ابوشیماء تنها نمونه‌ای از هزاران رزمنده لشکر بدر عراق بود که در مقابل ارتش بعث صدام ایستاد.

فرار پرماجرای سرباز ارتش بعث عراق/ اگر به جبهه نمی‌رفتیم صدام اعداممان می‌کردبه گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، متولد سال ۱۳۳۶ است در نجف اشرف و ساکن آن شهر مقدس؛ می‌گوید که او را ابوشیماء صدا کنیم چرا که به گفته او اگر هویت اصلی‌اش فاش شود، ممکن است مشکلاتی برای او و خانواده‌اش به‌وجود بیاید، به همین خاطر هم تمایلی به انتشار تصاویرش ندارد. فارسی را خیلی راحت صحبت می‌کند، حتی اصطلاحات فارسی را هم خود بلد است، وقتی به واسطه یکی از رزمندگان ایرانی لشکر بدر با او آشنا شدیم، او برای دیدن خانواده‌اش مدتی به تهران آمده بود. میزبان او در خبرگزاری شدیم تا پای خاطراتی که بیش از ۳۰ سال است درون سینه‌اش حبس شده بنشینیم. او تنها نمونه‌ای از هزاران رزمنده لشکر بدر عراق بود که در مقابل ارتش بعث صدام ایستاد و مبارزه کرد، ارتشی که اکنون هیچ اثری از او وجود ندارد. لازم به ذکر است که فایل صوتی مصاحبه با ابوشیماء نزد خبرگزاری ما موجود است. اما اکنون این گفتگو را در ادامه بخوانید:

* از زمان آغاز جنگ عراق علیه ایران بفرمایید!

چندین سال قبل از آغاز جنگ به سربازی اجباری رفته بودم. زمانی که جنگ شروع شد، یک نفر آمد درِ مغازه‌ای که مشغول به کار بودم و گفت «جنگ شروع شده و متولدین سال شما را طلبیده‌اند.» از این موضوع خیلی ناراحت شدم، چون این جنگ ناحق بود و ظالمانه به ایران حمله شده بود، اما چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم، چون اگر نمی‌پذیرفتم اعدام می‌شدم. کمی پس از آنکه خودم را معرفی کردم به همراه گروهی از سربازانی که شرایط من را داشتند به سمت شهر العماره فرستاده شدیم.

* چه سالی سرباز بودید؟

سال ۱۳۵۵ شمسی بود که به سربازی اجباری رفتم و خدمتم ۴ سال طول کشید.

* ارتش صدام به شما فراخوان داده بود؟

بله. تاریخ‌هایی اعلام شد که باید به ارتش بعث ملحق شوید؛ اجباری بود و بر اساس تاریخ تولد باید ملحق می‌شدیم و با زور و اجبار ما را برد. من از العماره به لشکرده زرهی عراق اعزام شدم. در لشکرده زرهی راننده تانک بودم، زیرا قبلاً در دوره ۴ ساله سربازی در تیپ زرهی بودم و آموزش‌های مرتبط را فرا گرفته بودم. بعد هم با تیپ ۳۰ عراق همکاری کردم و در منطقه پل نادری مستقر شدیم.

* زمانی که ارتش بعث خرمشهر را تصرف کرد، شما بودید؟

خیر. من وقتی آمدم، عراق خرمشهر را تصرف کرده بود.

* یعنی تا نزدیک اهواز رسیده بودند؟

نه تا جنوب، از منطقه دزفول و فکه به سمت انتهای پل نادری می‌رفت که من در آن زمان ملحق شدم. همان شب می‌خواستم فرار کنم و موفق نشدم. وضعیت را جویا شدم گفتند سه تیپ جلوی ما هستند و وضعیت این چنین است و خیلی تلاش کردم، اما موفق نشدم.

* برای چه می‌خواستید فرار کنید؟

وقتی من در تانک نشستم با خودم گفتم لوله تانک را به سمت چه کسانی گرفته‌ام؟ آن سو مادرم، خواهران و برادرانم و دایی‌هایم هستند.

* خانواده شما آن زمان در ایران بودند؟

بله. صدام در سال ۱۳۵۸ آن‌ها را بیرون کرد.

* چون شما سرباز بودید، از عراق بیرونتان نکردند؟

من شناسنامه عراقی دارم و آن موقع سرباز بودم و با من کاری نداشتند. نقشه فرار را کشیدم، اما موفق نشدم. چند ماه در جبهه ماندم و بعد از آن ما را عقب آوردند.تیپ ما به تیپ ضربتی تبدیل شد و هر مکانی عملیات اجرا می‌شد این تیپ جلو می‌آمد.بعداً ما عقب آمدیم و در منطقه نزدیک فکه و چزابه مستقر شدیم. بین چزابه و فکه اگر عملیاتی رخ می‌داد، ما را می‌بردند. ما آماده باش بودیم و هر جا نیاز بود می‌رفتیم. مثلاً زمانی که عملیات حصر آبادان (ثامن‌الائمه) انجام شد ما را آنجا بردند. وقتی ما رسیدیم تازه عملیات شروع شده بود و کار زیادی نتوانستیم بکنیم و به سمت فکه و چزابه برگشتیم. بعد از آن، اولین عملیات طریق‌القدس برای فتح بستان بود. آنجا هم عملیات شروع شد و ما را جلو آوردند.

* فرمانده شما چه کسی بود؟

نامش را فراموش کردم. بعداً گردان ما هم جلو آمد. گردان ما شامل سه گروه بود که گروه ما را جلو آوردند. اول خط شکن حمله کرد، من دیدم کسی که داخل تانک بود، از آئینه نگاه می‌کرد و می‌گفت «فلان تانک سوخت، فلان تانک سوخت.» کل تانک‌ها از گروه ما تقریباً از بین رفتند. من از آئینه دیدم بسیجی‌ها با آرپی‌چی حمله می‌کنند و به همین دلیل من هم عقب‌نشینی کردم. نیرو‌های تأمین من را همراهی کردند تا عقب آمدم از آنجا دور شدم.

زمانی که دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ عملیات فتح المبین انجام شد؛ ما می‌دانستیم که ایران می‌خواهد حمله کند و عراق قبل از عملیات به چند منطقه پاتک زد و من هم در آن حضور داشتم. در این پاتک من راننده نفربر بودم و از زرهی به نفربر به پیاده منتقل شدم. ما در این پاتک در منطقه روبه روی عین خوش بودیم. اول در منطقه میشداغ بودیم و دو الی سه بار ما را به روبه روی عین خوش بردند. از آنجا بود که ایران یک حمله بزرگ و وسیعی انجام داد. وقتی عملیات شروع شد ما دیدیم که از پشت ما هلی کوپتر‌های ایرانی آمدند و از پشت سنگر‌ها را می‌زدند. بعدا متوجه شدیم که صدام هم به این منطقه آمده است.

* خودش شخصاً حضور پیدا کرد؟

شخصاً حضور داشت. وقتی فهمیدیم که آمده پیش خود می‌گفتیم «ای کاش اسیر می‌شد.» بالاخره ایران ما را مجبور کرد تا منطقه چنانه عقب نشینی کنیم و در مرحله آخر ضربه محکمی را از عین خوش به ما زد. از چنانه و برغازه تا عین خوش. در عین خوش خیلی جلو آمد و تا ارتفاعات تینه رسیدند. در مرحله آخر عملیات فتح المبین تا چنانه رسید. تا اینجا عملیات متوقف شد. تقریبا یک هفته طول کشید که بعد از آن ما هم برگشتیم. در منطقه پشت فکه به وسعت ۴ کیلومتر محل استقرار ما شد که به سمت تپه‌های تینه بود. در اینجا بود که من مرخصی گرفتم و برگشتم. زمانی که برای مرخصی به خانه رفتم دیدم که بعثی‌ها که خدا آن‌ها را لعنت کند خواهر و پسر خاله من را دستگیر کردند. چون پسر خاله من در حزب الدعوه بود. آن‌ها را گرفتند و ما خیلی ناراحت بودیم و تا صبح گریه می‌کردیم.

* چند وقت زندانی بودند؟

۱۰ سال زندانی بودند و بعد از ۱۰ سال آمدند، ولی خواهر من را بعد از ۳ ماه به ایران فرستادند. من در اینجا خیلی ناراحت شدم. پسر خاله‌ام گفت «ان شاالله می‌روم و انتقامم را از بعثی‌ها می‌گیرم». من با حالت ناراحت و گریان به جبهه آمدم. یک روز هم معطل شدم تا العماره آمدم و بعد از العماره، در آنجا سوار ماشین شدم تا به فکه رسیدم. در فکه هم سوار شدم تا به تیپ رسیدم، تیپ ما ۴ کیلومتر بعد از فکه بود.

* همان تیپ ۳۰ بودید یا منتقل شدید؟

نه از تیپ ۳۰ به تیپ ۲۴ پیاده منتقل شدم. یک بار در منطقه شهید قندی بودم، آن روز همه داشتند به مرخصی می‌آمدند و من هم نزد فرمانده گردانم رفتم که بابت یک روز مرخصی صحبت کنم.

* اسم او را به خاطر دارید؟

نه، چون تازه به این تیپ منتقل شده بودم. بیسیم قورباغه‌ای از جلوی جبهه زنگ زد و گفت که از یک جناح یک کمین وجود دارد. من نمی‌دانستم که کمین چیست. بعد اعلام کردند که چند نفر هستند و دستور دادند که توپ خانه آن‌ها را بزند و توپ خانه هم آن‌ها را زد.

* یعنی برای شناسایی آمده بودند؟

بله آمده بودند، ولی نمی‌دانم برای چه منظوری آمده بودند، ایرانی بودند. توپ‌ها را زدند و بعد با بی سیم اعلام کردند که همه این‌ها کشته و زخمی شدند. بعداً به سنگر رسیدم و یکی از دوستانم گفت «آماده باش که به همراه سه نفر دیگر به کمین می‌رویم.» گفتم «زد و خورد کنیم با ایرانی ها؟» گفت «نه به جلو می‌رویم! ساعت ۵ صبح آماده باش که برویم.» بعد از اینکه نماز خواندیم افسر پیش من در نفربر نشست و گفت حرکت کن و این سه تا هم پشت سرما بودند. ما حرکت کردیم و وارد یک جاده خاکی شدیم و در آنجا یک تانک بود. آخرین تانک در این منطقه بود و تا مرز دیگر هیچ نیرویی نبود.

از بغل تانک یک جاده بود که با کیلومتر نگاه کردم و حساب کردم و متوجه شدم دوتا نفربر دارند می‌آیند. از سنگر خود در آمدند و داشتند حرکت می‌کردند. وقتی نگاه کردم فاصله ۱ کیلومتر بود. از افسر سوال کردم که این‌ها چه کسانی هستند گفت که «این‌ها کمین شب هستند. مغرب بر می‌گردند و ما به جلو می‌رویم.» ۵ کیلومتر شد تا ما رسیدیم. کیلومتر را نگاه کردم، درست ۵ کیلومتر بود و تا آنجا رسیدیم نفر بر‌ها را در جایی گذاشتیم که دره بود. در محل دیدبانی قرار گرفتم، دوربین را برداشتم و دیده بانی انجام دادم.

وقتی دیدم همراهانم برای خود می‌روند بازی می‌کنند و بعضی‌ها به شطرنج و این مسائل مشغول هستند، به جای آن‌ها هم دیده‌بانی کردم. تا عصر دیده‌بانی کردیم و دو مرتبه به سمت مغرب برگشتیم و این دو نفربر آمد همان جایی که نیرو برگشت و به کمین آمد که به او کمین شب می‌گفتند. ما در این منطقه به جایگاه خود برگشتیم. به این دوستم گفتم «فلانی من می‌خواهم یک الی دو روز به نجف بروم کار دارم.» بعدا جانماز و این مسائل را آماده کردم. با این دوستم گفتم اگر رفتم برگشتم که هیچی، اگر برنگشتم این سلاح من را به انبار اسلحه تحویل بده.

* برای فرار بهانه آوردید؟

بله. گفتم «ان‌شاالله بر می‌گردم.» گفت «مشکل نیست ان شاالله بر می‌گردی.» تا صبح ماندیم و صبح زود به سمت جاده آمدیم و به سمت فکه و شوش حرکت کردیم. پس از طی زمانی به منطقه پشتیبانی که برای عراق بود برگشتم دیدم که همه نیرو‌ها عقب نشینی می‌کنند. سوال کردم و جواب داد که به سمت محمره (خرمشهر) می‌روند. در عراق اسم آن محمره بود. در فکه ماشین ایستاد و گفت ده دقیقه کار دارم. در همان لحظه دیدم که در سمت چپ فکه افسر‌های رده‌های بالا در آن منطقه که تقریبا هفتصد متر بود، رفت و آمد می‌کنند. بالاخره آمدم العماره و از آنجا به نجف رفتم و از آنجا به بچه‌ها گفتم که یک زیارت کربلا می‌روم و دو مرتبه به دنبال شما می‌آیم.

* در آن زمان متاهل بودید؟

بله متاهل بودم و زن و بچه داشتم. در آنجا وقتی از زیارت امیر المومنین (ع) برگشتم، با پسر عمویم صحبتم شد و گفت «چه شد که آمدی؟ خیلی زود برگشتی! مرخصی دادند؟» گفتم «نه! آمدم به شما بگویم که دیگر من رفتنی هستم. راه را پیدا کردم.» سوال کرد که «چگونه متوجه شویم که به آن طرف رسیدی؟» گفتم «دعا کن به امید خدا که این نقشه و طرح را به فرماندهان عملیات فتح المبین تحویل دهم.» از آن شب تا عملیات فتح المبین و آن شب تقریبا یک ماه گذشت.

* نقشه‌ها و طرح‌های عملیات را داشتید؟

نه! من نداشتم. همه چیز در ذهنم بود. نقشه‌ها و راه‌ها و همه کیلومتر‌ها در ذهنم حفظ شده بود. مثلاً این سمت فتح المبین است، هم در جاده از سمت رقابیه، ۵ کیلومتر از جاده آسفالتی حساب کردم تا ابتدای نیرو‌های ایرانی تقریبا ۱۱ کیلومتر بود. به من گفتند که برو و این نیرو‌ها را بیاور. نیرو‌ها را آوردم و می‌خواستم آن‌ها را به سمت ایران تحویل دهم. دیگر تا اینجا رسیدم که کیلومتر تا ده رسید و دیدم که یک تیر از سمت چپ من به سمت ایران زده شد. افسر زد به سر من گفت برگرد ما داریم به سمت ایران می‌روم.

* حواسش نبود که به کدام جهت می‌روید؟

نه. با من صحبت می‌کرد و گوشی را کنار گذاشته بودم و هی داد می‌زدم. نمی‌خواستم که او بفهمد، چون اعدام می‌شدم. داد می‌زد «کجا می‌روی؟ ما را به سمت ایران می‌بری؟» زد به سر من گفت «دور بزن!» در اینجا موفق نشدم.

* این قبل از آن بود که نقشه بکشید؟

بله این موضوع برای قبل نقشه بود. در حین عملیات فتح المبین بود.

* در خلال عملیات بود که شما این کار را انجام دادید؟

بله. در هفت فروردین آخرین روز عملیات فتح المبین بود. من اینجا با ماشین حساب کردم که ۱۱ کیلومتر شد. بعد از اینجا تا کمین حساب کردم که ۵ کیلومتر بود. پسر عمویم گفته بود که «چگونه متوجه شویم که تو رسیدی؟» گفتم که «در عملیات فتح المبین و طریق القدس وقتی مارش ایران زده شد به آن گوش کنید» گفت «آره گوش می‌کنم» گفتم «وقتی دیدی یک عملیات وسیعی در منطقه فکه در رادیو پخش شد تو بدان که من رسیدم» گفت «می‌خواهی چه کاری کنی؟» گفتم «می‌خواهم نیرو‌ها را از سمت چپ دور بزنم و این طرح را به ایرانی‌ها بدهم.» خیلی من را تشویق کرد و خیلی انقلابی بود در بابت این مسئله همراه من بود.

من هم از نجف به سمت العماره حرکت کردم. در آنجا یک نفر بغل من نشست که سرباز بود. از او سوال کردم که از کدام واحد هستید؟ گفت واحد موشک زمین به هوا هستم. سام شش، که مخصوص ضد هواپیما‌ها بود. همه اطلاعات را از ایشان گرفتم.

* اعتماد او را جلب کرده بودید؟

بله. در آنجا به العماره رسیدیم و از العماره سوار شدیم و به سمت فکه راه افتادیم. مغرب شد و از ماشین نگاه کردم دیدم که واحد خودمان هستیم. تا به آنجا برسم هوا تاریک شده بود. دیدم در جایی چراغی کم نور بود. پیش آن‌ها رفتم و گفتم «من در فلان واحد هستم.» گفت که این سیم بی سیم را بگیر و برو. این سیم تو را به واحدت می‌رساند. من سیم را گرفتم و یک یا علی گفتم و حرکت کردم و آمدم تا تانک‌ها و نفربر‌ها را دیدم. آمدم و به سمت تانکی که من می‌خواهم (منظورم آخرین تانک است) این تانک برای من خیلی مهم است.

از دور مرا دیدند و گفتند «چی کسی است؟» جواب دادم «من سرباز گردان ۲۴ هستم.» اسم گروه هفتم را هم بردم؛ من را شناختند. در آنجا کمی استراحت کردم و صورت خود را شستم و به سمت چپ تانک آمدم تا به سمت سنگر‌ها بروم. اگر می‌خواستم به سمت چپ تانک بروم به سمت بیابان می‌رفت و مشخص بود که من می‌خواهم فرار کنم، ولی از سمت راست رفتم تا خیال کنند که می‌خواهم به سمت سنگر‌ها بروم. به سمت سنگر‌ها رفتم و دو مرتبه به سمت چپ پیچیدم، از آن‌ها دور شدم و به آن جاده افتادم. در آنجا دیگر کم کم راه می‌رفتم و می‌نشستم تا کمین شب را نگاه کردم. یک هلالی زدم تا اینکه دو مرتبه کمین پشت سر من شد. پیاده ادامه دادم تا اینکه به کمین روز رسیدم. در آنجا کمپوتی در دست داشتم خوردم. دو مرتبه بلند شدم و در سنگر ایستادم روی زمین که تا کوه‌های تینه می‌رفت.

* واکنش افسران و سربازان بعثی به جنگ چه بود؟

بین ما وقتی صحبت می‌شد آن‌ها می‌گفتند که «هر کسی در اینجا کشته شود شهید نیست! و صدام به ایران ظلم کرده است». مسیر را پیاده ادامه دادم و دیگر چراغ را روشن نکردم تا زمانی که خوابم رفت و به خودم گفتم اگر سرباز ایرانی می‌خواست اینجا نگهبانی کند، من هم در آن زمان بلند می‌شوم و می‌گویم که قصد تسلیم شدن دارم. تا صبح بلند شدم، خیال کردم خورشید از گوش چپ من در می‌آید، دیدم خورشید از سمت راست در آمده.

خواب آلوده بیدار شدم و دیدم که یک نفر داد زد این ایرانی است. نگاه کردم و فکر کردم من به اینجا آمدم، ولی اشتباهی به سمت نیرو‌های خودمان (عراقی ها) آمده بودم. این دیده بان و تیربارچی عراقی در آمد. زود گفتم یاعلی مدد و در حالتی که یا علی مدد گفتم، مسیر کوه را گرفتم و به قول معروف فرار کردم.

من به سمت شمال می‌رفتم و در راستای خورشید می‌رفتم. آن‌ها مدام تیر می‌زدند و واقعا خدا به من رحم کرد تا از همه آن‌ها دور شدم. وقتی به ارتفاعات رسیدم و پناه گرفتم، تیراندازی آن‌ها قطع شد. پس از شستن صورتم با آب رودی که در آن نزدیکی بود، ادامه دادم. یک تابلو کمی جلوتر از من بود. گفتم بروم ببینم در آن تابلو چه نوشته شده است و سرنوشت من در این تابلو است. تابلو را دیدم نوشته بود «تیپ فتح المبین»، در اینجا گریه‌ام گرفت و تابلو را بوسیدم. ساعت تولد من در این لحظه بود.

* چرا؟ چون به خاک ایران رسیده بودید؟

بله. چون به اطمینان کامل رسیدم که موفق شدم.

* در تابلو نوشته شده بود تیپ فتح المبین؟

بله نوشته بود. من معنای تیپ را نمی‌دانستم,، چون تازه آمده بودم، ولی فتح المبین مشخص بود و من نمی‌دانستم اسم عملیات فتح المبین است. به نام یا زهرا (س) از رادیو گوش می‌کردیم. چند نفر داشتند می‌آمدند و آرمی روی لباس داشتند که بعد‌ها متوجه شدم این آرم سپاه است. با آن‌ها سلام و علیک کردم و گفتم سلام و آن‌ها جواب دادند. گفتم «شما مهمان از عراق نمی‌خواهید؟»

* شما فارسی بلد بودید؟

بله کمی بلد بودم و داشتم با آن‌ها صحبت می‌کردم. گفتم «من خسته ام» گفتند «از کجا آمدی؟» گفتم «از عراق آمدم.» گفت «تو عراقی هستی؟» گفتم «بله من عراقی هستم.»

* واکنش آن‌ها به شما چگونه بود؟

من را گرفتند و بوسیدند.

* به آن‌ها گفتید که می‌خواهید پناهنده شوید؟

خودشان متوجه شدند. گفتند «پناهنده هستی؟» گفتم «بله». بعد من را تا پشت منطقه بردند. در آنجا همه نیرو‌ها آنجا بودند. آن‌ها داد زدند و گفتند «بچه‌ها بیاید پناهنده عراقی آمده است!» در اینجا همه جمع شدند و من را دوره کردند که حدود سیصد نفر بودند. داد می‌زدند «پناهنده عراقی، پناهنده عراقی.» دیگری در آنجا داد می‌زد «حر آمد حرآمد!» من در آن لحظه یاد صحرای کربلا افتادم.

منبع:تسنیم

انتهای پیام/

فرار پرماجرای سرباز ارتش بعث عراق/ اگر به جبهه نمی‌رفتیم صدام اعداممان می‌کرد

برچسب ها: دفاع مقدس ، عراق
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۳:۳۱ ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸
زیبا بود
Iran (Islamic Republic of)
حمید
۱۲:۵۶ ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸
خداشماوهمه اعضای سپاه بدروحشدالشعبی راحفظ نماید.
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۲:۳۳ ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸
خيلي جالب بود لذت بردم مخصوصا اونجا كه گفتند حر آمد
-
بهزاد
۱۱:۱۵ ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸
یا سیدی تبارک الله