به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان، سرمای استخوان سوز منطقه مائود و دلهایی که به عشق ایثار و شهادت گرم میشد؛ همه بر این اتفاق نظر داشتند که اگر میخواهید راه شهادت کوتاهتر شود باید گذرتان به گردان تخریب بیفتد؛ واحدهای تخریب که انفجار مینها، صدای پای رزمندگان را به انتظار نشسته بود و با تمام سختیهای موجود، نقشههای شوم رژیم بعثی عراق و موانع موجود را تخریب میکردند.
هر آمدنی را رفتنی است و جبهههای حق علیه باطل، رفتنهایی را رقم زد که از روزی که اولین صدای توپ و تانک دشمن به گوش رسید، دلها آرام نگرفت و همه خواستند تا بروند؛ عاشقانه ایستادند و جنگیدند و صفحه صفحه تاریخ را پر از حکایت جنگهای تن به تن و نابرابر کردند.
هفته دفاع مقدس که از راه میرسد بر زبان تمام رزمندگان، چیزی به جز حکایت هشت سال دفاع مقدس نمیچرخد؛ حاج یعقوب حاجی پور نیز یکی دیگر از رزمندگانی است که در جبهههای حق علیه باطل حضور یافته و همواره دغدغه پیوستن به دوستان شهیدش را داشته، اما مصلحت خداوند بر این نبوده و برای حفاظت از حرم اهل بیت علیهم السلام، در جبهه مقاومت و تفحص پیکر پاک شهدای جنگ تحمیلی نیز حضور یافته است و به قول خودش کلیشهای حرف میزنم واقعاً عاشق شهادت هستم.
حاج یعقوب حاجی پور متولد سال ۱۳۴۸ است و در روزهای آغاز جنگ تحمیلی، دانش آموز دوره راهنمایی بود، معتقد است که جنگ تحمیلی با اینکه نوعی ظلم در حق کشور ما بود، اما به نوعی آیندهگری برای جوانان را رقم زد تا نسبت به جنگ پختهتر شوند؛ ما نیز در آن روزها شور و شوق رفتن به جبهه را داشتیم، اما ۱۵ سال بیشتر نداشتم و با اولین بمباران در تبریز، جنگ را بیشتر درک کردم و خیلی دوست داشتم که من هم به جبهه بروم.
در سال ۱۳۶۴ به جبهه اعزام شدم
و اما باز مشکل همیشگی سن کم رزمندگان که مانع اعزام آنان به جبهه میشد، این بار حاج یعقوب از روزی میگوید که بعد از آموزش به پادگان ۷ تیر رفته، اما به دلیل پایین بودن سن، او را از میان رزمندگانی که قرار بود به جبهه اعزام شوند جدا کردهاند، یعنی روزی که حاج یعقوب برای اعزام شدن به جبهه حتی اشک هم ریخته است، اما در نهایت در سن ۱۷ سالگی در سال ۱۳۶۴ به جبهههای حق علیه باطل اعزام شده و با تمام سختی، به آرزوی قلبی خود دست یافته است.
در جبهه هم میتوانم درس بخوانم
حاج یعقوب قدری از حال و هوای روزهای اعزام جبهه میگوید که با وجود اینکه دانشآموز بود، در بازی کردن فوتبال نیز تبحر داشت؛ شاگرد درسخوانی بود، اما همواره مادر و پدرش تأکید میکردند که درس خود را ادامه بده و بعد هر کاری خواستی بکن؛ اما حاج یعقوب نیز پایش را در یک کفش کرده بود که من در جبهه هم میتوانم به درس خودم ادامه بدهم.
خانوادهها نمیگفتند این ساک و وسایل تو، میتوانی بروی
رفتن به جبهه در آن زمان طوری نبود که خانوادهها با رضایت میگفتند بیا این ساک و وسایل برای رفتن؛ این طور بگویم که چنین فرهنگی هنوز رواج نیافته بود و من هم در اولین روز اعزام قصد داشتم بدون اطلاع به جبهه بروم، اما به پدرم گفتم و بعد از آمدن به مرخصی و اعزام برای بار دوم، خانوادهام راضی بودند و با آرزوی سلامتی مرا راهی میکردند.
مدت حضورم در جبهههای علیه باطل به گونهای شد که با عنایت خداوند، در اولین روز اعزام، به قرارگاه رمضان رفتیم و بعد از سپری کردن مدتی در این قرارگاه، به لشکر عاشورا در جنوب اعزام شدیم؛ در اوایل به عنوان یک بسیجی حضور یافته بودم، اما در نیمههای سال ۱۳۶۵ بود که لباس مقدس پاسداری را بر تن کردم.
جبهه برای ما دانشگاه معنوی و علمی بود و در آنجا این فرصت نیز برای ما مهیا شده بود که به تحصیل خود ادامه دهیم؛ من در گردان تخریب حضور داشتم و تمام رزمندگان معتقد بودند که گردان تخریب، نزدیکترین معراج برای شهادت است.
حاج یعقوب در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ و هم چنین بیت المقدس ۲ و ۳ حضور داشته و خاطرهای از عملیات بیت المقدس ۲ و ۳ برایم میگوید که این عملیات، در سال ۱۳۶۶ و روزهای نزدیک به عید نوروز در منطقه مائود انجام گرفته است، اما با بغضی غریب از شهادت همرزم خود، شهید رضا رئوف کاظمی و یا شهادت محمدحسن زاده در عملیات والفجر ۸ یاد میکند که باعث درد و ناراحتی او شده است و با همان بغض در گلو میگوید بعد از شهادت همرزمانم از خودم خجالت میکشیدم، من هم آرزوی شهادت داشتم، اما مصلحت خداوند بر این نبود.
عشق به امام شهدا و معنویت، تنها چیزی بود که ما را به سمت جبهههای حق علیه باطل میکشانید؛ وقتی که به جبهه آمدم و اعمال شهدا را دیدم تازه متوجه شدم که من هنوز کاری نکردهام و از قافله عقب هستم. خوب به یاد دارم که روزهای اولی بود که به جبهه آمده بودم و رزمندگان بعد از خواندن نماز شب، گریه میکردند من نیز با خودم میگفتم خدایا اگر میخوابیدند من هم کمی میخوابیدم با گذشت زمان، با گریه، اما من هم گریه میکردم.
عشق به شهدا و ائمه اطهار ما را به سمت جبهه برد، اما تاکنون نیز شهدا را درک نکردهام که چه شد که آنها شهید شدند؛ آنها گریه کردند، اما من هم گریه کردم.
نمیتوانستیم نفس بکشیم
خاطرهها در دل و ذهن حاج یعقوب موج میزند و از روزی میگوید که از دزفول به تبریز آمدیم و حدود ۶۰ نفر در یک کامیون سر بسته سوار شدیم تا به سقز برسیم؛ در طول این مسیر نفس کشیدن برای ما غیر ممکن بود تا اینکه در منطقه مائود در عراق پیاده شدیم. این را به یقین میتوانم بگویم که در تمام عملیاتهای ما امدادهای الهی وجود داشت؛ حفر معبر در ۵۰ متری و متوجه نشدن دشمنی که در کمین نشسته است همه امداد الهی و عنایت خداوندی بود.
جنگ برای ما یک جنگ تحمیلی بود و علاوه بر عقب افتادگی اقتصادی موجب شهادت بسیاری از جوانان نیز شد، اما در کل، دفاع مقدس، انسانها را آماده و برخی از جوانان را نیز بیدار کرد. دفاع مقدس معجزه الهی بود و هیچ وقت راه ائمه و دفاع مقدس فراموش نخواهد شد؛ باید بگویم با اینکه رژیم بعثی عراق حمله کرده و مشکلات فراوانی را نیز به وجود آورد، اما دفاع مقدس یک نعمت الهی بود و باعث شد تا کشور از حیث علمی و نظامی پیشرفت کند؛ پیشرفتی که مدیون دفاع مقدس و شهدا هستیم.
جبهه مقاومت و شور و شوق رفتن حاج یعقوب به سوریه
ما احساس میکردیم که در دفاع مقدس باختهایم و با دیدن دوستان شهید خود در وادی رحمت، در دلم میگفتم خوش به حال شما که رفتید و به خدا نزدیکتر شدید. راه سوریه که باز شد گفتمای کاش حضرت زینب (س) مرا هم بخواهد، میدانید من برای رفتن به سوریه ۶ ماه اشک ریختهام.
رفتن به سوریه طوری نبود که بسم الله بگویی و بروی؛ در سال ۱۳۹۳ بود که اسم نویسی کردم و خیلی خوشحال بودم و از آن روز دغدغه این را داشتم که خداوند به من توفیقی بدهد تا من هم بروم؛ در یکی از این روزها بود که سردار عباس قلیزاده خبر داد که حاج یعقوب اسمت را به تهران دادهایم انشاالله که میروی.
کلی گریه و التماس به درگاه خداوند کردم
دو ماه گذشت، اما هنوز خبری از اعزام من به سوریه نبود؛ من شنیده بودم که شهید عباس عبداللهی، شهادت خود را از حضرت ابوالفضل خواسته است و این شد که در عید نوروز سال ۱۳۹۴، همراه با خانوادهام برای زیارت راهی کربلا شدیم؛ در زیارت که بودیم کلی گریه و التماس میکردم تا فرجی بشود و من هم در یکی از همین روزها راهی سوریه شوم.
ماه مبارک رمضان در سال ۱۳۹۴ بود که خبری برایم رسید که آخر ماه به سوریه اعزام میشوی؛ صبر کردم تا ماه رمضان تمام شود، اما باز هم خبری از رفتن نبود تا اینکه چند روزی تصمیم گرفتیم همراه با خانواده به شمال برویم. در اولین روز رسیدن ما به شمال، با تماسی از قرارگاه امام حسین خبر دادند که فردا عازم سوریه هستی؛ از سویی خوشحال بودم و از سویی نمیدانستم این خبر را چگونه به خانوادهام در سفر بدهم که باید برگردیم.
اما خانوادهام با شنیدن این خبر قبول کردند و خود را به تبریز رساندیم؛ با عجله چمدان و وسایل رفتن را آماده کرده و با خانوادهام نیز خداحافظی کردم. ساعت ۷ صبح خود را به فرودگاه رساندم، اما حول و حوش ۷:۲۰ دقیقه بود که با تماسی خبر دادند که سفر در حالت فعلی کنسل شده است. در این لحظه بغضی مرا گرفته بود و نمیدانستم که چگونه به خانه برگردم و در دلم میگفتم صبح با خانوادهام خداحافظی کردم.
فردا عازم سوریه هستی
حاج یعقوب با بغضی که در گلو حبس شده بود خود را به خانه میرساند و بعد از گذشت ۱۵ روز بار دیگر تلفن زنگ میخورد و خبر اعزام به سوریه داده میشود، اما حاج یعقوب این بار نیز نگران است و در این لحظه که این خاطرات را یادآوری میکند با خندهای میگوید: وقتی که برای چندمین بار خبر اعزام به سوریه را به من دادند گفتم من دیگر نمیتوانم رزمنده باشم و نمیخواهم؛ اما آنها میگفتند حاج یعقوب این بار اتفاقی نمیافتد و فردا عازم سوریه هستی.
بعد از اینکه تلفن را قطع کردم به همسرم گفتم حاج خانم من فردا عازم سوریه هستم، اما فعلاً به کسی حتی فاطمه و زهرا چیزی نگو؛ اگر به سوریه رسیدم زنگ میزنم، اما در غیر این صورت انگار که نه انگار.
در هواپیما نشسته بودم، اما باورم نمیشد
در نهایت بعد از چشم انتظاری بسیار در آبان ماه سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شدم؛ در هواپیما نشسته بودم، اما باورم نمیشد. شب که شد به سوریه رسیدیم و بعد از انجام برخی از کارها به زیارت خانم زینب رفتیم. با ۳ اتوبوس برای رفتن به شهر حما در سوریه آماده شدیم، اما بعد از مدتی گفتند چند نفری باید پیاده شوید و اسم من هم در بین این چند نفر بود.
در فرودگاه دمشق نشسته بودیم و باز هم فکر و خیال دست از سر من برنمیداشت و با خودم میگفتم حتماً این بار نیز برمیگردیم؛ از شدت ناراحتی و نگرانی به صبحانه لب نزدم، اما به ما خبر دادند که شما قرار است به قرارگاه حضرت زینب (س) بروید و با شنیدن این خبر، قدری دلم آرام گرفت.
ابوفاطمه یا همان حاج یعقوب خودمان، همانند روزهای سپری شده در جبهههای حق علیه باطل، در جبهه مقاومت نیز با تخصصی که داشت از سال ۹۴ تا ۹۶ در واحد تخریب حضور یافته است.
ابوفاطمه قدری هم از جنگ با داعشیها میگوید که معتقد است جنگ با داعش از جنگ با رژیم بعثی عراق، سختتر است چرا که از نظر نظامی جنگ با عراق، یک جنگ کلاسیک، سنگر به سنگر بوده و حتی منطقه نیز مشخص بود، اما سوریه یک جنگ تمام عیار شهری بود که حتی در تردد در شهر نیز نمیتوانستی به خودت اعتماد کنی.
در پایگاهی که در سوریه حضور داشتیم رزمندگان سوری، پاکستانی، عراقی، مسیحی، آذربایجانی و سنی نیز وجود داشتند و این بار نیز ما قدرت نظامی خودمان را به جهانیان نشان دادیم؛ ما برای دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام رفته بودیم که اگر همین الان دوباره بگویند باز هم آماده هستم که بروم.
الگوی حاج یعقوب، دوستان شهیدی هستند که همواره آرزوی این را داشت که به آنها بپیوندد؛ این بار نیز بعد از برگشتن از جبهه مقاومت، به گروههای تفحص شهدا پیوسته است و در منطقه عراق و سومار برای تفحص پیکر پاک شهدای جنگ تحمیلی حضور یافته است.
حاج یعقوب با حال غریبی میگوید تمام این شهیدان، شهدای جنگ تحمیلی بودند که برخی از آنان حدود ۳۵ سال پیدا نشده بودند؛ گاهی با خودم میگویم اگر من نمیرفتم پس چه کسی باید میرفت، همین شهدا در قیامت میگفتند که ما ماندیم، اما کسی نیامد که ما را ببرد.
با حضور در تفحص، میدانستم که شهادت قطعی است و در یکی از روزهای تفحص، روی مین ضدنفر رفتم که بر اثر آن پای من مجروح شد، اما پیدا کردن شهدا عالمی دیگر است هم خوشحالی دارد و هم گریه.
هم خوشحال بودم و هم نگران
فاطمه خانم یکی از دختران حاج یعقوب نیز از روز اعزام پدر به سوریه میگوید که عکس و فیلمی در کنار دختر خردسال خود از او گرفتم، اما نگران از رفتن پدرم بودم و بغضی با من همراه بود که نکند این آخرین عکس از پدرم باشد.
در تمام مراسمهای تشییع پیکر شهدای مدافع حرم شرکت میکردیم و به این خاطر که پدرم نیز در سوریه حضور داشت، حال خانوادههای آنان را درک میکردیم.
پدرم از هر لحاظ حامی خانمهاست و کارهایی از قبیل بچه داری، آشپزی، تمیز کردن منزل را نیز انجام میدهد حتی در روزهایی که به مرخصی میآمد روزهایی که نبود را جبران میکرد.
از رفتن همسرم راضی بودم
همسر حاج یعقوب نیز میگوید: از رفتن همسرم به سوریه راضی بودم و حتی او را تشویق میکردم چرا که میدانستیم این بهترین راهی است که همسرم میرود و با آغوش باز از او استقبال میکردم.
خانم اکرم نیا از جا نیفتادن این موضوع در آن روزها یاد میکند که حتی برخی از اقوام نیز میگفتند که حاج یعقوب در هشت سال دفاع مقدس حضور داشته و سوریه هم کشور ما نیست، اما من هم نمیخواستم در روز قیامت، شرمنده ائمه باشیم؛ و همسر حاج یعقوب در شبهای عملیات با دعا و نیایش با خداوند متعال آرام میگرفت و بعد از برگشت از هر عملیات با تماس با خانواده خود، آنها را از مساعد بودن حال خود باخبر میکرد.
و اما سخن پایانی ابوفاطمه این است که آرزو داشتم شهید شوم و حتی گاهی هم به همسرم میگویم مرا دعا کن تا با کرونا و تصادف نمیرم و ذرهای از اینکه جانباز هستم ناراحت نیستم، چون این راه حقی بود که من رفتهام و همواره تلاش میکنم تا دل رهبر خود را شاد کنم.
منبع: مهر
انتهای پیام/ح