به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، در روزهایی که بر ما گذشت، زندهیاد دکتر محمدحسن سالمی نواده آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی و راوی صادق و دردمند وقایع نهضت ملی ایران، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. نام او از آن مقطع در تاریخ معاصر ماندگار گشت، که نامه پر حاشیه آیتالله به دکتر مصدق در شب ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نشر یافت. آنچه پیش روی دارید، خوانشی تحلیلی از خاطرات آن زندهیاد است که وی در مناسبتهای گوناگون، برای صاحب این قلم روایت کرده است. امید آنکه تاریخپژوهان معاصر و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید. روحش شاد.
از کرمانشاه تا تهران!
ازدواج مرحوم میرزا عباس سالمی از ملاکان شاخص کرمانشاه با فرزند آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی در شهر کاظمین عراق، داستانی شنیدنی دارد. زندهیاد دکتر محمدحسن سالمی این رویداد را به شرح ذیل برای نگارنده نقل کرده است: «من دومین پسر خانواده بودم که در اسفند ۱۳۱۱، در منزل پدربزرگم مرحوم آیتالله کاشانی، در پامنار به دنیا آمدم. آیتالله کاشانی علاقه زیادی به عمویشان آیتالله سیدحسن کاشانی داشتند و به همین دلیل، اسم مرا محمدحسن گذاشتند. عموی بزرگوار ایشان، در زمره کسانی بود که علیه استبداد محمدعلی شاه قیام کرد و در دوره نخست مجلس شورای ملی، نماینده شد. در فامیل ما، اسم بسیاری از پسرها به احترام ایشان، حسن بود. پدر من حاجمیرزا عباس سالمی، از ملاکین بزرگ کرمانشاه بود که در سفری تجاری، در بغداد خدمت آیتالله کاشانی میرود و دختر ایشان را خواستگاری میکند. پدر و مادرم حدود صد سال قبل، در کاظمین ازدواج میکنند و به کرمانشاه میآیند. پدرم مرد نیرومند و ورزشکار و اهل سواری بود، اما متأسفانه در اثر سرطان کلیه، سه روز بعد از عمل جراحی از دنیا رفت و من در پنج سالگی یتیم شدم!»
بیشتربخوانید
نشو و نمو زیر سایه پدربزرگ نامدار
همانگونه که اشارت رفت، زندهیاد دکتر سالمی به گاهِ درگذشت پدر، در سن صباوت به سر میبرد و تحت قیمومیت پدربزرگ خویش، یعنی مرحوم آیتالله کاشانی قرار گرفت و با او به تهران آمد. همین رویداد موجب گشت که سرنوشت وی، به گونهای دیگر رقم خورد: «پدرم که فوت کرد، موقعی که آیتالله کاشانی در حدود سال ۱۳۲۴ از تبعید برگشتند، مرا با خودشان به تهران بردند و من از کلاس پنجم ابتدایی، در تهران به مدرسه رفتم. البته همانطور که اشاره کردم، خود من متولد تهران هستم و در یکی از سفرهایی که پدر و مادرم از کرمانشاه به تهران آمدند، در تهران به دنیا آمدم. یادم هست موقعی که پدرم از کرمانشاه به تهران میآمد، پیتهای روغن کرمانشاهی و گونیهای برنج و جعبههای میوه فراوانی را میآورد و ما بچهها ذوق میکردیم.»
دیدارها با پدربزرگ زندانی در کوهپایههای نوکان!
ورود قوای متجاوز انگلیسی به ایران در پی آغاز جنگ دوم جهانی موجب گشت که آنان آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی را به عنوان یکی از مخالفان دیرین و سابق خود، دستگیر، تبعید و زندانی کنند. در آن روزها سالمی نوجوان، شاهد صحنههایی از نوع ذیل آمده بوده است: «بعد از اینکه متفقین ایران را اشغال کردند، فهرستی از افرادی که باید دستگیر شوند، تهیه کردند. در بین آنها همهجور آدمی، از لشکری و کشوری و روحانی و بازاری و طبقات مختلف اجتماعی وجود داشتند. روزی که چند افسر و سرباز ایرانی و انگلیسی به منزل آیتالله کاشانی ریختند، ایشان داشتند درس میگفتند.
دوستان آقا به محض اطلاع، دست به کار میشوند و برق خیابان پامنار را قطع میکنند و در تاریکی، آقا را از در پشتی خانه فراری میدهند! ایشان شش، هفت ماهی مخفی بودند و کسی نتوانست ایشان را پیدا کند، تا بالاخره یک جاسوس انگلیسی به نام ناوارا، باغ مخفیگاه ایشان در شمیران را کشف میکند و به مقامات خبر میدهد! مأموران، خانه را محاصره و آقا را دستگیر میکنند و به اراک میبرند! در اراک، اجازه ملاقات کسی با آقا را نمیدهند. مدتی که میگذرد، روسها آقا را از انگلیسیها تحویل میگیرند و به دشت میبرند و در آنجا محاکمه میکنند! بعد دوباره، انگلیسیها آقا را تحویل میگیرند و در کوهپایههای بیستون، زندانی میکنند! آقا در دادگاه به قاضی انگلیسی میگویند: اگر در زندان شما بمیرم که موجب افتخار من است، ولی اگر زنده بمانم، کاری خواهم کرد که دولت شما حتی نتواند یک قطره از نفت ایران را ببرد!... پدربزرگم انسان فوقالعاده شجاعی بودند. مادرم هم، شجاعت را از ایشان به ارث برده بود. خاطرم هست در یکی از ملاقاتهایی که مادرم برای دیدن پدربزرگم میروند، موقع بوسیدن دست پدربزرگم، نامهای از آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی مرجع وقت را در دست ایشان میگذارد. مأموران انگلیسی با اینکه نتوانستند نامه را به دست بیاورند و مادرم در فرصت مناسبی آن را از پدربزرگم گرفته بود، اما متوجه شده بودند که در این بین اتفاقی روی داد و این هم علت دیگری بود که دیگر به مادرم، اجازه ملاقات ندهند!»
خاطره روز آزادی پدربزرگ از زندان متفقین
محمدحسن سالمی در دوران به سر بردن پدربزرگ در زندان متفقین، هر دو هفته یک بار، به دیدن او میرفت و شاهد تلاشهای مادر، برای آزادی وی بود. وی نهایتاً در روز آزادی آیتالله از آن زندان، نکتهای جالب را از زبان او شنید که ناشی از احساس مسئولیت وی بود: «انگلیسیها در جنگ جهانی دوم، آیتالله کاشانی را گرفتند و در اردوگاهشان در دامنه کوه نوکان، در نزدیکی کوهپایههای بیستون، زندانی کردند! ما هفتهای یک بار، به ملاقات ایشان میرفتیم. یادم هست سقف اتاقی که ایشان را در آن زندانی کرده بودند، از پیتهای حلبی بود، به همین دلیل هوای اتاق، به شدت داغ بود! موقعی که آلمان شکست خورد، مادرم به کنسولگری انگلیس در کرمانشاه رفت و به فرمانده انگلیسیها گفت: حالا که آلمان شکست خورده، چرا پدر مرا آزاد نمیکنید؟ او جواب میدهد: جنگ هنوز تمام نشده و ژاپنیها هنوز دارند مقاومت میکنند! مادرم میگوید: پدر من در این میان چه گناهی کرده؟ شاید شما بخواهید تا ابد با هم بجنگید!... تندی مادرم باعث شد که دیگر به ما اجازه ملاقات ندهند! روزی که بالاخره آیتالله کاشانی از زندان آزاد شدند، به خانه ما آمدند. همین که وارد شدند، گفتند: یکی کمی از آبِ ده کبودخانی برایم بیاورید. آن روزها آب کرمانشاه، جیوه و آهک زیادی داشت! مادرم گفت: ده کبودخانی را فروختیم! آیتالله کاشانی گفتند: مگر من قیم بچهها نیستم، روی چه حسابی ده را فروختید؟ مادرم گفت: شما که دائماً یا تبعید هستید یا زندان، باید شما را چه جوری پیدا میکردم؟»
حیف شد که دِه «کبودخانی» را فروختید!
اشارت فوق آمده به فروش ده کبودخانی توسط مادر دکتر سالمی در دوران زندانی شدن پدرش، بلافاصله داستانی شنیدنی را در ذهن راوی تداعی میکرد. ماجرای خروج مخفیانه آیتالله از عراق و ورودِ بیاطلاع به مِلک دامادش را: «خاطره جالبی که از مبارزات آیتالله کاشانی به یادم دارم، مربوط میشود به شکست انقلاب عراق که آیتالله سید محمدتقی خوانساری و چند نفر دیگر را به هندوستان تبعید و آیتالله کاشانی را به اعدام محکوم کردند! چند تن از رؤسای قبایل عرب، ایشان را از مرز ایران عبور میدهند. میگفتند: سه ماه تمام پیادهروی کردم و از این ده به آن ده رفتم، تا بالاخره به ده سبز و خرمی رسیدم و فهمیدم صاحبش، پدر توست و به اهالی ده گفتم: او داماد من است و مرا پیش او ببرید! پدر همراه رجال کرمانشاه، سوار بر چند درشکه، به استقبال آیتالله کاشانی میروند.
بعد هم سفره مفصلی با انواع و اقسام غذاها میچینند، اما آیتالله کاشانی که ماهها غذا نخورده بودند، نمیتوانند غذا بخورند و همراه پدرم به لب رودخانه مِرک میروند. ایشان میگفتند: سه مشت از آب آن رودخانه را که خوردم، حالم عوض شد و به شدت گرسنه شدم! حیف شد که آن ده را فروختید!»
مصدق دوست نداشت که پدربزرگ به ریاست مجلس انتخاب شود!
حضور در فضای پرتکاپو و ملتهب مبارزات پدربزرگ در دوران نهضت ملی، موجب شد که دکتر محمد حسن سالمی، به یکی از شاهدان و راویان این رویداد تاریخی مبدل شود. هم از این روی، او از فراز و فرودهای این خیزش ملی، گفتنیهایی فراوان داشت. سالمی در خاطره پی آمده، به نحوه مواجهه دکتر مصدق با انتخاب آیتالله کاشانی به ریاست مجلس شورای ملی پرداخته است: «واقعیت این است که دکتر مصدق تمایل نداشت آیتالله کاشانی رئیس مجلس شود. دلیل واضح هم اینکه وقتی دکتر معظمی به ریاست مجلس انتخاب شد، هیئت دولت همان شب به دیدار او رفتند و به او تبریک گفتند، ولی وقتی مرحوم آقا انتخاب شدند، دکتر مصدق چندین ماه بعد و در موسم بازگشت از حج، به ایشان تبریک گفت! این کاغذ را به آقای دکتر خازنی -که آن روزها در دفتر مصدق کار میکرد- نشان دادم و گفت: این سندیت ندارد، چون نه تاریخ دارد، نه شماره! البته دکتر مصدق با همه زرنگیهایی که داشت، اینجا را متوجه نبود که به ایام حج اشاره نکند که سه ماه بعد از انتخاب مرحوم آقا به ریاست مجلس بود.
همین تأخیر سه ماهه، نارضایتی مصدق از ریاست آیتالله کاشانی را نشان میدهد. البته تاریخ و شماره هم نزده است، که بعدها بتواند بگوید روز بعد از انتخاب آیتالله تبریک گفته است! منتها دم خروس تبریک به مناسبت ایام حج، از این نامه پیداست. در انتخابات بعدی مجلس هم با اینکه مرحوم آقا ۳۷ رأی آورده بودند، با زد و بند و دوستان مصدق، ایشان رئیس مجلس نشدند و دکتر معظمی به ریاست رسید. این رفتارها بود که منشأ تفرقه بین اعضای جبهه ملی و نهضت ملی شد. اینها چیزهایی است که مردم عادی نه میدانند و نه اگر بشنوند باور میکنند!»
خدا گواه است که چقدر، این قلم در دستم سنگینی میکند!
رویداد ۹ اسفند ماه ۱۳۳۱، از جمله فرازهای شاخص نهضت ملی ایران به شمار میرود. نکته مهم در این میان، اما آن است که این واقعه، عمدتاً از جانب طیف حامی دکتر مصدق مورد خوانش و تحلیل قرار گرفته است!
روایت متفاوت دکتر سالمی از این رویداد، از این قرار است: «نیمه شب نهم اسفند بود که تلفن زنگ زد و حشمتالدوله والاتبار برادر دکتر مصدق، به آیتالله کاشانی خبر داد: شاه میخواهد فردا از کشور برود و اگر این اتفاق بیفتد، تودهایها زمام امور را در دست خواهند گرفت! شاه از شما حرفشنوی دارد، سعی کنید جلوی سفرش را بگیرید.» مرحوم آقا، معاونان مجلس را احضار کردند که در این باره تصمیم بگیرند. بعد هم به منزل دامادشان آقای گرامی رفتند. در آنجا بزرگان بازار، به دیدن مرحوم آقا آمدند و اصرار کردند: هر جور شده است، تصمیم شاه را عوض کنند! مرحوم آقا هم یادداشتی برای شاه فرستادند که: در شرایط فعلی سفرتان به صلاح مملکت نیست. من در آن جلسه حضور داشتم و مرحوم آقا فرمودند: خدا گواه است چقدر این قلم به دستم سنگینی میکند!... معلوم بود خودشان قلباً راضی نیستند و فقط به خاطر مصلحت مملکت، این نامه را به شاه نوشتند. بعد هم نامه را به پسرشان سید مصطفی دادند که به کاخ شاه ببرد. من هم همراهش رفتم. ثریا گریه میکرد و شاه از داییام پرسید: آیا تضمینی هست که اگر من نروم، پدرت از من حمایت کند؟ دایی هم جواب داد: خودت بمان و از تاج و تختت حمایت کن! بعد هم آیتالله بهبهانی و دیگران، نزد شاه رفتند و از او خواستند مملکت را ترک نکند. دکتر مصدق که قبلاً با شاه قرار گذاشته بود ماجرای سفرش لو نرود و حتی توصیه کرده بود با هواپیما نرود و با اتومبیل برود، حالا نقشههای خود را بر آب میدید! تمام اسناد و مدارک نشان میدهند که سفر شاه، نقشه مصدق بوده است، تا باز هم بلوایی برپا شود و او بتواند مثل یک قهرمان کنارهگیری کند! هو و جنجال راه انداخته بود که توطئه قتل او در کار است و به مجلس رفت و گفت: امنیت جانی ندارد! این هم کاری بود مثل غش کردنهایش! همیشه وقتی عرصه بر او تنگ میشد، غش میکرد!»
فروهر، اولین چاقو را به حدادزاده زد!
در مرداد ماه ۱۳۳۲ و در آستانه رفراندوم انحلال مجلس هفدهم، آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی تصمیم گرفت تا برای آگاهی عموم از مضار این تصمیم، در منزل خویش جلسات سخنرانی برقرار سازد. در شب سوم این جلسه، داریوش فروهر همراه با برخی اعضای حزب ایران و نیز عدهای دیگر، به منزل آیتالله یورش برده و محمد حدادزاده از حاضران در جلسه را به قتل رساندند! پیامدهای این رویداد، نهایتاً به سراغ دکتر سالمی نیز آمد: «برخلاف تمام قوانین عرفی، قانونی و شرعی، اجازه هیچ تبلیغاتی را به ما نمیدادند! نه رادیو به ما امکان میداد حرفهایمان را بزنیم، نه نشریهای از ما حمایت میکرد. تنها امکان آقا برای روشنگری، این بود که در منزل و پس از اقامه نماز مغرب و عشا، برای مردم سخنرانی کند و به آنها بگوید: انحلال مجلس و انجام رفراندوم غیرقانونی، مملکت را به تباهی میکشد و اگر دکتر مصدق این کار را بکند، باب این عمل خطرناک را برای سیاستمداران آتی هم باز میکند. کما اینکه شاه انقلاب سفیدش را با رفراندوم اجرایی کرد. قضیه سنگباران منزل آقا هم این بود که از روی پشتبامهای همسایه، به داخل حیاط سنگ میانداختند. مرحوم حدادزاده، تاجر آهن و مرید آقا بود. رفت بیرون و گفت: چه میکنید؟ مرحوم فروهر اولین چاقو را به او زد! ما داشتیم از روی پشتبام، نگاه میکردیم. روی بدن مرحوم حدادزاده، جای ۱۶ ضربه چاقو بود! شانس آوردیم یکی از دوستان برادرم که قبلاً افسر بود، اسلحهای را به برادرم داده بود. او همانجا روی پشتبام چند تیر هوایی شلیک کرد و مهاجمان فرار کردند. مرحوم آقا را به شمیران بردند تا صدمه نبینند.
وقتی آقای عبدالصاحب صفایی -که نماینده مجلس بود- به مصدق تلفن میزند و قضیه را میگوید، مصدق جواب میدهد: جلوی ملت را نمیشود گرفت! نیمهشب به خانه برگشتم که دیدم چند مأمور شهربانی، پسرخالهام را -که سرش را پانسمان کرده بود- گرفتند. گفتم: او را تنها نمیگذارم... و مرا هم دستگیر کردند.
غیر از ما، چند دانشجو و یکی از نوههای مرحوم آقا را هم دستگیر کرده بودند که مثلاً، عریضه خالی نباشد! مرحوم حدادزاده را کسان دیگری کشته بودند و اینها، ما را گرفته بودند! در ورقه بازجویی نوشتم: قاتل مرحوم حدادزاده، شخص دکتر مصدق است! تا روز ۲۶ مرداد، سه چهار بار مرا بازجویی کردند که بلکه حرفم را تغییر بدهم، اما زیر بار نرفتم! دکتر سنجابی از اقوام ما بود و خیلی سعی کرد مرا بیرون بیاورد، ولی مصدق گفته بود: این بچه برای آقای کاشانی عزیز است و باید در حبس بماند! وثیقهای که برای آزادیام لازم بود، اول ۱۵ هزار تومان تعیین شد، ولی هر بار که تهیه کردند، مبلغ وثیقه را بالا بردند و بالاخره آن را به ۴۰ هزار تومان رساندند!»
تو خیلی بیجا کردی که رفتی رادیو و حرف زدی!
انگاره دخالت و نقشآفرینی آیتالله کاشانی در رویداد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، تا هم اینک قائلان و مدافعانی داشته است. یکی از دستاویزهای این داعیهداران، سخنرانی سیدمصطفی کاشانی فرزند آیتالله کاشانی در آن روز در رادیوست. دکتر محمدحسن سالمی، اما در این باره، خاطرهای روشنگر و آگاهیبخش داشت: «قبل از جریان ۲۸ مرداد، دکتر مصدق تصمیم گرفت دایی مصطفی را بازداشت کند و ایشان هم در جایی پنهان شد! در روز ۲۸ مرداد، مرحوم آقا به مرحوم آقای گرامی گفتند: بگردند و هر جور شده، مصطفی را پیدا کنند و نگذارند او با دربار همراهی کند! اما متأسفانه وقتی او را پیدا کردند که خیلی دیر شده بود! دایی مصطفی به رادیو رفته و گفته بود: من از طرف آیتالله کاشانی، به ملت ایران تبریک میگویم! بعد از او، دکتر شروین هم این واقعه را به ملت تبریک گفته و از آیتالله کاشانی اسم برده بود، در حالی که مرحوم آقا از این طرف به شهربانی تلفن زده و با تیمسار زاهدی درافتاده بود که: این اوباشی که سر کار آمدهاند، چه کسانی هستند؟ تیمسار زاهدی به مرحوم آقا گفته بود: من که هنوز دولتم را تشکیل نداده و اینها را هم من سر کار نیاوردهام، شما هم کمی تحمل کنید! همین که او و دکتر شروین آمدند، مرحوم آقا چنان برافروخته و عصبانی شدند که من در عمرم، ایشان را اینطور ندیده بودم! بر سر دایی مصطفی فریاد زدند که: تو خیلی بیجا کردی که رفتی رادیو و حرف زدی! دایی مصطفی گفت: آخر همه میگفتند: شما چرا هیچ کاری نمیکنید؟ مرحوم آقا فریاد زدند: مگر قرار بود کاری بکنم؟ مگر من اصلاً در این قضیه دخالتی داشتم؟ بعد سر دکتر شروین فریاد کشیدند که: چرا اسم مرا پیش کشیدی؟ با من صحبتی کرده بودی، که رفتی و از پیش خود حرف زدی؟... با این همه، من معتقدم آنچه در ۲۸ مرداد اتفاق افتاد، انتقال دولت از مصدق به زاهدی بود و کوچکترین مقاومتی هم از سوی ملت صورت نگرفت! مردم از اوضاع اقتصادی و بگیر و ببندها و رفتار تودهایها -که دستشان کاملاً باز بود- خسته شده بودند. اوضاع طوری بود که وقتی دکتر مصدق را با کمال احترام دستگیر کردند و به زندان بردند، به زاهدی تبریک گفته بود!»
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/