ناصر عمادی چاشمی در پانزدهمین قسمت «تن‌های تنها» از اتفاقات تأثیرگذار زندگی‌اش و دیدار با سردار سلیمانی گفت.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، در محرم و صفر امسال، باشگاه خبرنگاران جوان برنامه‌ای گفت‌وگو محور با نام «تن‌های تنها» را تدارک دیده است که در حدود ۳۰ دقیقه به زندگی افرادی می‌پردازد که کارشان به گونه‌ای متفاوت با محرم و امام حسین (ع) گره خورده است.

برنامه «تن‌های تنها» که در این ایام از سایت باشگاه خبرنگاران جوان تقدیم شما می‌شود، در پانزدهمین قسمت خود میزبان ناصر عمادی چاشمی متخصص پوست بوده است. او زاده ۱۳۴۵ در قائمشهر است.

آقای عمادی چاشمی؛ در کودکی دوران سختی داشتید؟

نسبتاً سخت بود.

چرا، چون زندگی روستایی سختی‌ها و متر و معیار‌های خاص خود را دارد؟

بله؛ البته وقتی انسان مدتی در سختی زندگی کند، سختی‌ها برایش به عادت و زندگی عادی تبدیل می‌شود؛ ولی حوادثی که در کودکی برای من اتفاق افتاد، بسیار دشوار بود. شغل اصلی ما دامداری بود. از دست دادن برادرم در دوران کودکی اتفاق مهم، سخت و تاثیرگذار زندگی من بود. پنج، شش ساله بودم که برادرم را از دست دادم.

آن زمان تازه می‌خواستم به مدرسه بروم؛ متاسفانه به سر برادرم ضربه وارد شد و به دلیل در دسترس نبودن خدمات پزشکی در روستا و اینکه نمی‌دانستیم دقیقاً چه اتفاقی برای برادرم افتاده است، او را از دست دادیم. ما گمان می‌کردیم او خوابیده؛ در حالی که به کما رفته بود و پس از دو، سه روز به رحمت خدا رفت.

آقای دکتر؛ چند سال چوپانی کردید؟

من از سن پنج سالگی تا دوران راهنمایی چوپانی کردم؛ حدوداً شش، هفت سال.

پس سختی‌های زندگی روستایی را به چشم خود دیده اید؟

پزشکی که برای درمان به آنسوی مرز‌های کشور رفت

بله؛ زمانی بود که همراه پدرم به دل کوهستان می‌زدیم و سه، چهار روز طول می‌کشید تا به خانه برگردیم. 

جرقه فعالیت در شغل امروزتان از زمان بیماری برادر در ذهنتان زده شد؟

بله؛ در ذهنم مانده بود که برادرم به دلیل نبود پزشک از دنیا رفت. همیشه آرزو می‌کنم هیچ برادری نباشد که مریض شود و هیچ پزشکی بر بالینش نیاید.

جوانی شما در مقطع حساسی قرار گرفته بود؛ انقلاب شد، بعد از انقلاب جنگ شد و شما در دانشگاه قبول شدید. رتبه خیلی خوبی هم داشتید، اما انگار انتخاب دیگری در آن مقطع حساس داشتید.

من زمان حضورم در جبهه در دانشگاه قبول شدم؛ چون جنگ تمام نشده بود، از دانشگاه خواستم اجازه دهند، من در جبهه بمانم. نهایتاً بین قبولی و تحصیلم در دانشگاه یک سال فاصله افتاد.

پیش خودتان نگفتید، حضور در جبهه را رها کنید و به دانشگاه بروید؟

نه؛ اتفاق دیگری افتاد و من در ۱۸ شهریور ۶۶ مجروح شدم.

 از اتفاقات آن دوران برای ما بگویید؛ روزهایی که هم دانشجو بودید و هم رزمنده.

پزشکی که برای درمان به آنسوی مرز‌های کشور رفت

حملات شیمیایی دشمن، اتفاق مهمی بود که سرنوشت زندگی‌ام را تغییر داد. در آن دوران عده زیادی مصدوم شده بودند و از من خواسته شد مجروحان شیمیایی را به پشت خط منتقل کنم. من آن زمان یک دوطلب بسیجی بیشتر نبودم؛ منظورم این است که آن زمان هنوز پزشک نشده بودم و دانشجوی پزشکی هم نبودم. با این حال مجروحان شیمیایی را  سوار لندرور سبز رنگ کردم و به بیمارستان آوردم.

یعنی حتی الفبای پزشکی را هم نمی‌دانستید؟

بله؛ در طول مسیر تاول‌های دست و صورت مجروحان بزرگتر می‌شد. آه و ناله می‌کردند و حالت تهوع داشتند و سرفه می‌کردند. در بین آه و ناله شان حتی تاکید می‌کردند که من دیگر چشمانم نمی‌بیند. من هم خیلی استرس داشتم که زودتر آن‌ها را به بیمارستان نقده برسانم. وقتی بعد از حدود سه ساعت به بیمارستان امام خمینی نقده رسیدیم، یکی از آن چهار نفر به شهادت رسیده بود. آن روز این صحنه در ذهن من حک شد و در قلب من برای همیشه جاویدان باقی ماند.

به دلیل مرگ برادرم در دوران کودکی، پزشک عمومی شدم و به دلیل آن تاول‌های پوستی که در رزمندگان دیده بودم، متخصص پوست. اتفاقاً بعد از اینکه متخصص پوست شدم، مقالات علمی متعددی نوشتم و تمام فعالیت‌های پژوهشی و تحقیقاتی ام معطوف به آسیب و شیمیایی جنگ شد.

آیا در مقالات خود گفتید این یک حمله ناجوانمردانه بوده است؟

هدف ما از نگارش این مقالات این بود که مظلومیت جانبازان شیمیایی را ثابت کنیم. ما برای این کار راهی نداشتیم جز اینکه از جاده علم وارد شویم. دنیا باید بداند هشت سال بر مردم کشورمان چه گذشت. چرا که علاوه بر سربازان و افرادی که در سیستم نظامی بودند، مردم عادی هم در سردشت و روستا‌های اطراف سردشت (بانه، مریوان و کرمانشاه) به مشکلات روحی و جسمی ناشی از حملات شیمیایی دچار شدند. من در آن دوران، برای معاینات پوستی و درمان مردم آنجا، یک هفته تا ده روز در سردشت ماندم.

شما بعد از تحصیل در پزشکی هم، وارد یک مقطع حساس دیگر شدید؛ زلزله بم.

بله؛ دی ماه ۸۲ زلزله بم اتفاق افتاد و آن زمان من در بیمارستان رازی بودم. مجروحان بمی را آنجا می‌آوردند؛ مخصوصاً کسانی که به پیوند پوست نیاز داشتند. آن زمان آرزو کردم در صورت امکان پس از اتمام تحصیلاتم در بم حضور پیدا کنم. در سال ۱۳۸۴ هنگام تقسیم فارغ التحصیلان در تخصص‌های مختلف پزشکی، به من پیشنهاد دادند به دلیل جانبازی و متأهل بودنم به مازندارن بروم؛ اما من خواستم مرا به شهری بفرستند که به تخصصم نیاز دارند. از من پرسیدند هنوز هم می‌خواهم به بم بروم یا نه؟

به جای سه ماه اقامت در بم، یک سال و یک ماه آنجا ماندم. بیماری سالک که یک زخم پوستی بود، در آنجا خیلی شایع بود. برخلاف تصورم فقط ۵۰۰ تا هزار نفر به زخم سالک مبتلا نبودند بلکه تعداد بیماران به ۱۵ هزار نفر می‌رسید. سالک زخمی در صورت بود که نه سوزش داشت و نه درد، اما می‌دانستم اگر ادامه پیدا کند، بدشکلی در صورت کودکان بمی ایجاد می‌کند و در زندگی اجتماعی آنها تاثیر می‌گذارد. هر روز به کودکان در مدارس در زمینه بیماری سالک آموزش می‌دادم و همان بچه‌ها پزشک خانه شان می شدند.

سالک را در بم ریشه کن کردید؟

پزشکی که برای درمان به آنسوی مرز‌های کشور رفت

سالک یک بیماری بومی است که از بین نمی‌رود و بر اثر حوادث طبیعی چون زلزله و سیل بیشتر می‌شود. اما از وقتی مسئولان و مردم بم همراهی کردند، آمار ابتلا به سالک در آنجا بسیار کاهش یافت. یعنی از ۱۵ هزار نفر، به هزار و دو هزار نفر رسید و این یک موفقیت بود.

سفر‌های شما به ایران محدود نشد؛ به افغانستان هم رفتید.

بله؛ بیماری سالک در افغانستان بسیار شایع است. زمانی که به آنجا رفتم، وزارت صحت افغانستان درخواست کرده بود، یک پزشک ایرانی در کابل و هرات هم برای آموزش پزشکان افغانستانی و هم برای درمان بیماران مبتلا به سالک حضور داشته باشد. به دلیل تجربه حضورم در بم، به افغانستان اعزام شدم. بیماری سالک و سل بیماری‌های شایع افغانستان و عراق هستند و می‌توانند از طریق مهاجرت‌ به کشور ما هم وارد شوند.

مردم افغانستان را چطور دیدید ما قرابت‌های فرهنگی هم با آن‌ها داریم؟

افغانستانی‌ها مردمان بسیار خوبی هستند؛ مردمی دقیق، منظم، ایران دوست و قدرشناس. هرجا می‌شنیدند، من و گروهم ایرانی هستیم از ما تقدیر و تشکر می‌کردند.

چطور پای دکتر عمادی به آفریقا باز شد؟

پدرم همیشه به من توصیه می‌کرد «وقتی متخصص شدی رنگ زرد مریض را ببین و سکه زردش را نبین». بار‌ها این جمله را تکرار کرده بود. برای همین در ذهنم مانده بود که اگر روزی طبیب شدم، هر جایی نیاز داشتند در کنارشان باشم. این شد که سال ۱۳۸۶ به آفریقا رفتم. برای درمان بیماری ایدز به اکثر کشور‌های آفریقایی رفتم.

گویا دیداری هم با سپهبد شهید قاسم سلیمانی داشته اید؟

بله؛ بعد از احداث بیمارستان در مناطقی از آفریقا، ایشان را ملاقات کردم. هنوز گرمای دست ایشان را بر صورت خود احساس می‌کنم. این شهید بزرگوار انگشتری به من داد و گفت کاش خداوند عمری به من دهد، خاطرات شما از احداث بیمارستان در مناطق آفریقایی را بنویسم.

انتهای پیام/ 

 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۶:۲۲ ۰۹ مهر ۱۳۹۹
به حق حضرت صدیقه طاهره بعد از عمری طولانی و پربرکت،عاقبت بخیر وبه شهادت باشید. آمین.یاعلی .التماس دعا.خدانگهدار
Iran (Islamic Republic of)
شهاب
۰۴:۰۸ ۰۹ مهر ۱۳۹۹
بنده خدا سردار قبل شهادت اینقدر مشهور نبودن که هر روز شما یه خبر ازش میرین
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۳:۵۰ ۰۸ مهر ۱۳۹۹
سردارعزیزم..کاش خدابه شماعمری طولانی میداد...البته لیاقت شماهمین شهادت بود..حیف بود دربستربیماری ...وحالاکاش بما دلی میداد که باراندوه ازدست دادنتان راتحمل کنیم...سردارعزیزم..امید مظلومان منطقه بودید..نورچشم رهبر..خیلی دلتنگ شماییم...بحق دل شکسته وپردرد ملت ایران..برایمان دعاکنید
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۲:۰۶ ۰۸ مهر ۱۳۹۹
باریکلا دکتر
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۱:۲۷ ۰۸ مهر ۱۳۹۹
چرا از جنگ ارمنستان و اذربایجان خبری پخش نمی کنید !؟
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۱:۰۵ ۰۸ مهر ۱۳۹۹
واقعا از خوندن این مطالب لذت بردم فهمیدم مسیر مون درست انتخاب کردن ان شاالله خدا لیاقت بده منم مثل شما یه پزشک وجراح به نامی بشم
واقعا ادم از خوندن این مطلب ها واقعا خوشحال میشه کسانی که تو این حرفه شرافت مندانه کارمیکنن وپزشکی براشون چیزی بالاتر از یه شغل ومنبع در امده وبه قسمی که خوردن پایبندند
آخرین اخبار