده است
چند روزی می‌شود باخواب قهرم‌ای پدر
شوری اشکـم نمک ریزد به زخــم گونه ام
خسته ام، با دیده‌ی پر آب قهرم‌ای پدر
دوست مثل گوهر است، اما در اینجا کیمیاست
دُرَّم و با گــوهر نایاب قــهرم‌ای پدر
بعد از آنــکه دربیــابانِ تحیّر گـــم شدم
با صدای «دخترک بشتاب» قهرم‌ای پدر
اکثر اعضام مایل به کبــودی می‌زنــد
عکس رنگی ام، ولی با قاب قهرم‌ای پدر
بسکه گوشم درد دارد بعد از آن غارتگری
تا قیــامت با طلای ناب قهرم‌ای پدر
از منِ شانه نشین، دیگر نمی‌گیری سراغ
با شما یا حضرت ارباب قهرم‌ای پدر
یاد دارم با لب خشکیــده می‌رفتی ســفر
بعد از آن روزِ شما با آب قهرم‌ای پدر
از علی اکبر گله مندم، خداحافظ نگفت
با عمو، با تو، وَ با اصحاب قهرم‌ای پدر
اصغر بی شیــر را بردی ســفر، اما مرا...
بعد از این با اصغر بی تاب قهرم‌ای پدر
تا سحر پای سرت یک ریز هق هق می‌کنم
یا مــرا امشب ببر، یا از غــمت دق می‌کنم

سعید توفیقی

*****

اگر بریده بریده به لب سخن دارم
هزار لطمه‌ی ناگفته در دهن دارم

قسم به موی سپیدم سیاه شد روزم
چقدر حرف در این واژه نزن دارم

چهار ناخن سالم، سه تار موی بلند
دو تکه معجر و یک پاره پیرهن دارم

به روی نیزه رگ غیرت تو میجوشید
که مثل مادر تو ردپا به تن دارم

سرت به دامن طشت و سرم به دامن خاک
تو در دل من و من در دلت وطن دارم

محاسن تو و مویم به هم چه می‌آید
چه شرح حال عجیبی ست این که من دارم

محمد امین سبکبار
***

 

یا سواره می‌رسید بال و پرم را می‌گرفت
یا پیاده می‌رسید دور و برم را می‌گرفت

سوزش موی سرم بابا طبیعی گشته است
میرسید از پشت سر موی سرم را می‌گرفت

از سر لج بازی اش… تا گریه ام در آورد
گاه پس میداد و گاهی – چادرم را – می‌گرفت

محض سوغاتی برای دخترش با یک تشر
هم النگو‌ها و هم انگشترم را می‌گرفت

در نمی‌آورد ز گوشم گوشواره… می‌کشید
آنقدر که خون، تمام معجرم را می‌گرفت

آن لگد‌هایی که میزد می‌نشست بر صورتم
قدرت بینایی چشم ترم را می‌گرفت

علیرضا خاکساری
***

دست از سرم بردار من بابا ندارم
زخمی شدم بهر دویدن پا ندارم

گیسو سپیدم؛ احترامم را نگه دار
سیلی نزن؛ من با کسی دعوا ندارم

باشد بزن چشم عمو را دور دیدی
من هیچ کس را بین این صحرا ندارم

زیبایی دختر به گیسوی بلند است
مثل گذشته گیسوی زیبا ندارم

این چند وقته از در و دیوار خوردم
دیگر برای ضربه هایت جا ندارم

تا گیسویم را ز دستانت درآرم
غیر از تحمل چاره‌ای اینجا ندارم

گفتم به عمه از خدا مرگم بخواهد
خسته شدم میلی به این دنیا ندارم

گیرم که پس دادند هر دو گوشوارم
گوشی برای گوشواره‌ها ندارم

شیرین زبان بودم صدایم را بریدند
آهنگ سابق را به هر آوا ندارم

در پیش پایم نان و خرما پرت کردند
کاری دگر با شام و شامی‌ها ندارم

با ضربه‌ی پا دنده هایم را شکستند
کی گفته من ارثیه از زهرا ندارم

نشناختم بابا تو را تغییر کردی
امشب دگر راهی به جز افشا ندارم

گویا تنور خولی آتش داشت آنشب
ترکیب رویت گشته خیلی نا مرتب

قاسم نعمتی
***

بسته اشعار شب سوم محرم

به جرم اینکه ندارم پدر زدند مرا
شبیه مادر در پشت در زدند مرا

خبر نداشتم این‌ها چقدر نامردند
خبر نداشتم و بی خبر زدند مرا

خدا کند که عمویم ندیده باشد، چون
پدر درست همین دور و بر زدند مرا

پدر، وقت غذا تازیانه می‌آمد
نه ظهر و شام که حتی سحر زدند مرا

سرم سلامت از این کوچه‌ها عبور نکرد
چقدر مثلِ تو‌ای همسفر زدند مرا

چه بینِ طشت، چه بر نیزه‌ها زدند تو را
چه در خرابه، چه در رهگذر زدند مرا

چه چشم زخم، چه زخمِ زبان، چه زخمِ سنان
اگر نظر کنی از هر نظر زدند مرا

فقط نه کعبِ نِیّ و تازیانه و سیلی
سپر نداشتم و با سپر زدند مرا

پدر من از سرِ حرفم نیامدم پائین
پدر پدر گفتم هر قَدر زدند مرا

مگر به یادِ که افتاده اند دشمن¬ها
که بینِ این همه زن بیشتر زدند مرا؟

زدند مادرتان را چهل نفر یکبار.
ولی چهل منزل صد نفر زدند مرا

محسن عرب خالقی
***

لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می‌شد
شمع ویرانه فروغ سحرش کم می‌شد

پلک بی حوصله اش خواست بخوابد،‌ای کاش
اندکی هلهله‌ی دور و برش کم می‌شد

زخم پا‌های ورم کرده اگر خوب نشد
لااقل کاش کمی درد سرش کم می‌شد

بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می‌کرد
شاید از دغدغه‌ی همسفرش کم می‌شد

اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد
ذرّه ذرّه مژه‌ی پلک ترش کم می‌شد

لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد
کاشکی درد عجیب کمرش کم می‌شد

سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر
چند دندان ز دهان پدرش کم می‌شد

عمویش عالم و آدم همه را می‌سوزاند
تار مویی اگر از روی سرش کم می‌شد

خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب.
چون همین چند موی مختصرش کم می‌شد

جواد پرچمی
***

امشب که با تو انس به ویران گرفته ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته ام

امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته ام

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه ایست کز لب عطشان گرفته ام

از بس که پابرهنه به صحرا دویده ام
یک باغ گل زخار مغیلان گرفته ام

از میزبانی ام خجلم سفره ام تهی ست
نان نیست جان زمقدم مهمان گرفته ام

زهرا به چادرش زعلی می‌گرفت رو
من از تو رو به موی پریشان گرفته ام

من بلبل حسینم و افتادم از نوا.
چون جغد، آشیانه به ویران گرفته ام

بر داغدیده شاخۀ گل هدیه می‌برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته ام

(میثم) مدار خوف زموج بلا که من
دست تو را به دامن طوفان گرفته ام

غلامرضا سازگار

***

ویران‌نشین شدم که تماشا کنی مرا
مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا

گفتم می‌آیی و به سرم دست می‌کشی
اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا

آن شب که گم شدم وسط نیزه‌دار‌ها‌
می‌خواستم فقط که تو پیدا کنی مرا

از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
یک بوسه‌ام بده که سر و پا کنی مرا

با حال و روز صورت تغییر کرده‌ات
هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا

معجر نمانده است ببندم سر تو را
پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا

وقتی که ناز دخترکت را نمی‌خری
بهتر اسیر زخم زبان‌ها کنی مرا

حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیم‌ها
باید زبان بگیری و لالا کنی مرا

عمّه ببخش دردسر کاروان شدم
امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا

احسان محسنی‌فر
***

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد

حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد

سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد

با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد

شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه.
اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد.

اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد

خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد.
چشمش به دنبال علی اصغری باشد

وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد

وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب
«بابا! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد

بابا! مرا با خود ببر، می‌ترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد

باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم
در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد

باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد؟

قاسم صرافان
***

رانده ام از دیده‌ی مجروح امشب خواب را
میهمان دیده کردم تا سحر مهتاب را

گرچه بی فیض از حضور یار بودم مدتی
کرده ام آرام با یادش دل بی تاب را

در دریای ولایم ساحل امید کو؟
مردم از بس خورده ام شلاق این گرداب را

شد حدیث رزم من افزون‌تر از جنگاوران
گرچه طفلم من ندارم قدمت اصحاب را

پای مجروحم ندارد تاب، برخیزم ز جا‌
ای پدر سیلی نبرده از سرم آداب را

باغبان عشق رفتی تا بهشت آرزو
دست گلچین از چه دادی غنچه‌ی شاداب را

اجر ذکرت را رخم از ضربه‌ی سیلی گرفت
پاک کن با دست خود از چهره ام خوناب را؟

طاق ابروی تو محراب نماز عمه بود‌
ای پدر جان کی شکسته حرمت محراب را؟

تشنه می‌میرم به یاد کام عطشانت پدر
تا کنم رسوای داغ تو به عالم آب را

سید محمد میر هاشمی
***

از شوق دیدار تو بابا پر گرفتم
یعنی که جان تازه در پیکر گرفتم
چشم انتظار دیدن روی تو بودم
شکر خدا رأس تو را در بر گرفتم
حرفی نگفته در میان سینه دارم
بغضم شکست و روضه را از سر گرفتم …
…وقتی که با صورت زمین خوردم ز ناقه
دردی شبیه پهلوی مادر گرفتم
از ضرب آن سیلی که نور دیده ام بُرد
در صورتم یک شاخه نیلوفر گرفتم
چادر نمازم را به زور از من گرفتند
حالا به جایش آستین بر سر گرفتم …
… از کنج این ویرانه تا معراج رفتم
وقتی که بوسه از رگ حنجر گرفتم
فهمیده ام کنج تنور خانه بودی
بیخود نشد که بوی خاکستر گرفتم …
… انگشتری زیبا برایت می‌خرم من
وقتی ز دست ساربان زیور گرفتم
محمد فردوسی


انتهای پیام/

 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار