محمود جوانبخت، نویسنده، در چهاردهمین سالگرد درگذشت رسول ملاقلی‌پور، با مرور چند حکایت از خاطراتش، یاد این فیلمساز را گرامی داشته است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،درست ١۴ سال پیش، عصر چنین روزی، دوست خبرنگار جوانی تماس گرفت و بی‌مقدمه... یعنی تقصیر هم نداشت، خبر توی شهر پیچیده بود و او گمان کرده بود که من هم شنیده‌ام لابد. بی‌مقدمه خبر را گفت که مثل پتکی فرود آمد. به قول محمدرضا عبدالملکیان، پتک سنگین بر آیینه بود. البته این مصرع از شعری است که او برای امام سروده، ولی شرح حال هر کسی است که بی­مقدمه خبر رفتن عزیزی را می‌شنود. توی دفترم تنها بودم. دوست خبرنگار می‌خواست خبر ماجرا را بنویسد و به اطلاعاتی نیاز داشت، ولی گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم و سرم را گذاشتم روی میز و...

١۴ سال پیش بود، در چنین روزی. عصر سه‌شنبه‌ای زمستانی بود که خبر مرگ رسول ملاقلی‌پور در شهر پیچید. خبری که ابدا منتظرش نبودیم. خبری که آخرین روز‌های سال ٨۵ را تلخ کرد. تلخ و اندوهگین...

دوست‌داشتنی و با معرفت

یاد رسول ملاقلی‌پور همیشه برایم زنده است... آخر خیلی دوست‌داشتنی بود و با معرفت، خیلی... می‌­خواهم تکه پاره‌هایی از حالات و روحیاتش را همین طور نامنظم بنویسم... بزرگ‌تر از این حرف‌ها بود که احتیاجی به این حرف‌های ما داشته باشد. برای خودم مرور می­‌کنم و برای دیگرانی که از این روزگار سفله‌پرور شکایت دارند. از حضور این انبوه آدم دون و مبتذل و کوتوله و نان به نرخ روز خور در جامعه و به خصوص در فضای فرهنگی و هنری به ستوه آمده‌­اند. یاد و خاطر و رسم و منشش از آن چیز‌هایی است که فکر کردن به آن هم حال آدم را خوب می‌کند...

چند حکایت از حکایت­‌های مردی که فقط  شبیه خودش بود

ملاقلی‌پور، از زمان جنگ و ساخت آثاری، چون «نینوا» تا آخرین روز‌های عمرش که به زیارت کربلا رفت، محب اهل‌بیت بود

رفاقتی که از «پناهنده» شکل گرفت

رفاقتم با او از روزی شروع شد که رفته بودم دفترش تا درباره فیلم «پناهنده» گفت‌­وگو کنیم. انصافا فیلم خوبی است و حرفی که می‌زند، از زمانه خودش جلوتر است. اگر ندیده‌­اید ببینید.

در یک اتاق از دفترش که آن را فرش کرده بود، روی زمین نشسته بودیم. وسط‌های مصاحبه گفت اشکالی ندارد من دراز بکشم. خنده‌ام گرفت. گفت برای چی می‌خندی؟ گفتم یاد ماجرای بمیر و بِدم افتادم. گفت ماجراش چیست؟ برایش تعریف کردم که شیشه‌گری بود که شاگردش گفت اوستا بشینم و بِدمم؟ گفت بشین و بدم. بعد گفت لم بدهم و بدمم؟ گفت لم بده و بِدم. دست آخر گفت اوستا دراز بکشم و بِدمم؟ اوستا هم گفت بمیر و بِدم. گفتم حالا آقا ملاقی­‌پور! نوکر پدرت هستم، جواب سوال‌های من را بده، هر جور راحتی همان کار را بکن. زد زیر خنده. وقتی هم می‌خندید به قهقهه می‌خندید و با همه وجود.

خنده‌ش که فرو نشست پرسید بچه کجایی؟ گفتم. گفت پس بچه‌محل بهمن نجفی هستی. گفتم رفیق بودم باهاش. نشست سرجاش و گفت به سن و سالت نمی‌خورد. برایش توضیح دادم. گفتم که البته دوست برادرم بود آقابهمن و به همین خاطر محبتی هم به من داشت و... گفت برای نوشتن «فیلم پرواز در شب» چند باری آمدم جوادیه و در خانه‌اش خاطراتش را ضبط کردم. بعد توضیح داد که خودش هم بچه همان حوالی است و مدتی را هم در جوادیه زندگی کرده. نشستیم به حرف زدن از جوادیه و آدم‌هایی که او با آن‌ها رفاقتی داشت و از کوچه پس­کوچه‌­هایش. از گذشته گفت و کلی دور شدیم از «پناهنده»، ولی رفاقتی شکل گرفت بین‌مان و قرابتی که تا زمان مرگش ادامه یافت.

این یه پیاله قیمه رو نگیریم از مردم

«این یه پیاله قیمه رو نگیریم از مردم...»، موقع گفتن این جمله دستش را هم به شکل پیاله می‌کرد. اگر همه زندگی‌اش را خلاصه کنیم، گویی مانیفست زندگی‌اش همین جمله است. البته قیمه این‌جا استعاره است، چنان‌چه در فیلم‌هایش هم از این استعاره‌ها فراوان وجود دارد. قیمه در نظر او یک جور‌هایی حلقه اتصال آدمی به حقیقت عالم است. حالا شاید کسی بگوید این حرف کمی عوامانه است، حرف از قیمه و ...، ولی نه، اساسا نذر یعنی گذشتن از بخشی از دارایی و... بیایید بی‌خیال این حرف‌ها بشویم. جان خودم پیش خودش از این حرف‌ها می‌زدی شاکی می‌شد. خیلی از قلمبه سلمبه حرف زدن بدش می‌آمد. به طرز عجیبی شبیه خودش بود.

در حدود ١٣ سالی که رفاقتی با او داشتم، سر سوزن ریا و نفاق در وجودش ندیدم. البته هرگز از دین‌داری و محبت به اهل‌بیت نردبامی درست نکرد. حتی از جبهه رفتن و زخمی شدنش در جمع و در رسانه‌­ها خیلی حرف نمی‌زد. به شدت از آدم‌های دین‌فروش متنفر بود. ارتزاق از راه دین را قبول نداشت. بیزار بود از آدم‌های به ظاهر دین‌داری که مردم را از دین و دین‌داری و شریعت گریزان می‌کنند.

چند حکایت از حکایت­‌های مردی که فقط  شبیه خودش بود

رسول، شمائل راستینی از یک هنرمند اصیل انقلابی بود؛ دردمند و عدالت‌خواه که به کوچک‌ترین رنج انسان حساسیت نشان می‌داد

از طرف دیگر با این‌که انقلابی بود و اساسا منش و روشش نسبت مستقیم با انقلاب داشت و آثارش هم همین را شهادت می‌دهد، ولی به شدت اهل مرزبندی با سیاست‌پیشگان و سیاست‌زدگان بود. او شمائل راستینی از یک هنرمند اصیل انقلابی بود. هنرمندی که در هیچ صورتی صراحت را از دست نمی‌داد. صریح بود و رو راست، دردمند و عدالت‌خواه که به کوچک‌ترین رنج و درد انسان حساسیت نشان می‌داد. بر خلاف خیلی از هنرمندان مردمی و اهل عدالت، در منش و مرام... و در کوچه و بازار... و در زندگی و حشر و نشر با مردم هم مردمی بود و دردمند...

نامرد نبود

خیلی رفیق بود. دلسوز و پر از مهر و شفقت. اهل نامردی نبود. نفاقی در وجودش نداشت و از آن بیزار بود. خودش رو راست بود و در روابط شخصی غیر از این را نمی‌پذیرفت. یک بار که با جایی همکاری‌ام را قطع کرده بودم، گمان کرده بود که بی‌کار و بی­‌پول شده‌ام. تماس گرفت که بیا کارَت دارم. رفتم دفترش. پاکتی به من داد. گفتم این چیه؟ گفت باز کن ببین. باز کردم و دیدم تعدادی تراول چک. گفتم برای چی؟ گفت شاید دستت خالی باشد این روزها. برایش توضیح دادم که قطع ارتباط با یک جایی برای آدمی مثل من که کارم نوشتن است، معنی بی‌کاری نمی‌دهد. قبول نمی‌کرد. با اصرار پاکت را برگرداندم به خودش. صورتش را بوسیدم تا قبول کرد...

محب اهل‌بیت

محب اهل‌بیت و به‌خصوص اباعبدالله و حضرت عباس بود. جالب است همین محبت هم شروع و پایان کارش را رقم زد. هم سن و سال­‌های من فیلم «نینوا» را باید به یاد داشته باشند. با نگاه الان تماشایش نکنید که شاید گاف‌های کوچک و بزرگ سینمایی هم پیدا کنید. «نینوا»، فیلمی بود زمان خودش! این اولین فیلم سینمایی او است که اکران شد. قبل از این هم فیلم کوتاه دیگری ساخته بود به اسم «سقای تشنه لب» که از تلویزیون پخش شد. گذشت تا ٢٣ سال بعد و در این مدت رسول فیلم‌های مختلفی ساخت تا رسید به اواخر سال ١٣٨۵ که رفت عراق برای دیدن لوکیشن برای فیلم بعدی‌اش که البته اجل مهلت ساختن آن را به او نداد. در آن سفر، ولی نما‌هایی گرفت از کربلا برای فیلم مستندی که بعد از مرگش پسرش علی ملاقلی‌پور تدوین و منتشر کرد. به‌هرحال او با «نینوا» و با «سقای تشنه لب» شروع کرد و برای آخرین بار در عمرش در حرم ارباب و برادرش پشت دوربین ایستاد.

منبع:خبرآنلاین

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.