کتاب« پراگ در تبعید» به قلم هادی خورشاهیان، داستان انسان‌هایی را به تصویر می‌کشد که در تلاش هستند زندگی خود و اطرافیانشان را دگرگون کنند.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «پراگ در تبعید» به قلم هادی خورشاهیان، داستان انسان‌هایی را به تصویر می‌کشد که در تلاش هستند از یک جایی به بعد زندگی خود و اطرافیانشان را دگرگون کنند.

هادی خورشاهیان ابتدای این کتاب را با روایت داستان زن و شوهری آغاز می‌کند که بچه‌دار نمی‌شوند. به همین دلیل به روستاهای اطراف می‌روند تا کودکان بی‌سرپرست را به فرزندی گرفته و آن‌ها را بزرگ کنند و ادامه‌ داستان، از زبان همین کودکان روایت می‌شود.

راوی اصلی داستان شخصیت «من» است که قصد دارد مانند یک راوی ماجراها را پیش ببرد. او از همان ابتدای داستان در کار همه مداخله می‌کند. گویی به دنبال چیزی‌ است؛ دنبال حقیقتی که آرام آرام برایش تبدیل به ترس از حقیقت می‌شود. کتاب پراگ در تبعید، دارای راویان متعددی است؛ راویانی که به گونه‌ای در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند که انگار تمام آن‌ها یکی هستند. تمام راوی‌ها نسبت‌های عجیب و غریبی با هم دارند، با نویسندگان بزرگ صحبت می‌کنند و حتی گاهی جایشان با هم عوض می‌شود.

شرایط مناسب از دیدگاه هر یک از شخصیت‌های داستان تعریف متفاوتی دارد، اما همه‌شان به دنبال این شرایط هستند. آن‌ها در زندگی یکدیگر دخالت می‌کنند و به دنبال هم راه می‌افتند بلکه خودِ گمشده‌شان را پیدا کنند.

در داستان این کتاب که یک رمان پست مدرن محسوب می‌شود، از فضایی کاملاً غیرواقعی استفاده شده است. این کتاب زمان و‌ مکان نداشته و شخصیت‌های آن تماماً خیالی هستند. هادی خورشاهیان با روایتی پسامدرن شخصیت‌ها را جای افراد معروفی همچون هومر و پدر ژپتو قرار می‌دهد. با اینکه داستان‌های این کتاب تنها توسط ذهن نویسنده خلق شده‌اند، اما چنان منظم و پشت سر هم به‌ تصویر کشیده شده که شما را در خود غرق می‌کنند.

در بخشی از کتاب پراگ در تبعید می‌خوانیم:

رسول هر روز می‌آمد توی مسیر مدرسه و می‌خواست به هر کلکی شده نامه‌ای را که توی پاکت پست هوایی گذاشته بود، به دستم بدهد. من هم همیشه از گرفتن نامه خودداری می‌کردم. برای دخترهای شانزده‌سالۀ دبیرستانی اُفت داشت به همین راحتی نامه‌ای را از دست یک پسر احتمالاً بیست‌ و یکی‌ دو سالۀ دوچرخه‌سوار بگیرند.

حالا از بخت بد ما هرکسی که سراغ ما می‌آمد دوچرخه‌سوار بود و همین حدود سن‌ و سالش بود و اصرار داشت نامه بدهد. ما دنبال یک مرد رؤیایی می‌گشتیم که بیست‌ و پنج سال داشته باشد و با ماشین خودش یک شب با خانواده‌اش بیاید خواستگاری.

هنگامه یک روز زیر لب گفت: «آزیتا امروز نامه را از دستش بگیر. یعنی یک طوری بگیر که بیفتد. بعد ما به راهمان ادامه می‌دهیم. بعد او نامه را بر می‌دارد و دوباره می‌آید آن را به تو می‌دهد. نامه را بگیر برویم بخوانیم ببینیم چی تویش نوشته است.»

از حرف هنگامه خیلی تعجّب کردم، ولی در عالم رفاقت باید حتماً به حرفش گوش می‌کردم، چون او هم خیلی‌وقت‌ها به حرف من گوش کرده بود. ماجرا همان‌طوری پیش رفت که هنگامه طرّاحی کرده بود. نامه را توی راهروی خانۀ ما باز کردیم و خواندیم:

در زندگی زخم‌هایی هست که باید آن‌ها را اهلی کرد. اهلی یعنی دچار، یعنی عاشق. من خودم "پرنده‌باز آلکاتراز"م و می‌دانم چطور باید چیزی را اهلی کرد. یک‌وقت‌هایی نمی‌شود کبوتر را اهلی کرد. حتّی گاهی زور آدم به اهلی کردن یک گربه هم نمی‌رسد. در این وقت‌ها باید دنبال کار ساده‌تر رفت. مثلاً همیشه دست خود آدم نیست که شاد باشد. این‌طور وقت‌ها به‌ راحتی می‌توانی ناراحت باشی. دو تا آهنگ غمگین که گوش کنی، تا بیست‌ و چهار ساعت غم ناشناخته‌ای داری.

انتهای پیام /

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار