به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، وقتی پیامبر (ص) به بلال میگویند: ارحنا یا بلال / راحتمان کن بلال، یعنی که برو در مأذنه و اذان بگو تا از قیل و قالها رها شویم و نماز را آغاز کنیم. تکلیف ما هم با همه پیچیدگیهای جامعه امروز و روابط مغشوشی که در آن قرار میگیریم، روشن میشود.
این یعنی چه بخواهیم و چه نخواهیم، غبارها در این دنیا بر چهره جان ما مینشیند، وقتی پیامبر با آن شرح صدر و آن خُلق عظیم و مقامات توحیدی تأیید میکنند که غبارها بر جان مینشیند و چهره جان را مشوش و مکدر میکند، این یعنی ما در طول عمرمان بینیاز از فضاهایی نیستیم که ما را از ناراحتی به راحتی، از قبض به بسط و از تنگنا به فراخی بکشاند تا آن بارهای ثقیل و گاه بیدلیل که برداشتهایم و اسباب اندوه و نگرانی ما را فراهم کرده بر زمین بگذاریم.
بار محاسبه، غبار پیشبینی، بار غم و حسرت به واسطه نقشهایی که در زندگی میپذیریم یا درستتر بگوییم به واسطه یکی شدن با نقشها بر روان ما مینشیند و ناراحتمان میکند، اما سخن پیامبر (ص) شوقانگیز و امیدآفرین است. راحتمان کنای بلال! چقدر این سخن پیامبر (ص) شوقانگیز است، یعنی تو میتوانی به راحتی برسی و راحتی در این دنیا، افسانهای باورنکردنی و ناراحتی، یک جبر محتوم نیست.
من از آن روز که در بند توام آزادم
به محض اینکه آن بارهای بیدلیل را که برداشتهای زمین بگذاری و به واسطه نیایش به اصل خود برگردی به رهایی خواهی رسید. به تعبیر حافظ: «بر آستان جانان گر سر توان نهادن/ گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد» اگر انسان بتواند سر بر آستان جانان بگذارد و سر را که سرچشمه بافت و تراش بار محاسبهها و غم و حسرتهاست در آستان جانان بیسر کند؛ یعنی که به حضور در آستان جانان برسد و آن خود کاذب را در آستان جانان از دست دهد در آن صورت به آن سربلندی که به دنبالش میگردد، خواهد رسید، اما نکته نغز و سِرّ تکاندهنده اینجاست که این سربلندی زمانی حاصل میشود که آن سر کنار برود یعنی سر– سری که در حقیقت جدا از سِرّ و اصل وجود خود، از آن پیکره توحید دورمانده و به واسطه آن جدا شدن عملاً خاصیت دُم، آن هم دُم بیخاصیت و نه دُم بیخاصیت، دُم مزاحم را یافته است- در آستان جانان از کبر به بندگی رو بیاورد در آن صورت انسان واقعاً طعم رهایی را خواهد چشید و به تعبیر زیبای سعدی: «من از آن روز که در بند توام آزادم/ پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم/ همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند/ در من از بس که به دیدار عزیزت شادم دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ/ یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم/ تا خیال قد و بالای تو در فکر من است/ گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم» وقتی انسانی به مفهوم واقعی کلمه سر بر آستان جانان میگذارد و طعم شیرین بندگی را میچشد به جایی میرسد که نمیخواهد این دربند بودن را با هیچ مقامی عوض کند؛ چون میبیند همه آن مقامهای پیشین در حقیقت بندگی و دربند بودن سایهها بوده و فقط صورتی از آزادی را داشتهاند، بنابراین از معشوق جز معشوق را نمیخواهد و به چنان روئین تنی از درون میرسد که همه غمهای عالم در او اثر نمیکند، از بس که به دیدار عزیزش شاد است.
آیتالله قاضی وقتی به نماز میایستادند دنیا تعقیبشان نمیکرد
پس میتوان غبارهای نشسته بر جان را در چشمه تهی شدن از نقشها شستوشو داد و دوباره به آن آرامش و سکون از پس آن همه نگرانی و غم رسید. چند سال پیش در احوالات آیتالله قاضی میخواندم که ایشان گفته بودند با وجود آن که روزگار سخت میگذرد و اهل و عیال دارند و تنگدستی دامنگیرشان بوده، اما به محض اینکه به نماز میایستند دنیا تعقیبشان نمیکند. البته حق آن است که بگوییم این عالم بزرگ و اولیایی مثل ایشان «فی صلاتهم دائمون» هستند و در آن حضور قلب مستمر قرار دارند.
انگار کسی همیشه در حمام نشسته باشد، یا در مجاورت چشمه باشد. اصلاً غباری بر چهره این فرد نمینشیند و حتی بنشیند، چون او در مجاورت آب قرار دارد، بلافاصله آن غبارها زدوده میشود. از یاد نبریم پیامبر (ص) از استعاره چشمه برای نیایش و نماز بهره میبرند استعارهای که به روشنی نقش روشنکنندگی نیایش را در زندگی ما بازگو میکند.
به نقش خود نچسبیم و از آن هویت نگیریم
چرا ما در زندگی به نیایش نیاز داریم و چرا هر چقدر زندگی ما توفانیتر و سهمگینتر میشود و نقشهایمان پیچیدهتر، نیاز ما به نیایش هم جدیتر میشود؟ مثل این است که شرایط و محیط زندگی من بهگونهای باشد که هر روز در معرض آلودگی وسیعی قرار بگیرم. طبیعی است متناسب با این آلودگی نیاز من به استحمام و شستوشو بیشتر خواهد شد. به سخن دیگر ما در زندگی هرچه بیشتر در متن نقشها فرو میرویم و با آنها یکی میشویم تاریک و تاریکتر میشویم.
منظور ما این نیست که ما در زندگی عهدهدار هیچ نقشی نباشیم که اساساً امکانپذیر نیست، اما این سوی قضیه را هم میتوان دید: اگر انسان نقشی را عهدهدار و تاریک میشود ازاینرو نیست که آن تاریکی از آن نقش میآید، آن تاریکی از نقش به ماهو نقش نمیآید، بلکه به واسطه آن است که انسان به آن نقش میچسبد و خودش را با آن نقش کاملاً یکی میکند.
فرض کنید من نقش نمایندگی مجلس را عهده دارم تا زمانی که من از این نقش در جهت ایفای مسئولیتم در برابر حق استفاده کنم؛ یعنی آن نقش، وسیلهای برای احقاق حقوق موکلانم باشد. معلوم است به اسم نمایندگی مجلس برای خود نور جمع میکنم، اما چرا نمایندگی مجلس مرا تاریک میکند به خاطر اینکه نفس نمایندگی و نماینده شدن به یک هدف تبدیل میشود و احقاق حقوق موکلانم در سطح یک نمایش به وسیلهای که آن هدف را برای من تأمین کند.
نقشهایی که ما در زندگی عهدهدار میشویم صرفاً به خاطر نقش، ما را تاریک نمیکنند. ما نقش پدری یا مادری را ایفا میکنیم و مسئولیتهایمان را دراینباره انجام میدهیم، اما چرا این نقش ما را از یاد حق دور و درونمان را تاریک میکند، چون من چنان به نقش میچسبم و از آن هویت میگیرم که این چسبیدن در صورت نگرانیها دامنگیرم میشود: نکند فرزندم را از دست دهم یا به جای اینکه به حق امیدوار باشم به فرزندم امید میبندم، مثلاً به صورت پسرم نگاه میکنم و میگویم آیا این پسر وقتی بزرگ شد، میتواند زندگی مرا در ایام پیری اداره کند؟ آیا وقتی بزرگ شد عصای دست من خواهد شد، یا نه، مرا در خانه سالمندان رها خواهد کرد، یا نه، اساساً جایی در خانه سالمندان هم نخواهم داشت. درست است که از دور اینطور به نظر میرسد که آن نقش پدر و مادری اینجا دارد جان مرا تاریک میکند، اما واقعیت آن است که نقش این کار را نمیکند، بلکه چسبیدن به نقش و هویت گرفتن از آن مرا به بازی خیالها و پندارها میکشاند.
چرا حضور قلب ندارم؟
چون به موقعیتها میچسبم
درد بزرگ در زندگی که ما را از حضور قلب که لُب و مغز و جوهره همه عبادتهاست بیرون میکشد، چسبیدنهاست، به محض اینکه میچسبی رؤیا و خیال زاده میشود و تو از حضور در قلب و جان خود خارج میشوی و در گرداب افکار پریشان دست و پا میزنی.
فرق نمیکند به چه میچسبی، توفیقی به دست آوردهای و در یک عرصه موفق شدهای، خود موفقیت عامل پریشانی نیست، اما وقتی به آن میچسبی و میخواهی همچنان موفقیت را داشته باشی پریشانی خلق میشود، چون بلافاصله بعد از چسبیدن، ترس ایجاد میشود که نکند این موفقیت را از دست بدهم. چرا؟ به خاطر اینکه خودت را موفقیت پنداشتهای و تمام هستی روانی خود را با موفقیت تعریف کردهای و هر تعریف مغشوشی به دنبالهاش اغتشاش میآفریند، در صورتی که اگر کسی عمیقاً بیندیشد، میبیند موفقیت نیست، چون مثلاً نگاه میکند به اینکه اگر موفقیت بود به محض اینکه موفقیت از دست رفت او نیز باید از دست میرفت، اما میبیند با اینکه موفقیت رفته، اما او همچنان سر جایش نشسته است، اساساً کسانی که بعدِ از دست رفتن موفقیت یا ورشکستگی، کار را حتی تا خودکشی هم جلو میبرند، به خاطر آن است که به شدت از آن موفقیت یا آنچه به دست آوردهاند و اینک با ورشکستگی از بین رفته هویت میگیرند و شدت این یکی شدن و هویتگیری و یکی انگاشتن خود با آن موفقیت تا حدی است که وقتی موفقیت از دست رفت میخواهند دیگر نباشند، چون موفقیت از دست رفته، من نیز از دست خواهم رفت. چون فلانی یا فلان نتیجه نیست، من هم نمیخواهم باشم. چرا؟ چون فلانی یا فلان پدیده یا موقعیت یا نتیجه، در یک دگردیسی تبدیل به من شده و من همه هستی و بودن خود را در آن فلانی یا پدیده یا موقعیت یا نتیجه تعریف کردهام.
نفسگیری یک نهنگ را دیدهاید؟
حال تصور کنید کسی بشارت بزرگی را پیشکش ما کند. ما دانستیم زایش این دردهای سهمگین در ما به واسطه چسبیدن، هویت گرفتن و یکی شدن با پدیدهها، اشخاص و موقعیتهاست. حال سؤال طبیعی و بدیهی این است که در این میان چه کنیم که نچسبیم؟ چه کنیم از یکی شدن با موقعیتها، پدیدهها و اشخاص پرهیز کنیم و بودن خود را با این موقعیتها یکی تعریف نکنیم؟
فرض کنید ما نهنگانی هستیم که در دریایی از محاسبه، نقشه و نقش فرو رفتهایم، دریایی که نفس ما را بند میآورد، اما امکان هواگیری هم در اختیار ما قرار داده شده است. دیدهاید نهنگها چطور به سطح دریا میآیند و پوووووف! چطور پاشش باشکوه بازدم و دمگیری اتفاق میافتد. آن نفسهای حبس شده وقتی نهنگ روی آب میآید، تخلیه میشود و هوای تازه به درون نهنگ راه مییابد.
ما در دریایی از محاسبه، نقش و نقشه غرق میشویم و نفس در سینهمان حبس میشود، یا اینطور بگوییم نفس کم میآوریم- و اگر کسی در طول روز خود را زیرنظر بگیرد، میتواند حبس شدن نفسهایش را زیر فضای هیجانها و فراز و نشیب رخدادها ردیابی کند- بنابراین آن احساس کهنگی پدید میآید. در واقع ما نیاز داریم به هوای تازه برسیم، یعنی در فضایی قرار بگیریم که بتوانیم نفسی تازه کنیم و این فضا جایی است که ما را از قعر آن فرورفتگی و فروغلطیدن در نقشها، محاسبهها و نقشهها بالاتر میبرد. از این زاویه نیایش فرصت خالی شدن و روی آب آمدن است، ما در نیایش آن نفسهای حبس شده در هیجانها و سود و زیانها را بیرون میدهیم و به آنچه پیامبر (ص) وعده میدهد به همان ارحنا یا بلال میرسیم.
چون شوم آلوده باز آنجا روم
مولانا در مثنوی معنوی، جان انسانها و اولیا را به آب پاکی تشبیه میکند که وقتی از ابر فرو میریزد در زمین دچار پلیدی میشود. میگوید: «آب، چون پیگار کرد و شد نجس/ تا چنان شد که آب را رد کرد حس/ حق ببردش باز در بحر صواب/ تا به شستش از کرم آن آب آب/ سال دیگر آمد او دامنکشان/ هی کجا بودی به دریای خوشان/ من نجس زینجا شدم پاک آمدم/ بستدم خلعت سوی خاک آمدم/ هی بیاییدای پلیدان سوی من/ که گرفت از خوی یزدان خوی من» و در ادامه به اینجا میرسد که: «چون شوم آلوده باز آنجا روم/ سوی اصل اصل پاکیها روم». در اینجا و در ادامه مولانا به این نکته مهم توجه ما را جلب میکند که درست است جانهای ما در اصل و اساس، صاف و بیغل و غش و روشن است، اما به خاطر آلودگیهایی که به جانها میچسبد، تیرگی بر روانها مستولی میشود. پرسش این است که آن آبهای تیره چطور میتوانند دوباره به آبهای صافی بدل شوند؟ آبهای تیره خود را در معرض نور و آفتاب قرار میدهند و دوباره به سمت بالا- حق- کشیده میشوند تا در صورت بارانهایی لطیف فرو بریزند و ببارند. بهعبارت دیگر جانها و ذهنهایی که بر اثر چسبیدن به نقشها و هویت گرفتن از آنها دچار تیرگی، قبض و گرفتاری شدهاند، به واسطه پیوستن به حق دوباره از آن تیرگیها جدا میشوند، اما این جدایی، با جنب و جوش منفصل قطره آلوده به جایی نمیرسد. قطره آلوده به تیرگیها و گل و لای هر اندازه هم که بخواهد، نمیتواند در یک تلاش منفصل و خودمختار به این زلالی و صافی برسد. قطره وقتی نجات مییابد که خود را در معرض آفتاب قرار دهد، در واقع آن جدا شدن از تیرگیها فقط زمانی میتواند روی بدهد که جانها و ذهنها خود را در معرض آفتاب و نور یا همان حق قرار دهند.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/