به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، محمد بروجردی یک مبارز واقعی بود. مبارزی در تراز انقلاب اسلامی که علاوهبر تواناییهای فکری و نظامی، در دیانت و اخلاق نیز اسوه بود. دوره مبارزات او تقریبا سراسر عمرش را پر کرده است، چه او از کودکی در خط مبارزه قرار گرفت و تا پایان عمر در همین مسیر باقی ماند. بروجردی قبل از انقلاب مبارزه با رژیم پهلوی را پی گرفت و بعد از انقلاب هم حضور در جبهههای نبرد با ضد انقلاب و دشمن بعثی را دنبال کرد.
بیشتربخوانید: خواسته عجیب یک شهید قبل از شهادت که خدا برآورده کرد!
اغلب از او بهعنوان «مسیح کردستان» نام میبرند، چه او تمام همتش را برای بیرون راندن ضد انقلاب از کردستان و نجات مردم آن دیار به کار بست. آنچنانکه مردم کوچه و بازار با او مانوس بودند و نجات خود را از او طلب میکردند. شأن این سردار شهید آنچنان است که آیتالله خامنهای، رهبر معظم انقلاب اسلامی در جایی درباره او گفتهاند: «من بروجردی را از یاد نمیبرم و هیچوقت فراموش نمیکنم؛ غالبا هروقت که بحث شهدا پیش میآید، شهید بروجردی جلوی چشم من است.»
ایشان در جای دیگری نیز نسبت به این شهید ابراز ارادت کرده و گفته اند: «آن چیزی که من از شهید بروجردی احساس کردم و یک احترام عمیقی از او در دل من به وجود آورد این بود که دیدم این برادر، با کمال متانت و با کمال نجابت، به چیزی که فکر میکند مسئولیت و وظیفه است. من تصور میکنم روحیه آرامش و نداشتن حالت ستیزهجویی با دوستان و گذشت و حلم در قبال کسانی که تعارضهای کاری با او داشتند، نشانه آن روح عرفانی شهید بود.» ما نیز در سالگرد شهادت این شهید، بر آن شدیم تا با مرور رشادتهای او یادش را زنده نگه داریم و برای نسل امروز که شاید از او کمتر شنیده آنها را بازگو کنیم. آنچه میخوانید چند پرده از زندگانی شهید محمد بروجردی به روایت «فرهیختگان» است.
میرزای درهگرگ
وقتی محمد به دنیا آمد پدرش توی ژاندارمری زندانی بود. پدرش را به خاطر مخالفت با خان حسابی زده بودند، گفته بود که من به خان زمین نمیفروشم، همان شد که وقتی مُرد جمع کردند آمدند تهران. مادرش البته او را میرزا صدا میزد و بقیه هم بهتبع کوکبخانم تا همیشه او را میرزا میخواندند. او در سال 1333 در روستای درهگرگ به دنیا آمد؛ همان شهرک شهید بروجردی. پنج ساله بود که پدرش را از دست داد. مادرش پنج طفل یتیم و بار و بندیل ناچیزش را برداشت و به تهران آمد که شاید بتواند این چند بچه را سروسامانی بدهد.
محمد همراه برادر بزرگترش در یک کارگاه تشکدوزی مشغول به کار شد و سعی کرد کمک خرج خانه باشد. مهارت محمد در دوخت تشک باعث شد که صاحب کارگاه بتواند با هتلهای بزرگ تهران قرارداد ببندد و کار و بارش بهتر شود. اما آشنایی او با مهدی عراقی از مبارزان ضد رژیم شاه مسیر زندگی او را عوض کرد. او به همراه عراقی به مجالس مذهبی و انقلابی میرفت و این مراودات در انگیزههای او موثر افتاد. با شرکت در این جلسات محمد آگاهیهای سیاسی و مذهبی خود را بالا برد و رفتهرفته رشد کرد. حالا که او فهمیده بود تنها راه نجات مردم از تسلط آمریکا و رژیم صهیونیستی آگاهی و پیروی از امام خمینی است، همه همت خویش را در این راه به کار بست. او شبها اعلامیههای امام را در کوچه پسکوچهها میبرد و به داخل خانهها و مغازهها میانداخت تا مردم با مطالعه آن متوجه شوند که دور و برشان چه میگذرد. کمکم کارش به جایی رسید که تعدادی از جوانهای مبارز و مسلمان را دور هم جمع کرد تا کارهای بزرگ و اساسی انجام دهند.
پیشمرگان کرد مسلمان
اگرچه پیش از ورود محمد به پاوه آن شهر به وسیله یاران و نیروهایی که فرستاد آزاد شده بود، اما دامنه توطئه چنان گسترده بود که همه شهرهای کردستان محل تاختوتاز ضدانقلاب شده بود. محمد در همان زمان که به مقابله با ضدانقلاب مشغول بود به تجزیه و تحلیل اوضاع منطقه نیز پرداخت و به این نتیجه رسید که تنها راه نجات کردستان تشکیل نیرویی از خود مردم کردستان است تا با داشتن سلاح و آشنایی با فرهنگ و زبان مردم بومی بتوانند به مقابله با توطئهها بپردازند. بر پایه چنین اعتقادی محمد سازمان پیشمرگان کرد مسلمان را تاسیس کرد و به آموزش و تجهیز آنها پرداخت. بسیاری از افراد حتی نزدیکان، دوستان و همفکران محمد در این کار با او مخالف بودند و مسلح کردن مردم کردستان را به صلاح نمیدانستند. اما بروجردی آنچنان به مردم بومی اعتقاد داشت که بیهیچتردیدی نقشه خود را عملی کرد. وقتی اولین عملیات این گروه و نقش آنها در آزادسازی کامیاران مشخص شد محمد به درست بودن فکرش بیشتر امیدوار شد. تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان ضربه سختی به ضدانقلاب بود و بیشترین فشار آنها هم برای انحلال این سازمان بود. افراد تحت فرمان محمد در این سازمان همگی کرد بودند و هیچ اتهامی هم به آنها نمیچسبید. با همت و پشتکار محمد و همیاری پیشمرگان مسلمان شهرهای کردستان یکییکی آزاد شدند و از سلطه ضدانقلاب درآمدند و مردم توانستند ثمره و نتایج انقلاب را ببینند.
محمد در تمام عملیات به مردم فکر میکرد و هر جا ذرهای حقوق آنها به خطر میافتاد نقشهاش را عوض میکرد و طرح را طوری میریخت که به هیچکس ضرری نرسد. مردم نیز چنان با او صمیمی بودند که هر مشکلی برایشان پیش میآمد سراغ او میرفتند و کمک میخواستند.
مبارزه در صف
محمد دریافته بود که سرنگونی حکومت جز با فعالیت تشکیلاتی و گروهی امکانپذیر نیست. از این رو با چند تن از دوستانش یک گروه چریکی را بنا گذاشتند. این گروه که به گروه توحیدی صف معروف بود کارهای بزرگی برای پیروزی انقلاب انجام داد. گروه توحیدی صف اگرچه گروهی مسلح بود و مبارزه مسلحانه با رژیم شاه را انتخاب کرده بود با دیگر گروههای مسلح آن زمان فرق اساسی داشت. فرق این گروه با مجاهدین خلق، فدایی خلق، پیکار و دیگران این بود که در هر کاری اجازه امام اصلیترین مقوله بود. آنها هر طرحی را که میریختند پیش از به اجرا در آوردن آن با امام یا یکی از نمایندگان مورد اعتمادش مثل مهدی عراقی تماس میگرفتند و درباره چند و چون طرح سوال میکردند. اگر طرحشان تایید نمیشد از آن صرفنظر میکردند، ازجمله طرحهایی که گروه صف به رهبری محمد انجام داد انفجار کافه خوانسالار بود. این کافه محل عیش و عشرت آمریکاییان در ایران بود. گروه صف با شناسایی این کافه طرح انهدام آن را ریخت. با طرح پیچیدهای مقدار زیادی مواد منفجره را به داخل کافه بردند و آنجا را منفجر کردند. طرح دیگر این گروه انفجار هلیکوپتر نظامی آمریکا بود. این هلیکوپتر که چند مستشار آمریکایی در آن سوار بودند با طرح گروه صف منفجر شد. غیر از این آنها یک مینیبوس حامل نظامیان آمریکایی را نیز هدف قرار دادند و با انداختن دو نارنجک به داخل آن باعث کشته و زخمی شدن نظامیان آمریکایی شدند. گروه تحت مدیریت محمد بروجردی در طول دوسال تا پیروزی انقلاب اسلامی از نیروهای آمریکایی و حکومت پهلوی تلفات زیادی گرفتند و نشان دادند که اگر چه امام خمینی به خارج از ایران تبعید شده اما پیروان در صحنه هستند.
قصه سنندج
چند روزی میشد که محمد در فکر بود. وقتی برای کاری به خیابانهای شهر میرفت، کردهای آوارهای را میدید که کنار خیابان یا داخل میدانها نشستهاند. چند نفری از او درخواست کمک کرده بودند. جوانی دم در سپاه جلوی محمد را گرفت و گفت: «برادر فرمانده! شما فرمانده غرب کشورید! پس چرا به داد ما نمیرسید؟ درست است که توی کشور اسلامی ما مسلمانها بیپناه باشیم و از دست گروههای نامسلمان آواره شویم؟»
محمد در تمام طول راه و حتی موقعی که به مقر سپاه برگشت، در فکر آن جوان و حرفهایش بود. باید کاری میکرد. از چند نفر از بچههای کرمانشاه پرسوجو کرد و فهمید که سپاه یکی از مهمانخانههای مصادرهای را به صورت انبار درآورده است و از آن استفاده میکند. با چند پاسدار کرمانشاهی سوار ماشینی شدند تا به مهمانخانه بروند، آنجا را ببینند و اگر لازم بود برای سکونت آوارههای سنندجی مرتبش کنند. وقتی رسیدند جلوی مسافرخانه پاسدار جوانی از اهالی کرمانشاه که مسئول آنجا بود جلو آمد و گفت: «بفرمایید!» یکی از همراهان محمد گفت: «برادر بروجردی هستند، فرمانده عملیاتی سپاه منطقه غرب کشور، آمدهاند اینجا را ببینند.» پاسدار جوان با عصبانیت جلوی درِ ساختمان ایستاد و گفت: «من کسی را راه نمیدهم. باید از فرمانده سپاه کرمانشاه نامه بیاورید.» بروجردی جلو رفت و گفت: «برادرجان! ما که برای خودمان نمیخواهیم. برای برادران کرد شما میخواهیم. بندهخداها سرگردان خیابانها هستند.» پاسدار جوان که بهشدت عصبانی شده بود سینه به سینه محمد ایستاد و گفت: «فکر میکنی کی هستی که به من دستور میدی؟ تو برو همان تهران خودتان. ما کردها میدانیم چطور اینجا را اداره کنیم، مستشار هم نمیخواهیم.»
دستهای جوان پاسدار میلرزید و رگهایش ورم کرده بود. در همین لحظه دستش را بالا برد و سیلی محکمی به گوش محمد زد.
مسئول حفاظت
برای ورود امام لازم بود گروهی مسلح حفاظت از ایشان را برعهده بگیرد، چراکه ساواکیها و ضدانقلابها که نمیخواستند انقلاب به پیروزی برسد بهترین راه را برای به نتیجه نرسیدن انقلاب نبودن امام میدانستند. شورای انقلاب پس از بحث و گفتوگوهای بسیار گروه توحیدی صف به رهبری محمد بروجردی را انتخاب کردند تا کار حفاظت از امام را هنگام بازگشت به وطن برعهده بگیرد. وقتی شهید بهشتی و شهید مطهری این پیشنهاد را به محمد دادند، اشک شوق در چشمان او پیدا شد. مسئولیت بزرگی بود. آنها باید از قلب و جان ملت ایران حفاظت میکردند و او را سالم به منزل میرساندند؛ کاری سخت و طاقتفرسا بود. محمد حدس میزد که چه جمعیت انبوهی به خیابانها خواهند آمد. در میان این جمعیت انبوه چه میشد کرد؟ آن هم جمعیتی که سالها منتظر امامشان بودند و همه برای دیدن او بیتابی میکردند. آنها باید امام را کیلومترها از میان چنین جمعیتی عبور دهند. از طرف دیگر نیروهای امنیتی شاه و ضدانقلاب هم بودند که خیلی راحت میتوانستند خودشان را در میان مردم پنهان کنند و دست به هر توطئهای بزنند اما با همه سنگینیبار محمد مردانه پذیرفت و مقدمات کار را آماده کرد. آن روز یعنی 12 بهمن 1357 روزی بزرگ و سرنوشتساز بود و کاری که محمد و گروهش انجام دادند، کاری بهراستی تاریخی بود. شب وقتی محمد و بچههای گروهش در یکی از اتاقهای مدرسه رفاه دور هم جمع شدند دست در گردن هم انداختند و از اینکه در این کار بزرگ موفق بیرون آمدند اشک شوق ریختند.
برو استراحت کن
یکی از پاسدارانی که همراه محمد بود جلو دوید. اسلحهاش را مسلح کرد و به طرف جوان گرفت. محمد لوله اسلحه را طرف دیگر گرفت و آرام گفت: «آرام باش برادر، چهکار میکنی؟» همه بهتزده به این صحنه زل زده بودند. پاسدار جوان بهشدت میلرزید. محمد قدمزنان کمی از آنجا دور شد. گلوی مرد جوان خشک شده بود. صورتش به عرق نشسته و پاهایش شل شده بود. انگار جان از تنش رفته بود. همه کسانی که گرداگردش ایستاده بودند با ترحم به او نگاه میکردند. او را به دیده محکومی میدیدند که تا چند ساعت دیگر بسزای عملش میرسد. جوان با ترس به آنها نگاه میکرد. چندبار تصمیم گرفت اسلحهاش را بردارد و فرار کند. فکر کرد جرمش سنگینتر میشود و بین این همه پاسدار هم راهی برای فرار وجود ندارد. در همین حال بروجردی آرام به طرف او برگشت. آهسته قدم برمیداشت. با دست عرق پیشانیاش را پاک کرد و به دو سه قدمی جوان که رسید لبخندی چهرهاش را پر کرد. پیش چشمان حیرتزده جوان و سایر پاسدارها دست او را محکم گرفت و با لبخند رو به او گفت: «انگار خیلی خستهای! یکی از این برادرها میماند اینجا شما همراه ما بیا مرکز چند روزی برو مرخصی و استراحت کن!» پاسدار جوان باور نمیکرد. توی گوش فرمانده سپاه غرب کشور زده بود، اما به جای مجازات، پاداش گرفته بود. جوان پاسدار همراه محمد به مقر سپاه رفت. وقتی محمد برگه مرخصی را به دستش داد، جوان دیگر به گریه افتاد. از پشتپرده اشک تکهای از آسمان را میدید که پاک بود و آبی صاف و محمد که در گوشه آن میخندید.
حلقه پاسداران
حکومت شاهنشاهی در ۲۲ بهمن ماه برچیده شد و انقلاب اسلامی امور کشور را در دست گرفت. در چنین شرایطی حالا دیگر ضرورت تشکیل نیروی نظامی وفادار به انقلاب بهشدت حس میشد. برخی افراد فعال شورای انقلاب هم این ضرورت را حس کردند و با امام در میان گذاشتند. امام هم دستور تشکیل چنین نیرویی را صادر کردند و محمد جزء چند نفری بود که برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دور هم جمع شدند. محمد که در این برهه از زمان حراست از اقامتگاه امام و نیز مسئولیت زندان اوین را برعهده داشت، پیشنهاد تاسیس نهادی را داد. حفاظت از گروههایی که تا پیش از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی اسلحه به دست گرفتند و فعالیت مبارزاتی داشتند، مساله دیگری بود که باید به آن رسیدگی میشد. محمد به همراه ۱۱ تن دیگر- که بعدا شورای عالی سپاه پاسداران را تاسیس کردند- «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» را تشکیل دادند. مسئولیت پادگان عشرتآباد که به پادگان ولیعصر (عج) تغییر نام داد به محمد بروجردی سپرده شد. این پادگان اصلیترین مقر سپاه بود این محل اولین نقطه حرکت مبارزاتی است که برای دفاع کشور و در روزهای نخست سالهای پس از انقلاب در صف اول مجاهدت قرار گرفتند.
تشکیل سپاه، یعنی جمع کردن شمار بسیاری نیروی جوان، سازماندهی آنها، آموزش نظامی، فرهنگی و سیاسی آنها تا بتوانند در شرایط انقلابی خاص آن دوره هم با توطئههای فرهنگی و هم با دسیسههای سیاسی و نظامی مبارزه کنند. توطئهها علیه انقلاب در شهرهای مرزی ایران بیشتر بود؛ مخصوصا در کردستان. در چنین اوضاع و احوالی محمد به فکر کردستان افتاد و برای برقراری آرامش نیرو به آنجا فرستاد. اما اوضاع چنان بحرانی شد که خطر سقوط شهر پاوه به میان آمد و امام خمینی (ره) طی فرمانی همه نیروها را موظف به دخالت و آزادسازی آن شهر کردند. دیگر جای درنگ نبود پس بروجردی روانه کردستان شد.
مسیح کردستان
جوانهایی که در قالب ضدانقلاب اسلحه به دست با محمد و نیروهایش میجنگیدند، وقتی به اسارت در میآمدند، از اخلاق و رفتار محمد دچار حالتی میشدند که افکار گذشته را یکسره از دست میدادند و از محمد چارهجویی میکردند و بسیاری از این زندانیان از محمد میخواستند که برنامهای اجرا کند تا دیگر جوانها در دامان ضدانقلاب نیفتند.
یکی دیگر از کارهای مهم بروجردی تشکیل نیروی آموزشدیده و منسجم از بچههای سپاه بود. این گروه که به تیپ ویژه شهدا معروف بودند بیشترین نقش را در آزادسازی شهرها برعهده داشتند. فرماندهان این تیپ از بهترین پاسداران کردستان بودند؛ افرادی مثل شهید ناصر کاظمی و محمد چنان به کردستان و مردم آن منطقه فکر میکردند که وقتی شهیدمحلاتی نماینده امام در سپاه پیشنهاد فرماندهی کل سپاه را به محمد داد، او نپذیرفت و خودش پیشنهاد کرد فرماندهی تیپ ویژه شهدا را به او بدهند تا این تیپ از هم نپاشد. چراکه فکر میکرد اگر این تیپ از هم بپاشد، دیگر نیرویی نیست که از کردستان دفاع کند. با گرفتن حکم فرماندهی این تیپ، همه سعی و تلاش محمد معطوف کمک به کردستان شد.
او منطقه را بررسی کرد و جای مناسبی برای ایجاد پادگان در نظر گرفت. روزی که بروجردی میخواست برای بازدید محل استقرار تیپ برود از دوستانش خداحافظی کرد و از همه حلالیت خواست. به سفارش یکی از دوستانش اجازه ندادند محمد تنها برود و یک ماشین با تیربار او را اسکورت کرد. اما وقتی به سهراه نقده رسیدند محمد ماشین اسکورت را برگرداند. وقتی دوباره راه افتاد، کمی جلوتر ماشین او به وسیله مین ضدتانک منفجر شد. محمد مجروح شد، اما شدت جراحات آنقدر زیاد بود که چند لحظه بعد روح پاکش برای همیشه از دنیا پرواز کرد.
منبع: روزنامه فرهیختگان
انتهای پیام/