به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، همزمان با چهلمین سالگرد هفته دفاع مقدس، به سراغ کتب خاطرات کمتر دیده شده شهدا و رزمندگان رفتهایم تا با انتشار این مطالب، نام و یاد این عزیزان را زنده نگه داریم و معارف آنها را برای آیندگان باقی نگه داریم.
وقتی از آموزش نیروها برگشت با وجود اینکه هنوز آثار شیمیایی در بدنش بود به من گفت: مادر چند تا لباس برام بگذار میخواهم برگردم جبهه گفتم: اسحاق تو حالت خوب نیست یکم استراحت کن بعد برو گفت: نه مادر عملیاته باید برم فقط برام یه کفش کتانی بذار از همون کتانیها که کف آن سبز رنگ و سبکه، اینجوری تو میدان مین میرم زیر پام رو احساس میکنم وگرنه با پوتین متوجه نمیشم، اینجوری اگه شهید شدم از کفشی که پوشیدم میتونید منو شناسایی کنید.
گفتم اسحاق این حرفا رو نزن قبل از رفتن نهار را با هم خوردیم لباسش را پوشید آب و قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم قرآن را از داخل سینی برداشت و بوسید و گفت:ای کلامالله مجید من خیلی زخمی شدم دیگه ازت میخوام که این دفع که میرم برنگردم و شهید بشم گفتم مادر نگو این حرفو تو بمون برای اسلام خدمت کن قرار نیست که همه برن شهید بشن تو باید برگردی قرآن را بوسید و داخل سینی گذاشت پشت سرش آب ریختم و تا دم در باهاهش رفتم از در خانه که بیرون رفت دور تا دور خانه را گشت و دوباره برگشت جلوی در خانه سر و صورت من را بوسید و گفت: مادر دیدار بعدیمون آخرت؛ دیگه همدیگرو نمیبینیم حلال کن...
بیشتر بخوانید
زیر درخت بزرگی که در حیاط خانه بود دیگ، دو گونی برنج گذاشته و پای درخت یک گوسفند بسته بودیم نذر کرده بودم که وقتی اسحاق صحیح و سالم برگشت گوسفند بکشیم و براش آستین بالا بزنیم، اما وقتی خبر شهادتش را آوردند آن گوسفند را جلوی جنازهاش سربریدند.
راوی: جاریه بلالیپور بندری مادر شهید اسحاق اسطحی
نویسنده: سجاد امیریانزاده
منبع: کتاب آواز گندمها
انتهای پیام/